eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
به آقامهدی می گفتم: اگر شما و امثال شما نباشید و اگر ما از خودمان نگذریم، باید شاهد بریدن سر برادران‌مان در کشور خود باشیم... ✨ 🌷 @mahdihoseini_ir |
به می گفتم: اگر شما و امثال شما نباشید و اگر ما از خودمان نگذریم، باید شاهد بریدن سر برادران‌مان در کشور خود باشیم... ادامه دارد... 🌱| @mahdihoseini_ir
🌷همسرم می‌گفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه می‌کرد دست بر سینه می‌گذاشت و می‌گفت: جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم. 👌سفارش کرد که می‌خواهم بچه‌ها را زینب‌وار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمی‌شد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمی‌آمد. نگران بودم تشنج نکند. نمی‌دانستم چه کار کنم. 😔عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنج‌شنبه است و من می‌دانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من. 🍃رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب می‌خواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش می‌کردم. همه حرف‌هایم را با عبدالمهدی زدم. ✨او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند، بحق فرموده‌اند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدت‌ها هر کسی وارد خانه می‌شد متوجه آن بوی خوش می‌شد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود. 🌱| @mahdihose
شبی یلدایی... تا وارد خانه شدم و دوستانم را دیدم بغضم ترکید. بلند بلند گریه میکردم. در آن لحظات فقط از خدا می خواستم، در برابر دلتنگی بزرگ، یک صبری بزرگ تر به من بدهد. همـه کـه رفتند، دوربینم را از مادرم گرفتم و عکسهایش را نگاه میکردم. آن شب، یلداتریــن شب زندگی ام بود. خواب که می خواست به چشمم بـیـایـد، بـا لـرز شدید می پریدم و جیغ میزدم همه روزهایی که با هم بودیم، تلاش میکردم که خودم را برای این لحظات آماده کنم. اما تا در شرایط شهادتش قرار نگرفتم نتوانستم بفهمم که درد دوری چه رنجی دارد... برشی از کتاب عزیزتر از جان📚 ۱۸ فروردین، سالروز شهادت🕊 @mahdihoseini_ir
🍃رابطه میان ابراهیم و زهرا به حدی صمیمانه بود که به جای پدر و دختر، همچون دو رفیق بودند. پدر، ناخن‌های زهرا را کوتاه می‌کرد و برایش لقمه می‌گرفت. مادرِ ابراهیم گاهی به او اعتراض می‌کرد که دخترت بزرگ شده، رفتارت را اصلاح کن. اما ابراهیم می‌خندید و می‌گفت خیلی دوستش دارم خب! 🍃گمان نمی‌کنم صمیمیتی که میان این پدر و دختر وجود داشت را پدر و دختر دیگری تجربه کرده باشند. محمد کمتر از نعمت حضور پدر بهره‌مند شد و یک ماه پس از اولین جشن تولدش، پدرش به شهادت رسید. 📲 ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
💠 «عند ربهم یرزقون» برایم به عینیت رسید در حرم که بودیم، کشته شدگان فاجعه منا را آوردند و در حرم حضرت رضا (علیه السلام) طواف دادند آن جا بود که همسرم گفت: کاش ما را هم در حرم یک امام طواف بدهند و… و البته آرزویشان برآورده شد و در حرم دختر علی بن ابیطالب، زینب کبری (سلام الله علیها) طوافش دادند. روزی که خبر شهادتش را به ما دادند، بنده در خواب دیدم که سر یک سفره نشسته اند و با دو دستشان در حال غذا خوردن هستند و بسیار خوشحال اند. به ایشان گفتم شما که آدم کم خوراکی بودید، چه شده است که مشغول دو دستی غذا خوردن هستید؟ همان موقع بود که صدای زنگ تلفنم در آمد و خبر شهادتش را شنیدم و فهمیدم تعبیر خوابم؛ عند ربهم یرزقون بود. ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
نود روز به هزار و یک سختی تمام شد. خانه را حسابی آب و جارو کردم منتظر برگشتن مهدی بودم که تلفن زنگ زد بعد از کلی احوالپرسی و ابراز علاقه و دلتنگی گفت: - دوست داری بیایی پیش من؟ من که از خدام بود بدون لحظه ای مکث قبول کردم و قرار شد دنبال کارهای گرفتن گذرنامه ام بروم تا لحظه ی پرواز باورم نمیشد بعد از نزدیک به صد روز دوری از مهدی قرار است در سوریه یکدیگر را ببینیم. گاهی فکر میکنم این سفر یکی از بهترین جایزه های صبوری ام بود.... برشی از کتاب جاده سرخ📚 •┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
با مهدی عهد بستیم که هرگاه فرزندمان متولد شد، دهه دوم محرم در منزل‌مان هیات بگیریم. هرچند ابتدا به نیت فرزندمان بود، اما سپس تصمیم گرفتیم این مراسم را برای رشد معنوی بیش‌تر خود برگزار کنیم و از سیره امام حسین (ع) درس بگیریم. ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
فاطمه، حسن و حسین که باید داشته باشیم... مهدی با خنده میگفت: با پنج تا که نمی شود گل کوچیک بازی کرد. من دوست دارم با بچه های قد و نیم قدم توی خونه گل کوچیک بازی کنم. فقط دو تا دروازه بان میخواهیم باقی هم بازیکن اصلی هستن. برشی از کتاب جاده سرخ📚 ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
. انگار دلتنگی را با تمام وجودش احساس کرده بود برای همین وقتی میخواستیم جایی برویم که می دانست همسر و فرزند شهیدی هم هستند قبلش کلی به من و نغمه سفارش میکرد. - نغمه، بابا! حواست باشه یه وقت جلوی بچه های شهید منو بابا صدا نکنی، دلشون میگیره اونا بابا ندارن و تو داری. 📚 ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
🌱 شهید محمد زلقی در ۲۳ مرداد ۱۳۴۵ در روستای سربیشه از توابع شهرستان دزفول متولد شد. محمد یادگار پدری بود که  در ایام جوانی و قبل از تولدش فوت شده بود و با تولد محمد امیدی دیگر در دل خانواده خصوصا مادر بزرگ ایشان نمایان می شود، که مادر بزرگِ شهید او را “دل روشن“ نام نهاده بود. 🌱محمد با این که از نعمت پدر محروم بود، ولی در دامان مادربزرگی تربیت شده بود که فرزندی برومند، با حمایت عموهایش برای حفظ آرمان های ایران اسلامی تربیت کرده و تقدیم جامعه می کنند. 🌱همانند دیگر فرزندان انقلاب فعالیت های خودش را از بسیج آغاز می کند و در دوره نوجوانی فعالیت های انقلابی داشتند، حضور داوطلبانه اش در جبهه به عنوان بسیجی بود، بعدها هم لباس سبز عاشقی سپاه را بر تن کرد و در ۸ سال دفاع مقدس فعالیت نمود که در این مدت جانباز شیمیایی شد. 🌱از دوران زخم های دیگری هم به یادگار برایش مانده بود و همه روزه با مشکلات عدیده ناشی از مجروحیت های جنگی دست و پنجه نرم می کرد. 🌱اکثر شب ها خواب راحتی نداشت، هم از شدت خستگی پاهایش، که برایش طاقت فرسا شده بود، هم از صدایی که مثل زنگ در گوشش می پیچید، شب هایی هم بود که از شدت خارش درخواست می کرد کف پایش با برس خارانده شود. 🌷شهید زلقی در جبهه سوریه هم شرکت کرد و سرانجام روز ۱۳۹۵٫۳٫۱۳ شهادت در راه اسلام نصیبش شد. ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
. می‌دانستم آش رشته خیلی دوست دارد، برای همین آش رشته بار گذاشتم و منتظرش ماندم. آمد، اما عجله داشت. آمده بود تا خداحافظی کند برای ۱۲ روزی که قرار بود هم‌دیگر را نبینیم. روزی تماس گرفت و گفت : «نگران‌تان هستم.» گفتم : «نگران نباش! با خیال راحت وظیفه‌ات را انجام بده!» پاسخ داد : «خیلی مهربان هستی زهرا، به خدا می‌گویم که ثواب همه کار‌های من برای زهراست! مطمئن باش خودم هیچی نمی‌خواهم. تو صبوری می‌کنی! من می‌فهمم و شرمنده‌ات هستم.» حرف‌های مهدی برای من قوت قلبی بود و باعث شد راحت‌تر سختی‌ها را تحمل کنم.... 🌱 ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir