رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سوم: آتــش
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت…
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز در عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
#بدون_تو_هرگز
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_سوم
شنیده بودم راهی سربازی شده، ولی باز هم دلم میخواست مثل آن روزها که دلش هوای خاله فاطمه را می کرد و به بهانه ی دلتنگی به ما سر می زد، صدای در زدنش را بشنوم. دستورات پخت نیمرو و آوردن آب! چقدر دلم برای آن روزهای کودکیمان تنگ شده بود که بچه ها سر تیم مورد علاقه ی فوتبالشان با هم بحث می کردند و کار به یارکشی می رسید و من همیشه طرفدار تیم مورد علاقه ی مهدی بودم. از فوتبال سر در نمی آوردم، ولی میدانستم اگر مثل او فکر کنم، خوشحال می شود.
از کلاس مداحی برگشتم. خستگی در چشمانم بیداد میکرد. وارد حیاط شدم و مثل هر روز به درخت های دورتادور حیاط که بی شباهت به باغ نبود، نگاهی کردم. خواستم وارد اتاق شوم که چشمم ماند روی یک جفت کفش. دلم آرام خورد شد و ریخت جلوی پاهایم. قلبم به تپش افتاده بود و هرچه سعی میکردم خودم را آرام کنم، نمی شد. میدانستم همین که وارد اتاق شوم، لرزش دستانم و تپش قلبم، پرده از اسرارم بردارد. تکیه کردم به دیوار و در فكر لحظه ی روبه رو شدن، آرام گرفتم. دستگیره ی در را فشردم و وارد اتاق شدم. چقدر آرام و متین نشسته بود کنار مادرم. تا مرا دید، به رسم ادب به پایم بلند شد. با صدای لرزانی سلام کردم. حس کردم بزرگ شده است. سرش پایین و ایستاده بود.
به سمت چوب لباسی رفتم تا چادر مشکی ام را بیاویزم و چادر گل دارم را سرکنم. هنوز ایستاده بود. مادر دستش را گرفت و گفت «بشین مهدی جان.» تازه متوجه شد، مدتی ایستاده است. همان جا نشست. با دست هایش
بازی کرد. نشستم گوشه ی اتاق. طوری که او را خوب ببینم و نتواند مرا ببیند. هر
چند روی این را نداشت که نگاهش را به سمتم بگرداند. کمی که آرام گرفتم، متوجه شدم چقدر تغییر کرده است. انگار بزرگ تر شده بود. مردی شده بود برای
خودش. دیگر از آن شیطنت ها خبری نبود. آن چه می دیدم با تمام این سالها متفاوت بود. قدبلند بود. چشمان عسلی اش در میان آن موهای خرمایی تیره و صورت سپید و زیبا، میدرخشید. نگاهش محجوب تر شده بود.
خیلی مراقب دلم بودم که سرجایش بنشیند و برای خودش این طرف و آن طرف نرود. فرمان مرا نبرد. رفته بود بست نشسته بود نزدیکش و تکان هم نمی خورد. می ترسیدم کاری کند که عاقبت شرمنده شوم. چه میدانم، کاری کند تا او هم بفهمد که چه بلایی سرش آمده و هر روز به یادش سر میکند. در همین فکرها بودم که مادر، جعبه ی زیبایی را نشانم داد و گفت «پسرخاله سوغات آورده برات.» آب دهانم را به سختی فرو دادم. - من؟ - ببخشید دخترخاله. یه هدیه ی کوچیکه.
نمیدانستم خوشحالی ام را کجا پنهان کنم. نتوانستم و فهمید. با لبخندی که از رضایت روی لبهایش نشسته بود گفت «برام نیمرو...» مادر نگذاشت
حرفش تمام شود. به من اشاره کرد و هردو زدند زیر خنده. تابه را روی گاز گذاشته بودم و به اوضاع و احوال خودم نگاه می کردم. به آخرین باری که چهارده ساله بود و از من خواسته بود نیمرو درست کنم و حال امروزم. با مهارت خاصی نیمرو را داخل بشقاب چینی گل سرخی گذاشتم و اطرافش را با زیتون و سبزی های محلی آراستم. حسرتی به دلم نشست و آرزو کردم کاش....
داشت برای مادر از درس و کارش تعریف
می کرد، تازه فهمیدم دانشکده
ی افسری قبول شده و دارد کارشناسی مدیریت امور دفاعی می خواند. آن وقت ها
بهانه ای جور می کرد. این بار گفته بود آمدم به یکی از دوستانم سر بزنم و دفعه های قبل هم بهانه ها
دیگر. بالأخره زمان رفتنش رسید و خداحافظی کرد و رفت. راستش خیلی خبر از وابستگی ام نداشتم، اما وقتی رفت، تازه فهمیدم چه حالی دارم.
🍃در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود...🍃
جعبه ی هدیه را باز کردم. یک شیشه ی عطر بسیار زیبا بود که تا درش را باز کردم، هوای اتاق را معطر کرد. از نگاه رضایت بخش مادر، اطمینان قلبی مضاعفی گرفتم. هرچه بود، مهدی را جور دیگری دوست داشت.
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_سوم
مهدی بین راه، سعی میکرد با وجود سر و صداهای زیاد ماشین ها، صدایش را به گوش محمد برساند. گفت «خودم نخواستم بیاد. معلوم نیست کی برگردیم. شاید چند روز نتونیم به خونه سر بزنیم، نباید مادرش رو تنها بذاره..»
محمد سرش را به علامت تأیید حرف های مهدی پایین آورد. رسیده بودند نزدیک میدان ولی عصر. صدای بوق ممتد ماشین ها گوش هر شنونده ای را کر میکرد. تجمع جمعیت در عرض خیابان، خیلی زیاد بود. این بار، همه جور آدمی بینشان دیده می شد. چند نفر خانم چادری هم میان
آنها شعار می دادند. دودی که از آتش زدن سطل های زباله بلند می شد، مثل هاله ای خاکستری، جمعیت را احاطه کرده بود. مهدی از ترک موتور محمد پیاده شد و جلورفت. در همان شلوغی، شیء تیزی به سمت محمد پرتاب شد که نزدیک بود دستش آسیب جدی ببیند.
مهدی داشت به سمت جمعیت می رفت که نگاهش افتاد به یک نفری که در آن شلوغی فریاد می زند.
- بریزید سرش، بزنیدش....
در فاصله ی چند ثانیه حدود صد نفرشان به سمت شمال خیابان ولی عصر هجوم بردند. مهدی فهمیده بود که یکی از بچه ها را در آن قسمت، نزدیک بانک، گیرانداخته اند. محمد را صدا می زد تا با هم برای نجات کسی که حالا در چند قدمی اش بودند، خودشان را برسانند. ولی در آن شلوغی محمد صدایش را نمی شنید و چند نفری هم او را دوره کرده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم ✔️خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
😞در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
🚪وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
🚶🏾♂مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
😓از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
🍃از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم : «این کیه امروز اومده؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir 🕊🌹
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_دوم محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهد
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_سوم
مهدی بین راه، سعی میکرد با وجود سر و صداهای زیاد ماشین ها، صدایش را به گوش محمد برساند. گفت «خودم نخواستم بیاد. معلوم نیست کی برگردیم. شاید چند روز نتونیم به خونه سر بزنیم، نباید مادرش رو تنها بذاره..»
محمد سرش را به علامت تأیید حرف های مهدی پایین آورد. رسیده بودند نزدیک میدان ولی عصر. صدای بوق ممتد ماشین ها گوش هر شنونده ای را کر میکرد. تجمع جمعیت در عرض خیابان، خیلی زیاد بود. این بار، همه جور آدمی بینشان دیده می شد. چند نفر خانم چادری هم میان
آنها شعار می دادند. دودی که از آتش زدن سطل های زباله بلند می شد، مثل هاله ای خاکستری، جمعیت را احاطه کرده بود. مهدی از ترک موتور محمد پیاده شد و جلورفت. در همان شلوغی، شیء تیزی به سمت محمد پرتاب شد که نزدیک بود دستش آسیب جدی ببیند.
مهدی داشت به سمت جمعیت می رفت که نگاهش افتاد به یک نفری که در آن شلوغی فریاد می زند.
- بریزید سرش، بزنیدش....
در فاصله ی چند ثانیه حدود صد نفرشان به سمت شمال خیابان ولی عصر هجوم بردند. مهدی فهمیده بود که یکی از بچه ها را در آن قسمت، نزدیک بانک، گیرانداخته اند. محمد را صدا می زد تا با هم برای نجات کسی که حالا در چند قدمی اش بودند، خودشان را برسانند. ولی در آن شلوغی محمد صدایش را نمی شنید و چند نفری هم او را دوره کرده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir