eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
در باغ #شهادت را نبنديد به ما بيچارگان زان سو #نخنديد رفيقانم #دعا کردند و رفتند مرا زخمي رها کردند و رفتند - - #شهادت_هنر_مردان_خداست ❤️ #شبتون_شهدایی 💛 #یازهرا 💚 . . 🍃🌙| @mahdi59hoseini
#یازهـرا 'س' نیست نشانِ زندگے تا نرسد نشانِ تو ... @Mahdiihoseini
🍃 🍃 روزی در این فکر بودم که چرا ما در سال‌ها و قرن‌های پیش به دنیا پا نگذاشته‌ایم و دائماً این فکر بر من می‌گذرد که چرا ما روزی که به مادرمان حضرت زهرا (س) بی‌احترامی کردند، داخل آن کوچه نبودیم؟ چرا ما آن روز که درب نیمه ‌سوخته را به پهلوی مادرمان زدند، نبودیم؟ چرا ما نبودیم که به مولایمان امیرالمومنین (ع) کمک و او را یاری کنیم؟ چرا ما نبودیم که مولایمان امام حسن مجتبی (ع) را یاری کنیم؟ چرا ما روز عاشورا نبودیم که جانمان را فدای ارباب مان کنیم و چرا...؟‌ ای آقا،‌ ای امام ما، من و همرزمانم در آن کوچه نبودیم. ما پشت درب نیمه سوخته نبودیم. ما روز عاشورا نبودیم که در راه دفاع از دین و قرآن جانمان را فدا کنیم و حالا که هستیم، با تمام وجودمان هستیم. من از خدای تبارک و تعالی خواسته‌ام و دائما می‌خواهم که دست رد به سینه من و دوستانم نزند. من از خدا می‌خواهم که در زمان حال به من شهادت عنایت کند. | فرازهای از وصیت نامه شهید📝 ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ ¤ شهادت: ۹۴/۸/۱ مصادف با تاسوعای حسینی در حلب نحوه شهادت اصابت تیر به پهلو @mahdihoseini_ir
آقامهدی است دلم پیش تو سرگردان است... دعایت مستجاب است پس دعاکن مرا و تمام محتاجین به دعایت را😔😭 شفیعمان باش آقامهدی...🖤 (س) 🏴| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
السلام علی حضرت مادر🖤 روضه حضرت #زهرا س حاج مهدی شهرابی @mahdihoseini_ir
السلام علی حاملة البلوی بغیر شکوی سلام بر تو ای بلاکش نستوه بی‌شِکوه و شکایت 💔 السلام علی سيدتي مکروبه سلام بر تو ای بانوی دل شکسته ایام فاطمیه| سلام الله علیها
محمود کریمی sharare-sineha-az-ahe-sarde.mp3
زمان: حجم: 17.07M
یک روز تو گودال وقتی رفت از حال... جسمش رو می بینی داره میشه پامال... یاحسین..💔 (س) 🏴| @mahdihoseini_ir
: هر وقت در سختی‌های جنگ فشارها بر ما حادث میشد، وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچ کاری از ما بر نمی‌آمد، پناهگاهی جز زهرا (س) نداشتیم و ما هم پناهگاهمون زهرا (س) بود. 🌱 @mahdihoseini_ir
یکی میشه شهید غیرت... مثل شهید الداغی، یکی هم میشه این نامردی که به خانم آمرمعروف بی حرمتی کرد و زدش...!!!! ....😞 @mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول . -در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد که شخصی همچون برادر بزرگتر یا حتی شبیه یک فرشته دستمان را بگیرد و از زمین بلند کند. . -من علی ام، اهل کشور سوریه و علوی.ما علوی ها برای حفظ جانمان به شمال سوریه کوچ کردیم و با کُرد های سوریه زندگی کردیم. برای حفظ جانمان شیعه بودن را مخفی کردیم و خیلی آسیب های اعتقادی دیدیم. تا حدی که بانوان ما حجاب درستی ندارند و اکثر ما نماز و روزه و بقیه احکام الهی را انجام نمیدهیم. . -بیست ساله بودم که سوریه، کشور زیبا و عزیزم ظهور داعش را در خود دید.من همچون جوانان دیگر برای دفاع از کشور قیام کرده و روبه روی دشمن تکفیری سینه سپر کردیم. . -فرماندهان نظامی زیادی داشتم،عراقی،سوری.چون در معاونت های زیادی فعالیت کردم از عملیات تا نیروی انسانی از اطلاعات تا پشتیبانی. اما برادر من سید مهدی جور دیگری بود.اهل آسمان بود.انگار بعد از دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله آمده بود تا من را نجات دهد. این صحبت های من گرچه نمیتواند بگوید سید مهدی که بود اما از فداکاری های او میگویم... . 📎ادامه دارد ... (این مقدمه اولین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول . -در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت دوم . معرفی ام کردند به یک شهر دیگر. حماة، تقریبا مرکز لجستیک جنگ بود. شنیده بودم فرمانده اش ایرانی است. با نامه معرفی رسیدم به بلدیة. نامه را به نگهبان نشان دادم، نگاهی به من کرد: قبلا تو حلب دیدمت چرا اینجا امدی الان؟ جواب درست و حسابی به او ندادم وارد شدم به سمت دفتر فرماندهی حرکت کردم. . درب را زدم و اجازه ورود خواستم. مَردی تقریبا ۴۰ ساله با ریش های حنایی و با لبخند زیبا سلامم کرد. حدس میزدم سید مهدی است. -سید مهدی نامه معرفی ام آوردم. از حلب می آیم. نامه را گرفت. حدسم درست بود. گفت دنبالم بیا. وارد یک اتاق دیگر شدیم. +ابوسعید نیروی جدیدی که میخواستی. کار را برایش توضیح بده که خیلی وقت نداریم. . سید مهدی ایرانی بود که تقریبا ۳۰۰ نیروی اجرایی و ۵۰ نیروی اداری داشت که همگی عرب بودند. عرب از عرب حرف شنوی ندارد. نمیدانم چطور سید مهدی ۳۵۰ نیروی عرب را مدیریت میکرد. . تمام سعی ام این بود که بدون حاشیه کار کنم و تا حدی هم موفق بودم. سید مهدی صدایم زد. +علی به دفترم بیا. وارد دفترش شدم. +بنشین، راحت باش. شروع کرد به صحبت: +علی از خودت بگو؟ -چه بگویم سید مهدی؟ +کجا کار میکردی؟ کارت چه بود؟ پدر و مادرت کجان؟ - ۲۴ ساله و شیعه. علوی مذهب. و قبل از جنگ کار خاصی نداشتم بعضی مواقع با ماشین پدرم مسافرکشی میکردم. علاقه ورود به ارتش را داشتم که جنگ شد. پدر و مادر هم الان در دمشق هستند. شروع کرد به حرف زدن. من باب اعتقادم. میدانم چرا این حرف ها را زد. من به نماز جماعت نمی رفتم و نشانه ای از اسلام در من نبود. حرف هایش عجیب به دلم نشست. بماند که چه گفت و چه شنیدم. . شب بود. باید با سید صحبت میکردم. چراغ دفتر روشن بود. از پنجره دیدم بیدار است، روی زمین نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. درب زدم و اجازه ورود خواستم. سلام و احوال پرسی کردیم. معذرت خواهی کردم بابت اینکه بد موقع کارش دارم. -صحبتی دارم با شما فرمانده. از جا بلند شد، دفتر را روی میز گذاشت. +چایی میخوری؟ -بله حتما ممنونم. استرس داشتم، نمیداستم چطور بیان کنم خواسته ام را. اصلا چرا به سید؟ چرا باید سید را پناه خودم ببینم؟ . 📎ادامه دارد ... (دومین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir