🔴 پنجم اردیبهشت سال ۱۳۵۹ش، عملیات نیروهای آمریکای به نام عملیات #پنجه_عقاب، در صحرای #طبس شکست خورد.
🔹 این واقعه، پس از آن روی داد که جیمی کارتر، رئیس جمهور ایالات متحده، تصمیم گرفت تا به ایران #حمله_نظامی کند.
🔹 بهانه این هجوم، آزادی جاسوسانی بود که در سیزدهم آبان ۱۳۵۸ش. به اسارت دانشجویان پیرو خط امام درآمده بودند.
🔹 سران کاخ سفید که از حرکت دانشجویان غافلگیر شده بودند و توطئههایشان آشکار شده بود،
🔹 تصمیم گرفتند از #قوای_نظامی استفاده کنند و با حمایت مزدوران داخلی و پشتوانه تبلیغاتی خبرگزاریهای استعماری به افکار خود، جامعه عمل بپوشانند و یکبار دیگر دولت دلخواه خود را در ایران بهقدرت برسانند
🔹 برنامه نیروهای آمریکا اینگونه بود که در #شب_اول، #هشت_بالگرد و #هفت_هواپیمای_غول&پیکر C-۱۳۰ در عمق #خاک_ایران فرود بیایند.
🔹 سپس بالگردها و شبانه سوختگیری و به نقطهای در #نزدیکی_تهران پرواز کنند و تا شب بعد منتظر بمانند.
🔹 بنا بود که #شب_دوم گروههای ویژهای به #سفارت #حمله کنند و همراه #گروگانها، به ورزشگاهی نزدیکی سفارت بروند. سپس بهطور همزمان، #فرودگاه مجاور #اشغال شود و همه با هواپیمایی که آنجا مستقر شده است، به پرواز درآیند.
🔹 سپس طرح پایانی اجرا میشد که شامل #حمله_به_مراکز_اقتصادی و اماکن #شخصیتهای _مؤثر و کلیدی و در نهایت #کودتایی با همکاری عوامل #لیبرال، #ضد_انقلاب و #جاسوسان مستقر در ایران بود.
🔹 سرانجام کارتر در نطقی، #سقوط_نهضت_اسلامی را اعلام میکرد
🔹 یکی از بالگردها از هواپیمای c-۱۳۰ سوختگیری کرد و از زمین برخاست که ناگهان بر اثر اشتباه خلبان با هواپیما برخورد کرد و هر دو #آتش گرفتند. سپس بر اثر #طوفان_شن، دو بالگرد دیگر، دچار نقص فنی شدند و از انجام عملیات باز ماندند.
🔹 در نتیجه اجرای #طرح با هماهنگی کارتر #متوقف شد و آمریکاییها از بیم آنکه، همگی در طوفان شن #نابود شوند یا #اسیر نیروهای ایران بشوند، از فرصت شب استفاده کردند و #فرار کردند. آنان، آنقدر برای فرار #عجله کردند که #هشت_مزدور کشته شده، #اسناد_سری_و_محرمانه در بالگردهای به جا مانده را #باقی_گذاشتند
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
#سلام_بر_ابراهیم۱
#اسیر
#قسمت_اول
مهدی فریدوند مرتضی پارسائیان
از ویژگی های ابراهیم احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیاتها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئولیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم. ابراهیم همان را بین اســــرا توزیع میکرد همین باعث میشد که همه حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد. دو روز ابراهیم با آنها بود تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهیم سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس میکردند و میگفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام میدهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم!
***
عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی....
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3
#سلام_بر_ابراهیم۱
#اسیر
#قسمت_دوم
عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمی کردند طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمی کردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند!
هر
افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت یعنی نروید! خیلی ترسیدم تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: : همه را ببندم به ر رگبار، اما کار درستی نبود. لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم گفتم آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟! گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد اینها حرکت کنند! بعد با دست،
افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و كام ًال مشخص بود.
ابراهيم اســلحهاش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه
افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند
كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را باال گرفتند. افسر
بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم،
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان
اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم....
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3