eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃هزار ضربه شمشـ🗡ـیر بهتر از مرگ در بستر🍃 ای مردم! همانا ایستادگان و فراریان را از مرگ گریزی نیست، و هرکس به مرگ طبیعی نمیرد کشته می شود و شهادت بهترین مرگ است، و سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، هزار ضربه شمشیر آسانتر است بر من از مرگ در بستر. (ع)| وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۸، حدیث ۱۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : ترس ما از مرگ، همان فاصله ی ما از کربلاست.. و فاصله ی ما از کربلا، همان دوری ما از شهادت است. 🌱| @mahdihoseini_ir
💬مقام معظم رهبری : قدرت مادران شهدا به خاطر ایمانشان است... بعضی ها دو، سه یا چهار فرزندشان به شهادت رسیدند، این چه نیرویی است که به زنی که فرزندش را عاشقانه دوست می دارد؛ آنچنان قوتی می بخشد که در مقابل شهادت فرزند یا فرزندانش چنین قدرتی را از خود نشان می دهد. این، از ایمان است... 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 عقربه های انتظار داشت به لحظه های وصال نزدیک می شد. الان اگر کسی میپرسید بهترین ماه سال چه ماهی است، حتما میگفتم «شهریور». برای من فصل شکفتن، بود. مگر کسی می توانست از گرمای هوا در شهریور، شکایت کند؟ توصیف می کردم روزهای وصال شهریور را، فصل شکوفه و باران و میوه های آبدار و رویش درختان و مجموعه ی اضداد. نگاهم رنگین کمان شده بود، به میل خودم، سبز و آبی و نیلی و سرخ و سرخ و سرخ.... به عشق، رنگ سرخ میزدم. التهابش را بارها لمس کرده بودم. شیرینی ها و تلخیهای فراقش را. حالا دیگر ثانیه شمار ساعت، روی لحظه های عاشقی ام توقف کرده بودند و نشان مهدی میان انگشتان من بیش از گذشته میدرخشید. فقط خدا را شکر میکردم که برایم این لحظه های نورانی را رقم می زند. همسرم بشود، همراه و هم یارش می شوم. پابه پایش برای ثبت عاشقانه های بندگی خدا با او رکوع می روم و قنوت میگیرم به شکرانه ی این احسان خدا. تا محرم بشویم، برایش خواهم گفت دیروز و امروز و فردایم بوده است. از بی تابی های روزانه و شبانه ام خواهم گفت، از لرزه هایی که در فراقش بر جانم افتاده بود، از اشک های پنهان شبانه ام، از هجوم خیالش و از بی خوابی های مکررم، از کتاب عاشقانه ای که برگ برگ صفحاتش را برای او پر کردم تا پس از لحظه ی وصال، تقدیمش کنم تا اولین خواننده ی گلبرگ های شقایق فام کتابم باشد، از لاله هایی که در اثر هر قطره ی اشکم در میان دشت انتظار روئیده بود.... چقدر حرف داشتم برایش بگویم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مکالمه دردناک دو جانباز عزیزِ اعصاب و روان! 😔بهمون میگن می خواستید نرید... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 پ.ن : تقدیم به جانبازان معزز، اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی نبینمت که غریبانه اشک می ریزی! هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن! بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی درخت، فصل خزان هم درخت می ماند تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران که آسمان و زمین را به هم بیامیزی خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی...  فاضل نظری📝 🌱| @mahdihoseini_ir
🍃امام همـ✨ـراه🍃 إنّا یُحیطُ عِلمُنا بأنبائِکُم و لایعَزُبُ عَنّا شَی‏ءٌ مِن أخبارِکُم ما از همه خبرهای شما آگاهیم و چیزی از خبرهای شما از ما پنهان نیست. (عج)| بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۷۵📚 🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۳۹ ✨ ♨️ چرا بعضی‌ها در مسیر یاریِ امام، بدون هیچ سابقه‌ی جهادی، موفق می‌شوند و به پی
شرح دعای ندبه_40.mp3
4.38M
۴۰ بعضی‌ها از گَرد راه می‌رسند و همه را کنار می‌زنند و ناگهان می‌رسند به مقامی که خیلی‌ها بعد از دهها سال، بدان نرسیدند❗️ . . ⚡️میزان قرب هر انسان به امام، به میزان ساعات و لحظاتی بستگی دارد، که ..... 🌱| @mahdihoseini_ir
💠 شهیدی که در با پهلوی خونین آسمانی رسید شهید تلاش می‌کرد از جهات مختلف اخلاقی و انسانی خود را به کمال برساند، از بارزترین ویژگی‌های اخلاقی ایشان، روحیه جهادی و خستگی ناپذیر بودن، اخلاص و فروتنی بود. یک بار به شوخی به همسرم گفتم که آقا مصطفی شما دلت برای من و بچه‌ها تنگ نمی‌شود؟ لبخندی زد و گفت شما عزیزترین‌های من هستید، زهرا خانم ۳ ساله و خیلی خوش زبان بود و شهید خیلی به او علاقه داشت. در یکی از بدرقه‌ها دیدم آقا مصطفی از وسط‌های کوچه غیبش زد، نگران شدم و جلوتر رفتم، متوجه شدم که پشت یک کامیون گوشه‌ای ایستاده و گریه می‌کند. علاقه خیلی خیلی زیادی به سردار سلیمانی داشت. چندین بار سعی کرده بود با حاج قاسم عکس بیندازد. هر وقت هم برایم می‌فرستاد به خنده می‌گفتم هر کسی با سردار عکس بگیرد شهید می‌شودها... او مداح بود و ارادت خاصی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت و در ایام فاطمیه با به شهادت رسید. شهید مصطفی متولد سال ۱۳۶۱ بود و ارادت خاصی به امام خامنه‌ای داشت، همیشه می‌گفت جانم فدای رهبر. در وصیت نامه، شهید توصیه اکید به پیروی از ولایت فقیه داشت. | روایت همسر شهید 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 میان گل و شیرینی که برای مراسم خواستگاری آورده بود، یک بغل اقاقیا موج می زد، داشت بهترین ساعات عمرمان رقم می خورد. می خواستیم تجربه ی با هم بودن را آغاز کنیم. هیچ وقت آن قدر خوشحال ندیده بودمش. حس میکردم دارد روی ابرها راه می رود و روی زمین نیست. داشت حلقه ی مهر ما با چهارده سکه و هفتاد و دو شاخه گل لاله به رسم عدد ماندگار شهدای کربلا، بسته می شد. قرار گذاشتیم سفری هم سفر مسیر شهدا شویم و گل ها را تقدیم محضرشان کنیم، تا برایمان رقم بزنند که رنگ شهدا زندگی کنیم و پررنگ باشند در تمام روزهای حیات مان. لحظات محرمیت مان را در حالی نظاره می کردیم که هیچ از او نپرسیده بودم حال زندگی اش چطور است؛ درس می خواند یا وضعیت کارش یا حتی رشته ی تحصیلی اش. دانستن هیچکدام برایم در درجه ی اهمیت نبود. من مهدی را میخواستم با نجابت چشمانی که حس میکردم با هر لباسی که می پوشد رنگش هم تغییر می کند، سبز و قهوه ای و عسلی. با غیرت و مهربانی اش، با سربه زیری و وظیفه شناسی اش. با تمام خلقیات و روحیاتی که هنوز آشنا نبودم و می خواستم بشناسمش. لحظات با هم شدن ما در حالی رقم می خورد که هردویمان روزه بودیم و داشتیم با بندگی خدا آغاز می کردیم پیمان یکی شدن را. روحمان پیوند می خورد و ما از این پیوند، روی زمین بند نبودیم. وقت صحبت و خلوت رسیده بود. زیر نگاه بزرگ ترها خلوتی کوچک برایمان سایه بان زدند تا از چشم انداز آینده با هم سخن بگوییم. من از او، فقط خودش را می خواستم و درخواست دیگری نداشتم. صادق بودنش را می خواستم. مثل هر دختر دیگری که از همسرش انتظار دارد تا همیشه زندگی، با او روراست باشد. می خواستم تا نفس میکشم، صدای نفس هایش را کنارم احساس کنم. وجودش روشنی بخش خانه ی آرزوهایم باشد. با هم بمانیم تا لحظه های آخر فرصتها. آرزوهایم زود به سرانجام رسید. شب تا صبح کنارم ماند و من از تمام دلتنگی هایم برایش گفتم. هیچ دغدغه ای نبود. حس میکردیم دنیا دارد بر مدار ما می چرخد. من از این دنیای بیکران خدا، برای خودم جز مهدی هیچ سهمی نمی خواستم. حالا که لطف بی مثالش شامل حالم شده بود، چه می خواستم دیگر. هر دو به رسم ادب، سجده ی شکر کردیم و پیمان بستیم قدر تمام لحظه های با هم بودن را قاب کنیم، بزنیم به دیوار دلمان. جلوی چشمان مان باشد، تا احسان بی حد و حصر خدای مهربان در حق مان را یادمان نرود. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃چهار مـ✨ـدل صبر🍃 اَلصَّبْرُ عَلی اَرْبَعِ شُعَبٍ: اَلشَّوْقُ وَ الشَّفَقَةُ وَ الزَّهادَةُ، وَ التَّرقُّبُ: فَمَنِ اشْتاقَ اِلَی الْجَنَّةِ سَلا عَنِ الشَّهَواتِ، وَ مَنْ اَشْفَقَ عَنِ النّارِ رَجَعَ عَنِ الْمُحَرَّماتِ، وَ مَنْ زَهِدَ فِی الدُّنْیا تَهاوَنَ بِالْمُصیباتِ، وَ مَنِ ارْتَقَبَ الْمَوْتَ سارَعَ فِی الْخَیْراتِ صبر چهار شعبه دارد: اشتیاق، هراس، وارستگی و انتظار. پس هر کس مشتاق بهشت است باید از شهوات بیرون برود و کسی که از آتش می ترسد باید از گناهان برگردد و کسی که نسبت به دنیا زهد می ورزد، باید گرفتاری را سبک بشمارد و کسی که در انتظار مرگ است باید در کارهای خوب بشتابد. (ص)| میزان الحکمة، ۵/۱۰۱۳۳📚 🌱| @mahdihoseini_ir
🕊شهدا امامزادگان عشقند🕊 جوانان باید سعی کنند تا با شهدا ارتباط برقرار کنند و برای رهایی از مشکلات خود سراغ وصیت نامه شهدا بروند. وصیت شهدا هوشیاری نسبت به نفوذ بیگانگان و منافقان و پشتیبانی از ولایت فقیه است و امروز باید با احترام به خون پاک شهدا، با تمام توان از امانت آنها مراقبت کنیم. شهدا امامزادگان عصر ما هستند و خوب است که نذر برای شهید را در جامعه در بین مردم احیا کنیم. به نیابت از شهدا زیارت عاشورا بخوانیم و یا به زیارت برویم، اگر بتوانیم با شهدا رفاقت کنیم، قطعاً در برزخ دستان ما را خواهند گرفت و در این دنیا نیز گره‌های کوری که در زندگی وجود دارد را باز خواهند کرد. مگر می‌شود کسی با شهدا رفاقت کند و رنگ و بوی شهدا را نگیرد؟ مکتب شهدا همانند مکتب حاج قاسم سلیمانی‌ها و شهید همدانی‌ها، انسان ساز است و می‌تواند انسان را تربیت کند. ✍حجت الاسلام‌والمسلمین سید جلال رضوی مهر 🌱| @mahdihoseini_ir
نامش دست باز بود، اما دستان خود را در سال ۶۴ در راه مبارزه با منافقین از دست داد. او ۳۵ سال بدون دست زندگی کرد و در تمام این سال‌ها ذره‌ای از محبت و وفاداری‌اش به انقلاب و ولایت کم نشد... پدر 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میز مسئولیت، امانت مادران شهداست... 🎞 فیلم کوتاه «رسید» 💠 تولید باشگاه رشد اوج، سازمان هنری‌رسانه‌ای «اوج» 🌱| @mahdihoseini_ir
از روسیه به ایران نیامده مستقیم به رفت.. 😊یادی کنیم از شخصی که گلستان رو سیل برده بود ولی از برنمی‌گشت! خداقوت دلاور! 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 آن شب خیلی زود سپری شد. روز بعد، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. از خانه زدیم بیرون. حالا که خیال مان از کنار هم بودن و برای هم بودن راحت شده بود، تازه یادمان افتاده بود از وضعیت هم باخبر شویم. دستم را گرفته بود و شانه به شانه ی هم از کنار پیاده روی شلوغ خیابان مولوی عبور می کردیم. به روبه رو چشم دوخته بودم. - مهدی از خودت برام بگو. - فکرنمیکنی دیرشده؟ هرچی از من می خواستی بدونی، باید قبل از خواستگاری میپرسیدی. سرم را به سمتش برگرداندم و آرام گفتم «حواسم به خودت بود. من خودتو می خواستم.» سرش را تکان می داد و می خندید. - خب دختر خوب، اگه همه ی دخترا مثل توشوهر کنن، میدونی چی می شه؟ و اینکه احساسم را در آن لحظه متوجه نمی شد، ناراحت شدم. - مهدی! - جانم. تسليم. از کجا بگم برات. من مهدی حسینی هستم. متولد سال ۵۹ و.... - مهدی جدی باش. این بار کمی لحنش جدی شد و گفت «چی می خواهی بشنوی؟ درباره ی درس و کار و اینها دیگه؟» سرم را به علامت تأیید پایین آوردم. رسیده بودیم به پارک محل مان. نشستم روی نیمکت. - آخیش! چقدر پیاده اومدیم. - زهرا، میدونی که من پاسدارم. - خب؟ - خب، یعنی من افتخار میکنم به این لباس سبز - منم افتخار میکنم توی این لباس می بینمت. دست هایش را پشت گردنش حلقه کرد و تکیه داد به نیمکت. - زندگی من با آدم های معمولی، با شوهر خواهر و برادرت و بقیه، کمی متفاوته. حدس می زدم از چه می خواهد بگوید و حدسم درست بود. - من مأموریت زیاد میرم. شهرهای مختلف و گاهی هم از ایران خارج می شم. سرم را انداخته بودم پایین و به حرف هایش بادقت گوش میکردم. اما نمیدانستم چرا حزن عجیبی از حرف هایش به دلم نشسته بود. شاید حالت او هنگام گفتن این جملات، در نزدیک ترین نقطه ای که کنارش نشسته بودم، به من منتقل می شد. حرف جدایی ها بود و ندیدن ها که از روز اول داشت صبور و آرامم میکرد تا آماده ام کند. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃حق مــ💖ــادر🍃 أنّ رجلا سأل النبیّ صلی الله علیه وآله وسلم فقال: «یَا رَسُولَ اللهِ! مَا حَقُّ الْوَالِدِ؟  قَالَ: أَنْ تُطِیعَهُ مَا عَاشَ فَقِیلَ: مَا حَقُّ الْوَالِدَهِ؟ فَقَالَ: هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لَوْ أَنَّهُ عَدَدَ رَمْلِ عَالِج وَقَطْرِ الْمَطَرِ أَیَّامَ الدُّنْیَا قَامَ بَیْنَ یَدَیْهَا مَا عَدَلَ ذَلِکَ یَوْمَ حَمَلَتْهُ فِی بَطْنِهَا» شخصی خدمت رسول خدا صلّی الله علیه وآله عرض کرد: ای رسول خدا! حق چیست؟ حضرت فرمودند: مادامی که زنده است، از او اطاعت کنی. بعد پرسید: حق چیست؟ فرمودند: اگر انسان به اندازه ریگ‌های بیابان و قطرات باران و ایام روزگاران در مقابل او بایستد و او را اطاعت کند، به اندازه یک روز دوران حمل، حق او را أدا نکرده است. مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۲۰۳📚 گرامی باد🌟 🌱| @mahdihoseini_ir
به جبهه که رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمی‌گردد من در قیر سوخته‌ام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت می‌آیم، بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمی‌گردم، من مفقودالاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم. از همان سال‌ها که پدرش هم در قید حیات بود تا حالا که او هم به رحمت خدا رفته و در این خانه تنها هستم، حالا سالهاست درب خانه را بازمی‌گذارم که شاید بیاید یا شاید خبری از او برسد؛ پای رفتن به باغ بهشت و گلزار شهدا را هم ندارم اما به من گفته آنها که برای توسل و دیدارش به گلزار شهدا می‌روند به جای من هم او را می‌بینند و همکلامش می‌شوند، گفته آنها می‌آیند و از من به تو خبر می‌رسانند، حالا همین شده و دسته دسته آدمها از گروه‌های مختلف به دیدنم می‌آیند و می‌گویند در گلزار شهیدا و بر مزار شهیدان جاویدالاثر یاد فرزندم را زنده می‌کنند... 🌷 روایت عزیز شهید🍃 🌱| @mahdihoseini_ir
. هیچ لالهـ🌷 ای چون شهید تو زیبا نیست شهید آیه شیـ⚡️ـدایی ست شهید دسته گل پرپر شهید هـ✨ـدیه یک مادر... 🌟 بر مادر معزز شهدا مخصوصا مادر عزیز مبارکباد 🌱| @mahdihoseini_ir
واژه ای به وسعت تمام هستی... خانم حسینی عزیز، به نیابت از آقامهدی این روز فرخنده میلاد (س) را خدمت شما و همسر بزرگوار شهید تبریک می گوییم... 📸 از سمت راست، آقامهدی، مادر شهید، آقاحامد برادر شهید 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 (آخر) بزرگ ترها تصمیم گرفته بودند، مراسم عقد رسمی، دوم آذر سال ۸۳ انجام شود و نامش در شناسنامه ام ثبت شود. در این فاصله، فرصتی پیش آمد که خرید ساده ای بکنیم. با احترامی که برای خاله گوهر قائل بودم، به انتخاب لباس عروس، با سلیقه ی او احترام گذاشتم و حلقه ای هم به سلیقه ی من خریدیم. هماهنگی های لازم انجام شد و ما مهیا شدیم برای مراسم عقد. نگاه معنادارش در آن روز به من می فهماند که متوجه تغییراتم شده است. وقتی چادرعروسم را دید، کمی به هم ریخت. حس میکرد نازک است و امکان دارد لباس عروس از زیر چادر مشخص شود. پیشنهاد کرد دوتا چادر سر کنم و من با رضایت پذیرفتم. از این که این قدر حواسش به من بود و غیرت را در او میدیدم، احساس غرور می کردم. این همان حسی بود که از نوجوانی در من به وجود آمده بود. از همان زمانی که احساس می کردم بودنش قوت قلب من است. من احساس نیاز به یک حامی را روز به روز در خودم تقویت کرده بودم تا بتوانم به او تکیه کنم، طوری که هیچ وقت خم نشود. محکم و استوار بایستد برای فرداهای پیش رو. بعد از جاری شدن خطبه ی عقد، حرف های مهدی هم شروع شد. اصلاً امان نداشت و یک ریز حرف می زد. می خواست تلافی حرف نزدن های تمام این سال ها را یک شبه بپیچد و مثل هدیه ای، تقديم نوعروسش کند. نشاط و سرزندگی در تک تک جملاتش موج می زد و من چقدر به آینده مان دل می بستم. یک ماهی بود که خانواده هایمان را آماده می کردیم تا مراسم را بدون موسیقی و گناه برگزار کنیم. این موضوع، برای مهدی خیلی اهمیت داشت. در آستانه ی ورود به تالار، وقتی صدای موسیقی را شنیدیم، سر جایمان میخکوب شدیم. مهدی می دانست موضوع از کجا آب می خورد. برای همین به شدت ناراحت بود. با وجود برخورد با بچه هایی که این قضیه را به خواست خودشان مدیریت کرده بودند، کاری از دستش برنیامد. ما ناچار بودیم این مسئله ی بغرنج را تحمل کنیم تا مراسم تمام شود. جلوی در تالار، پسرخاله مصطفی ایستاده بود و چون می دانست مهدی از رقصیدن خوشش نمی آید، برای اینکه او را بخنداند، کمی رقصید و بعد، مهدی را در آغوش گرفت. مصطفی، از رازهای قلبی مهدی کاملا باخبر بود. برای همین، از این که ما به وصال رسیده بودیم، احساس رضایت میکرد. پایان💕 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir