آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_پنجم در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_ششم
نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
✨نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود : «نرجس نمیتونم جواب بدم.»
نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید : «میتونی کمکم کنی نرجس؟»
🍃ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم : «جانم؟»
😔حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم : «حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
✍انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
😌دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد : «من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت : «نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
✉️پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم : «من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید : «یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
💢نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
❤️دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد : «امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹
#استاد_پناهیان:
استغفار کن؛ غمازدلتمیره!
اگہ استغفار کردے و غم از دلت نرفت؛
بدون دارے خالے مےبندے...
@mahdihoseini_ir
💌 #دعوت_نامه شهید 💌
صورَت و
پَهلویِ عُشاقِ شُما
زَخمی بود....
بَس که بودَند
به یادَت شُهدا
یازَهرا (س)
🍃🌸هفتمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور #امام_زمان(عج)، شهید پهلو شکسته #شهید_مهدی_حسینی
🎙سخنران: شیخ حاج مهدی بنیانیان
🎙مــــداح: حاج حسین یعقوبیان و کربلایی مجید قاسمی
🔰پنجشنبه ۱۳ مهر ماه ساعـت ۱۶
بهشـــت حضرت زهـــرا (س)، قطعه ۲۶، بر سر مزار شهید
@mahdihoseini_ir
#امام_علی(ع):
مَن أصبَحَ علَى الدنيا حَزينا فقد أصبَحَ لِقَضاءِ اللّهِ ساخِطا
هر كه براى دنيا اندوه خورد، از قضاى الهى ناخشنود است.
📚نهج البلاغه، حكمت ۲۲۸
@mahdihoseini_ir
انسان شناسی ۳۲۰.mp3
22.09M
هر چی جلوتر میرم؛
خطراتی که تهدیدم میکنه،
اتفاقاتی که برام میفته،
مشکلاتی که برام ایجاد میشه هم بزرگتر میشه!
چه کاری بود اصلاً اومدم توی مسیر خودسازی؟ .....
منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
#استاد_شجاعی
#استاد_صفائی_حائری
@mahdihoseini_ir
🔺پهلویچیا هشتگ ترند کردن مسیح دلال خونه
🔻مسیحچیا هشتگ ترند کردن وکالت رو پس میگیرم
🌷قرآن میگه:
تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ
آنان را متحد مىپندارى ولى دلهايشان پراكنده است، زيرا آنان قومیاند كه دارای فهم و عقل نیستند!
#حجاب
#امنیت
@mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری: درحال حاضر چه کابوسی داری؟
نتانیاهو: ایران
- چرا ؟!
+ چون ایران در حال تبدیل شدن به یک امپراتوریه...
#ایران_قوی
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_ششم نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_هفتم
😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
💔مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
🍃در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد : «نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : «بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
🌾زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : «پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : «نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم : «حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
🌙تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
🍂قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
☄در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
😔با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
👥اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
✔️وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
🐩پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
😍حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
🚶♂به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت : «بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹
#امام_سجاد(علیه السلام):
مَنْ عَمِلَ بِما افْتَرَضَ اللّه ُ عَلَیْهِ فَهُـوَ مِـنْ خَیْـرِ النـاسِ
هرکس که به واجبات الهی رفتار کند از بهـتریـن مـردم اسـت.
📚 اصول کافی، ج ۳، ص ۱۲۸
@mahdihoseini_ir🌹🕊
بابک حمیدیان که هیچ صفحهای در فضای مجازی ندارد و چندین بار هم این موضوع را تذکر داده است! شبکه های معاند و اکانتهای لشکر سایبری ضدانقلاب خسته نشدهاند از این همه #دروغ گویی و دغل بازی؟
🌱پ.ن: پخش فیلم سینمایی #غریب از صدا و سیما باعث ناراحتی خیلیها شده است!
✍️ 🇮🇷🇮🇷arman
#دفاع_مقدس
@mahdihoseini_ir🌹🕊
وصیت نامه ی بسیار عجیب یک شهید...
«بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه کردستان بودیم که به طرز غیرعادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی درآوردم. داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملاً سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیتنامه نوشته بود:
من سیدحسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم.
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازه من پیدا میشود و زمانی که جنازه من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند و...
بعد از خواندن وصیتنامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود، تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است.»
💬 🇮🇷mahya
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
@mahdihoseini_ir🌹🕊
هدایت شده از آقا مهدی
💌 #دعوت_نامه شهید 💌
صورَت و
پَهلویِ عُشاقِ شُما
زَخمی بود....
بَس که بودَند
به یادَت شُهدا
یازَهرا (س)
🍃🌸هفتمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور #امام_زمان(عج)، شهید پهلو شکسته #شهید_مهدی_حسینی
🎙سخنران: شیخ حاج مهدی بنیانیان
🎙مــــداح: حاج حسین یعقوبیان و کربلایی مجید قاسمی
🔰پنجشنبه ۱۳ مهر ماه ساعـت ۱۶
بهشـــت حضرت زهـــرا (س)، قطعه ۲۶، بر سر مزار شهید
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_هفتم 😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_هشتم
😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
🧑🏽صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
😭پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
✔️مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد : «یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
👺از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💔از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد : «خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید : «با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
🍃پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت : «پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 😏
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹
🌷 سرتیپ فلاحی، فرماندهای متدین و منضبط
📝 روایت تصویری ویژه از حضور حضرت آیتالله خامنهای در دوران دفاع مقدس
▫️این اوّلین بازدید آیتالله خامنهای از ستاد مشترک ارتش بود. جایی که او برای اوّلین بار با یک سرتیپ خوشفکر ارتش روبهرو شد. پای روایت آیتالله خامنهای بنشینید از این دیدار: «فلّاحی آدم محترم و [مقیّدی] بود. یک سفر با هم میرفتیم چابهار، ماه رمضان بود. خب در هواپیما مسافرند دیگر، غذا آوردند و همه خوردیم و مانند اینها، و فلّاحی نخورد. گفتیم آقای فلّاحی! شما چرا [نخوردید]، گفت من روزه هستم. گفتیم در سفر؟ گفت من دائمالسّفر هستم، شغلم است، من روزه را نمیخورم. بعد به من گفت که من از ششسالگی تا حالا روزهام ترک نشده».
#دفاع_مقدس
#شهید_فلاحی
📥 نسخه قابل چاپ 👇🏼
khl.ink/DarLebaseSarbazi
@mahdihoseini_ir🌹🕊
#پیامبر_اکرم(ص):
اَلا اَدُلُّكُمْ عَلى خَيْرِ اَخْلاقِ الدُّنيا وَ الآخِرَةِ؟ تَصِلُ مَنْ قَطَعَكَ وَ تُعْطى مَنْ حَرَمَكَ وَ تَعْـفُو عَمَّـنْ ظَلَمَكَ؛
آيا شـما را به بهترين اخلاق دنيا و آخرت راهنمايى كنم؟
آن است كه: با هركس كه از تو گسسته است، بپيوندى؛
به هركس كه تو را محروم كرده، عطا كنى؛
و هركس را كه به تو ستم كرده است، عفو كنى...
📚 تحف العقول، ص۴۵
@mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
و خدا خواست عالَمی عاقبت بخیر شود،
🌟 تـــــو را آفرید!
※ ویژه #میلاد_پیامبر_اکرم «صلوات الله علیه و آله»
@mahdihoseini_ir
مهم ترین دغدغه اش در سوریه، وحدت بین شیعه و سنی بود...
میگفت حضرت آقا فرمودن که ماباهم برادریم، یک روزی یکی از نیروهایش که سنی هم بود، از اقامهدی درخواست ماشین کرد..
من اول فکر کردم چون سنی هست، ماشین بهش نداد.. بعداز چند دقیقه یکی از نیروهایی که شیعه بود بهش زنگ زد.. گفت نه شرمنده ماشین بیت ماله.
بهش گفتم مهدی چرا بهش ندادی اینکه شیعه بود ..
گفت اولاً فرقی نداره چه شیعه باشه و چه سنی همه باهم برادریم. دوماً ماشین بیت مال و نمیتونم بدم دستشون ..
کلام شهید : فرقی نداره چه شیعه باشیم و چه سنی همه ی ما باهم برادریم.
#شهید_مهدی_حسینی
#هفته_وحدت
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص) مبارکباد🌹
@mahdihoseini_ir
هدایت شده از آقا مهدی
💌 #دعوت_نامه شهید 💌
صورَت و
پَهلویِ عُشاقِ شُما
زَخمی بود....
بَس که بودَند
به یادَت شُهدا
یازَهرا (س)
🍃🌸هفتمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور #امام_زمان(عج)، شهید پهلو شکسته #شهید_مهدی_حسینی
🎙سخنران: شیخ حاج مهدی بنیانیان
🎙مــــداح: حاج حسین یعقوبیان و کربلایی مجید قاسمی
🔰پنجشنبه ۱۳ مهر ماه ساعـت ۱۶
بهشـــت حضرت زهـــرا (س)، قطعه ۲۶، بر سر مزار شهید
@mahdihoseini_ir
#امام_صادق(ع):
مَنْ طَلَبَ ثَلاثَةً بِغَيْرِحَقٍّ حَرُمَ ثَلاثَةً بِحَقٍّ: مَنْ طَلَبَ الدُّنيا بِغَيْرِحَقٍّ حَرُمَ الاخِرَةَ بِحَقٍّ؛ وَمَنْ طَلَبَ الرِّآسَةَ بِغَيْرِحَقٍّ حَرُمَ الطّاعَهَ لَهُ بِحَقٍّ؛ وَ مَنْ طَلَبَ المال بِغَيْرِحَقٍّ حَرُمَ بَقاؤُهُ لَهُ بِحَقٍّ. حديث
هر كه سه چيز را به ناحقّ بخواهد، از سه چيز ديگر بحقّ محروم میگردد:
هر كه دنيا را به به ناحق بخواهد از آخرت حقيقتاً محروم میگردد و
هر كه به ناحقّ رياست طلبى كند از اطاعت زيردستان بحقّ محروم میشود و
هر كه به ناحقّ مالى را بخواهد، از ماندگار بودن آن مال بحقّ محروم میشود.
📚 تحف العقول، ص 335
@mahdihoseini_ir🌹🕊
حاج قاسم که به حاجی بزرگ پیش نیروهایشان معروف بودند، به دفتر آقامهدی در حماء زیاد میآمد. من اصرار داشتم که آقامهدی با حاجی عکس بگیرد.
مدام میگفتم: همهی دوستانت با حاجی عکس میگیرند تو چرا عکس نمیگیری. من دوست دارم شما با حاجی عکس داشته باشی.
آقامهدی میگفت: سردار آنقدر سرش شلوغِ که من خجالت میکشم حتی برای یک دقیقه چنین درخواستی داشته باشم.
آنقدر اصرار کردم تا اینکه یک روز به حاجی گفته بود: حاجآقا خانمم خیلی دوست دارد من با شما عکس بگیرم.
حاجی جواب داده بود: هرکسی تابهحال با من عکس گرفته، شهید شده است.
آقامهدی گفته بود حداقل همسر من خیالش راحت میشود که من با شما عکس دارم.
#شهید_مهدی_حسینی|
قاب آسمانی حاج مَهدی با #حاج_قاسم
#hero
نشر مجدد به بهانه ۱۲ مهر، هفتمین سالگرد شهادت آقامهدی...💔
🌱راه حسینی ادامه دارد ...
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_هشتم 😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_نهم
😭به هوای حضور حیدر این همه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد : «زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
▪️همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
✔️دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
🚶♂همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : «واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد : «مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
🍂صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : «پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
🔹چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💣عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
🌾انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹