🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_هشتم (آخر)
بعدازظهر عاشورا، قائله ی تظاهرات کنندگان با حرمت شکنی های متعدد، تمام شد. بچه ها دور هم در مسجد جمع بودند و حرف مهدی را می زدند که چطور جمعیت را با شجاعت شکافت و تظاهرات کنندگان را مجبور به عقب نشینی کرد.
او زخمی بود، ولی به روی خودش نمی آورد که هیچ، حواسش فقط به بچه ها بود. سراغ تک تک شان را می گرفت «محمد کجاست؟ حالش خوبه؟ علی چی شد؟ برگشت ؟ حواستون به محسن باشه... .»
شب شام غریبان، هیئت مثل همیشه مملو از جمعیت عزاداران و سینه زنان حسینی بود.
مهدی با وجود جراحتش، کوچه باز کرده بود و میانداری میکرد. در آن شلوغی جمعیت، چندتا از بچه هایی که در شلوغی ها و اغتشاشات حضور داشتند، آمده بودند حسینیه. همراه با جمعیت، سینه می زدند و جمعیت را پشت سر می گذاشتند تا رسیدند به مهدی.
همین طوری هم نیامده بودند. آن ها با چشم خودشان عاشورایی را دیده بودند که هم فکرانشان خلق کرده اند و حالا خوب فهمیده بودند حرف حساب چیست. زده بودند به بی راهه و وسط های راه، برگشته بودند. از مرام مهدی هم خبر داشتند. می دانستند حالا که سربه زیر برگشته اند، دم و دستگاه حسینی خریدارشان است....
#راه_حسینی ادامه دارد...
پایان🌱
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_اول
نشستن مهدی ترک موتور محمد، دوستش، کاری همه زمانه شده بود. محمد می آمد دنبال مهدی و با هم برای انجام ماموریت میرفتند. ماموریت که نبود. احساسی بود که باید کاری کرد.
بچه ها کارشان دفاع از جاهای حساس و مراقبت و پیشگیری از آسیب و تخریب اموال عمومی بود. یعنی برای جلوگیری از حمله ی آشوبگران به اماکن خصوصی و عمومی و در صحنه بودن، حرف زدن، روشنگری و حتی خاموش کردن سطل های زباله، دیوارهای انسانی ایجاد
می کردند.
سفره را تازه پهن کرده بودم که مهدی با صدای زنگ تماس، از سر سفره بلند شد و بعد از لحظاتی با محمد حرف زدن، بدون اینکه غذا خورده باشد، لباسش را سریع پوشید که راهی شود. جلویش ایستادم و به چشمانش نگاه کردم. برق خاصی داشت. نگاهم کرد و زیر لب خواند.
من را نگاه کن که دلم شعله ور شود
بگذار در من، این هیجان بیشتر شود
قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود...
تمام احساسم در قطرات اشکم ریخت بیرون. مهدی لحظاتی چشمانش را بست و از در خارج شد و بیت آخر شعر را دم در زمزمه می کرد.
دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی
هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود...
داشتند از محوطه فاصله می گرفتند و من که ایستاده بودم پشت پنجره و به دور شدن شان مینگریستم، انگار پاره ی تنم را بدرقه میکردم به سفری که معلوم نبود بازگشتی دارد یا نه....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_اول نشستن مهدی ترک موتور محمد، دوستش، کاری همه زمانه شده بود. محمد می آمد دنبا
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_دوم
محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهدی از موتور پیاده شد و رفت سمت در ورودی مسجد. سلمان یکی از نوجوان های مسجدی از در خارج می شد که با دیدن مهدی ایستاد سلام کرد.
مهدی که از شنیدن حرف های محمد، حالش گرفته بود، به سردی پاسخ سلام سلمان را داد و وارد مسجد شد. سلمان با اشاره از محمد پرسید
- چشه آقامهدی؟
محمد بدون اینکه حرفی بزند، با اشاره به سلمان نشان داد که حالش خوش نیست. کاری نداشته باش.
سلمان، نوجوان لاغراندامی که چند ماهی بیش از عضویتش در مسجد الجلیل نمیگذشت، در این مدت، با مهدی و محمد خوب آشنا شده بود. می دانست این دو را باید کنار هم ببیند. طوری شده بود که اگر محمد را جایی می دید، نگاهش در پی مهدی بود تا او را هم ببیند.
با اینکه مادر پیری داشت که باید از او مراقبت می کرد، از وقت شروع اغتشاشات و آشوب های خیابانی، از هر فرصتی برای آمدن به مسجد استفاده می کرد. آن روز هم دل مادر پیرش را به دست آورده بود، تا ساعتی از شب بتواند پیش بچه ها بماند و اگر مهدی خواست جایی برود، همراهش باشد.
مهدی چرخی در مسجد زد، با چندتا از بچه ها صحبت کرد و دوباره نشست ترک موتور محمد. دستش را که گذاشت روی شانه ی محمد، سلمان آمد جلو
- برمی گردید سرگشت؟
مهدی تکانی به شانه ی محمد داد تا حرکت کند و پاهایش را که روی جاپایی میگذاشت، گفت «آره، ولی تو برگرد خونه. مادرت چشم به راهه.»
سلمان ملتمسانه گفت «با مادرم صحبت کردم با شما بیام.»
محمد استارت زد و گفت «بچه ها هستن. تو نگران نباش. برو خونه.» این را گفت و حرکت کرد.
سلمان ایستاده بود و به دور شدن آنها نگاه میکرد. در همان لحظه یکی از بچه ها را دید که از مسجد بیرون می آید. زود سوار بر موتور شد و گفت «میری ولی عصر، من هم ببر...»
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_دوم محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهد
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_سوم
مهدی بین راه، سعی میکرد با وجود سر و صداهای زیاد ماشین ها، صدایش را به گوش محمد برساند. گفت «خودم نخواستم بیاد. معلوم نیست کی برگردیم. شاید چند روز نتونیم به خونه سر بزنیم، نباید مادرش رو تنها بذاره..»
محمد سرش را به علامت تأیید حرف های مهدی پایین آورد. رسیده بودند نزدیک میدان ولی عصر. صدای بوق ممتد ماشین ها گوش هر شنونده ای را کر میکرد. تجمع جمعیت در عرض خیابان، خیلی زیاد بود. این بار، همه جور آدمی بینشان دیده می شد. چند نفر خانم چادری هم میان
آنها شعار می دادند. دودی که از آتش زدن سطل های زباله بلند می شد، مثل هاله ای خاکستری، جمعیت را احاطه کرده بود. مهدی از ترک موتور محمد پیاده شد و جلورفت. در همان شلوغی، شیء تیزی به سمت محمد پرتاب شد که نزدیک بود دستش آسیب جدی ببیند.
مهدی داشت به سمت جمعیت می رفت که نگاهش افتاد به یک نفری که در آن شلوغی فریاد می زند.
- بریزید سرش، بزنیدش....
در فاصله ی چند ثانیه حدود صد نفرشان به سمت شمال خیابان ولی عصر هجوم بردند. مهدی فهمیده بود که یکی از بچه ها را در آن قسمت، نزدیک بانک، گیرانداخته اند. محمد را صدا می زد تا با هم برای نجات کسی که حالا در چند قدمی اش بودند، خودشان را برسانند. ولی در آن شلوغی محمد صدایش را نمی شنید و چند نفری هم او را دوره کرده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_سوم مهدی بین راه، سعی میکرد با وجود سر و صداهای زیاد ماشین ها، صدایش را به گوش
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_چهارم
مهدی مانده بود به کدام سمت برود. وقتی خیل جمعیت را دید که حالا رسیده بودند نزدیک بانک، سعی کرد خودش را زودتر برای نجات کسی که در آن شلوغی نمی دیدش، برساند. چند قدمی مانده بود که دید، هرکس با هرچه دستش است، دارد می زند.
در میان جمعیت، بدن برهنه شده ای را دید که لباس هایش را پاره و از تنش خارج کرده اند. با دیدن آن صحنه، حس میکرد قلبش دارد از جا کنده می شود و نفس هایش به شماره افتاده است.
😔از شدت فشار عصبی می خورد زمین و به سختی بلند می شد. نگاهش هنوز به دست ها و لگدهایی بود که به تن بی جان جوان می خورد. با تمام توان و صدایش می گفت «نامردها چند نفر به یه نفر، نامردها نزنیدش....»
در چند قدمی جمعیت، جوی خون می دید که به راه افتاده است و صدای فریاد زنی که میگفت:
بسه دیگه کشتینش کشتینش...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_چهارم مهدی مانده بود به کدام سمت برود. وقتی خیل جمعیت را دید که حالا رسیده بود
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_پنجم
جمعیت با شنیدن صدای فریادهای زنی در آن میان، بدن بی جان را رها کرده و به سمت مهدی هجوم آوردند. ریخته بودند سر مهدی. درست در همان لحظه، بچه های دیگر برای کمک به مهدی از راه رسیدند. اما مهدی زیردست و پا نگاهش به جوانی بود که دیگر هیچ حرکتی نداشت.
بچه ها میان جمعیت درگیر بودند و مهدی کشان کشان خودش را به او رساند. با دیدنش رنگ از رخسار او پرید و صدای ناله اش، بچه ها را به خود آورد. صدایش بریده بریده و گرفته شده بود.
- بچه ها! سلمان...
بدن بی حرکت سلمان بود که روی زمین، غرق خون افتاده بود و لباس هایش را از تنش درآورده بودند. دهان و سرش پر از لخته های خون بود. صدای خس خس نفسهایش هنوز شنیده می شد. مهدی به سختی از جا بلند شد. حالا دیگر صدای ناله اش، ضجه شده بود. به هر سختی، بدن سلمان را روی دوش گرفت تا از معرکه بیرون ببرد. صدای هلهله و کف و سوت تظاهرات کنندگان، فضا را پر کرده بود. از به زمین خوردن و برخاستن مهدی لذت می بردند.
مهدی یک لحظه خودش را در صحرایی احساس کرد که دو لشکر جلوی هم هستند. انگار صدای لشکری
را می شنید که هلهله میکنند تا صدای حسین (ع) را نشنوند. گوشهایشان آن قدر به شنیدن باطل عادت کرده و خو گرفته بود که دیگر صدای حق برایشان
زجرآور بود.
چند قدم به سختی برداشت و گوشش را روی قلب سلمان گذاشت. صدای ضعیف ضربانش را که شنید، امیدش برای گام های بعدی بیشتر شد، تا اینکه خورد زمین و دیگر چیزی نفهمید....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_پنجم جمعیت با شنیدن صدای فریادهای زنی در آن میان، بدن بی جان را رها کرده و به
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_ششم
وقتی به هوش آمد، خودش را در حسینیه دید. نگاه های نگران بچه ها را که بالای سرش نشسته بودند، حس می کرد. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد از جا پرید.
- سلمان. سلمان کو؟
بچه ها سرشان را انداختند پایین و حرفی نمی زدند. لحظه ای چشمانش را بست و احساس کرد راه نفس هایش مسدود شده است، قطره های اشک از گوشه ی چشم هایش سرازیر می شد. یکی از بچه ها با صدایی آرام رو کرد به مهدی.
- یه طوری زده بودن که زنده نمونه، نامردها صد نفری ریخته بودن سرش
مهدی آه سردی کشید و با صدایی زمزمه گونه گفت: جواب مادرشو چی بدم؟
بچه ها به صورت هم نگاه کردند و سرشان را انداختند پایین. اشک های مهدی مثل باران، میریخت.
نگاهش را برای لحظه ای ثابت کرد روی عکس بالای دیوار حسینیه، عکس همان کسی که حاضر بود همه ی هستی اش را فدای او کند. حرف های چند روز پیشش در نماز جمعه را به خاطر آورد.
- جان ناقابلی دارم ....
انگار قاب روی دیوار، با او حرف می زد. دلداری اش می داد.
- نگران نباش. پرچم را می سپاریم دست صاحبش.
پس از لحظه ای، دیگر چشمانش برقی از رضایت داشت، انگار قوت دل بیشتر شده بود و زیر لب زمزمه میکرد:
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_ششم وقتی به هوش آمد، خودش را در حسینیه دید. نگاه های نگران بچه ها را که بالای
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_هفتم
اوج هتاکی تظاهرات کنندگان، رسیده بود به روز عاشورا. پوشش و رفتار آنها شباهتی به عزاداران عاشورایی نداشت. از آغاز محرم، دیوارنویسی ها بیشتر شده بود.
دیوارنویسی، کشیدن علامت روی تابلوهای راهنمایی و رانندگی و.... صدای کف و سوت و هلهله شان انسان را به یاد سرزمین شام، در آستانه ی ورود اهل بیت می انداخت.
خسارت آن روزشان هم متفاوت تر از روزهای دیگر بود؛ نه فقط آسیب رساندن به اموال عمومی، خانه ، موتورسیکلت، خودرو و سطل زباله. از این حرف ها گذشته بود؛ تعرض به خیمه های عاشورایی و هیئت های عزاداری و اهانت به پرچم و مقدسات دیگر. خیابان گرگان هم از همان روزهای اول، محلی بود برای تجمع تظاهرات کنندگان. روز عاشورا این تجمع بیشتر هم شده بود.
گروه بزرگی در حال حرکت به سمت مسجد الجليل بودند. هدف شان هم مشخص بود؛ پایگاه بسیج مسجد الجليل. با خودشان قلوه های سنگ حمل می کردند. وقتی رسیدند جلوی مسجد، آن چه با خود آورده بودند، به سمت بچه ها نشانه گرفتند. در این مدت، خوب نشان داده بودند که چطور صد نفری می ریزند سر یک نفر و تا خیالشان راحت نشود که چیزی از او باقی نمانده است، دست بردار نیستند....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_هفتم اوج هتاکی تظاهرات کنندگان، رسیده بود به روز عاشورا. پوشش و رفتار آنها شبا
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_هشتم (آخر)
بعدازظهر عاشورا، قائله ی تظاهرات کنندگان با حرمت شکنی های متعدد، تمام شد. بچه ها دور هم در مسجد جمع بودند و حرف مهدی را می زدند که چطور جمعیت را با شجاعت شکافت و تظاهرات کنندگان را مجبور به عقب نشینی کرد.
او زخمی بود، ولی به روی خودش نمی آورد که هیچ، حواسش فقط به بچه ها بود. سراغ تک تک شان را می گرفت «محمد کجاست؟ حالش خوبه؟ علی چی شد؟ برگشت ؟ حواستون به محسن باشه... .»
شب شام غریبان، هیئت مثل همیشه مملو از جمعیت عزاداران و سینه زنان حسینی بود.
مهدی با وجود جراحتش، کوچه باز کرده بود و میانداری میکرد. در آن شلوغی جمعیت، چندتا از بچه هایی که در شلوغی ها و اغتشاشات حضور داشتند، آمده بودند حسینیه. همراه با جمعیت، سینه می زدند و جمعیت را پشت سر می گذاشتند تا رسیدند به مهدی.
همین طوری هم نیامده بودند. آن ها با چشم خودشان عاشورایی را دیده بودند که هم فکرانشان خلق کرده اند و حالا خوب فهمیده بودند حرف حساب چیست. زده بودند به بی راهه و وسط های راه، برگشته بودند. از مرام مهدی هم خبر داشتند. می دانستند حالا که سربه زیر برگشته اند، دم و دستگاه حسینی خریدارشان است....
#راه_حسینی ادامه دارد...
پایان🌱
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!"
#قسمت_اول
در مسجد، پیچیده بود که بعضی از بچه ها میروند سوریه برای دفاع از حرم. برای خیلیها سؤال شده بود کسانی مثل مهدی برای چه به سوریه میروند. اصلاً بحران سوریه چه ربطی به ما دارد بار دومی که مهدی عازم سوریه بود، شب رفت مسجد و شنید که شبهاتی برای بچه ها پیش آمده است.
نماز که تمام شد، سمت قبله بود و داشت سجده ی شکر به جا می آورد که صدایی از پشت سر نظرش را جلب کرد یکی از جوانهای مسجدی بود که مهدی را میشناخت و چند باری هم سرهمین قضیه با کنایه با او حرف زده بود. آن شب اما به طور عمد صدایش را بلند و کنایه هایش هم نیش دارتر کرد.
- واقعاً همه ی مشکلات کشور خودمون حل شده که بعضی ها راه افتادن رفتن سوریه و عراق؟ یکی نیست بگه شما اگه خیلی دلتون میسوزه به مملکت خودتون خدمت کنید.
مهدی به سمت او برگشت:
بمونید بعد از نماز با هم صحبت کنیم.
- حتما!
نمازگزاران در حال ترک مسجد بودند و بعضی ها هم قبل از رفتن، کمی جلوی درِ مشغول صحبت میشدند. این سؤال انگار تنها ذهن آن جوان را مشغول نکرده بود چندتا از بچه های دیگر هم منتظر بودند تا بشنوند.
جوان کفشهایش را پوشید و داشت از مسجد خارج میشد که محمد زد روی شانه اش: مگه سؤال نداشتی؟ وایستا جواب سؤالت رو بگیر.
جوان با لحنی تند گفت: جوابش هم خودم میدونم احتیاجی نیست.
مهدی که متوجه بگومگوی محمد و جوان شده بود نزدیک تر آمد و صمیمانه گفت یه گپ و گفت دوستانه س. می خواهیم شما هم باشی.
جوان به سختی راضی شد و آمد کمی با فاصله نشست کنار بچه ها.
ادامه دارد....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
#سوریه/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
* محمد یکی از بچه های بسیج و مسجدی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!" #قسمت_اول در مسجد، پیچیده بود که بعضی
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!"
#قسمت_دوم
جوان به سختی راضی شد و آمد کمی با فاصله نشست کنار بچه ها. مهدی حال بچه ها را میپرسید.
- خب محمد بگو ببینیم چه خبر؟
- منتظر بودیم شما بیای اگه بشه آموزش راپل رو شروع کنیم.
- اگه بچه ها وقت دارن از همین فردا شروع میکنیم.
مهدی که زیر چشمی جوان را می پایید متوجه بی حوصلگی او شد و سعی کرد برود سر اصل مطلب نگاهش را به سمت جوان برگرداند.
- خب برادر، شما خوبی؟
جوان تشکر کرد.
- حتما تا حالا مریض شدی.
- ربطش؟
- وقتی میکروبی وارد بدن انسان میشه اولین عکس العمل بدن، گرفتن شکل تهاجمی در مقابل اون میکروبه تا اون رو از بین ببره. اگه بدن ضعیف باشه و در مقابل میکروب به زانو در بیاد، چه مشکلی پیش می آد؟
معلومه. این طوری تمام بدن درگیر میشه و آدم کله پا میشه!
- خب این چه ربطی داره به سؤال من؟
- اصل دنیا اینه که هر وقت غریبه ای وارد مجموعه ای بشه و بخواد اون جا رو تصاحب کنه نیروهای خودی صف میکشن تا اینجا که قبول داری؟
جوان سرش را به حالت موافقت پایین آورد...
ادامه دارد....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
#سوریه/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!" #قسمت_دوم جوان به سختی راضی شد و آمد ک
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!"
#قسمت_سوم (آخر)
- اصل دنیا اینه که هر وقت غریبه ای وارد مجموعه ای بشه و بخواد اون جا رو تصاحب کنه نیروهای خودی صف میکشن، تا اینجا که قبول داری؟
جوان سرش را به حالت موافقت پایین آورد.
- خب تا اینجا رو داشته باش. رو کرد به بچه های دیگر و گفت «میدونید مهدویت یعنی چی؟»
یکی از بچه ها با حالتی مطمئن گفت یعنی منتظر بودن.»
دیگری گفت «یعنی وقتی امام بیاد باید آن قدر جنگ راه بیفته تا جامعه ی مهدوی شکل بگیره.
مهدی پرسید «وظیفه ی امام این وسط چی شد؟ فقط فرماندهی جنگ؟ بعد دنیا گلستون بشه؟ آماده سازی چی؟
محمد گفت «خب اصلاً مهدویت یعنی همین که امام بیاد و ما توی رکابش جنگ کنیم و یه عده بمیرن و یه عده هم بمونن کيف کنن این طوری نیست مگه؟
یکی از بچه ها رو به محمد گفت اول هم تو رو از لبه ی تیغ میگذرونه ما هم میمونیم کیف میکنیم.
صدای خنده ی بچه ها بلند شد.
مهدی چهره ای در هم کشید و گفت "یه مثال وقتی خورشید میخواد طلوع کنه، کم کم بالا می آد. اگه یه دفعه بیاد بالا، چشم توان دیدنش رو نداره. یا اگه به دفعه غروب کنه، موجودات آسیب میبینن این توی همه جای عالم طبیعت جریان داره، توی رشد گیاهان و حیوانات و انسان. همون جوری که غیبت امام یک دفعه واقع نشد چون خیلیها انکار میکردن. غیبت امام هم به تدریج اتفاق افتاد. یعنی مردم آماده شده بودن و اگه کسی سؤال داشت به نایب هاشون ارجاع میدادن اگه امام زمان بخواد بیاد باید مردم به تدریج آماده بشن برای ظهور، برای اتحاد. ما هم باید از الان آماده بشیم برای یکی شدن همون جور که سلولهای بدن متحد میشن تا میکروبها رو بیرون کنن، ما هم باید متحد بشیم تا اجازه ندیم به بدن اسلام ضربه ای وارد بشه و اتحادمون رو داشته باشیم.
آماده سازی کنیم تا امام بیان. هیچ فرقی نمیکنه کجای بدن عفونت بگیره. اگه نوک انگشتت رو رها کنی و بگی کاری باهاش ندارم، کم کم عفونت به قلبت وارد میشه. اگه توی سوریه نجنگیم کمکم وارد قلب اسلام میشن و اسلام رو از کار می اندازن."
این جا که رسید، صدای مهدی آرام تر شده بود. "این همه جوون دادیم تا ایران رو نگه داریم تا امام بیاد و پرچم رو به دستش بدیم. الان هم سوريه جنگ شده، ما به همون اتحاد توی دنیای اسلام احتیاج داریم سوریه به خاطر این که توی محور مقاومته درگیر این جنگ شده و ما هم اگه داریم اون جا می جنگیم داریم از خودمون دفاع میکنیم. چه بسا اگه اون جا نجنگیم باید توی همدان و ایلام و بقیه ی شهرهای خودمون جلوشون بایستیم. جدای از این حرفها ما قبلاً دیدیم که عربستان، بقیع رو تخریب کرده؛ اگه دست این تکفیریها به حرم برسه این برای ما بچه شیعه ها ذلته که از حرم دفاع نکنیم."
حرف های مهدی تمام شده بود و بچه ها هر کدام نظر خودشان را میگفتند. جوان بلند شد و بعد از تشکر خداحافظی کرد و رفت...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
#سوریه/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄