🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_شانزدهم
🚨 #نبرد_هولناک_قرقیسیا😱
💥 #سفیانی پس از سرکوب مخالفان، به انگیزه ی حمله به عراق با سپاهی بزرگ به سمت عراق رهسپار میشود.
🔸در مسیر، در منطقه ای به نام قرقیسیا (شهری در سوریه در محل اتصال رود خابور و فرات) جنگی درمیگیرد و بسیاری کشته میشوند!
🔹 شاید علت این تلفات سنگین، مقاومت حاکمان آن سرزمین برابر زیاده خواهیهای سفیانی باشد.
🌸در حدیث معتبری از امام باقر علیه السلام نقل شده که:
✨« #سپاه_سفیانی به قرقیسیا می رسد. در آنجا نبردی درمیگیرد و از ستمگران ۱۰۰هزارنفر کشته میشوند».✨
📗 (غیبه نعمانی، باب۱۴، ح۶۷)
✴️با توجه به برخی روایات:
1️⃣ نبرد قرقیسا واقع خواهد شد.
2️⃣ هر دو طرف درگیری، اهل باطل اند که یک طرفش سفیانی ست.
3️⃣ این نبرد، تلفات انسانی فراوانی به دنبال خواهد داشت و سپاه سفیانی علیرغم این تلفات سنگین، پیروز این نبرد است.
📌 برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به کتاب "تاملی نو در نشانه های ظهور" نوشته ی استاد نصرت الله آیتی
🔴 #پس_از_نبرد_قرقیسیا، سفیانی چه میکند؟⁉️
🔸 او به صورت همزمان دو سپاهِ مختلف به مدینه و عراق روانه میسازد!
🔹چون مرکز حکومتِ امام مهدی علیه السلام برایش از اهمیت خاصی برخوردار است لذا به #سرزمینهای_شیعه_نشین کوفه یورش برده و آماج حملاتش، مردم آن سرزمین را فرا خواهد گرفت!
🌺 در حدیث معتبری از امام باقر علیه السلام نقل شده:
✨ « #سفیانی سپاه ۷۰ هزار نفری را به کوفه گسیل میدارد.
آنها برخی از اهل کوفه را میکشند، برخی را به دار میآویزند و برخی را اسیر میکنند.»✨
📗 (الغیبه للنعمانی، باب ۱۴، ح۶۷)
🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
🍁با ما همراه باشید در👇😇
✨🌹محفل منتظران ظهور درایتا✨🌹
👇👇
@shahcharagh
____🍃🌸🍃____
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_شانزدهم
.
به هر حال مراسم با خوبی و خوشی تمام شد ☺️و بعد برای سکونت به خانه پدری آقامرتضی رفتیم.
یادمه چند روزی بیشتر پیش من نماند و تقریباً طرف های عید بود که هوای جبهه به سرش زد.✨ خواهش کردم که این را بر روی من آرام بگیر و بعد هر کجا خواستی برو به سلامت.
_شما چه جوری از من انتظار داری عید کنارتان باشم آن وقت عده ی زیادی که شرایط مرا هم دارند در بمانند و بجنگند من خودم وجدانم قبول نمیکند.😞
رفتنش برایم سخت بود 😔.فقط ۱۵ سال داشتم و تنهایی مثل خوره به جانم افتاده بود .گریه ام گرفت درست با آن چهره زلال کوهستانی اش برابرم ایستاد.
_شما که مخالف رفتن من نیستی؟!🤔
همینطور که اشک می ریختم سرم را بالا آوردم و با اشاره سر به شب همانم که نه تنها ناراضی نیستم بلکه به داشتن چنین همسری افتخار می کنم.❤️
_خوب یه لبخند بزن اگه راست میگی ببینم از ته دل حرف میزنی یا الکی گفتی!😉
بعدش روبرویم نشسته و خیلی از یه جنگ برایم حرف زد که اینجا چه خبر است و چه کارهایی انجام میدهیم.
سراپا گوش بودم مسکوت هنوز داشت حرف میزد و حرف می زد بعد انگار حرف هایش تمام شده باشد به من گفت شما دوست دارید با حضرت زینب همدردی کنید؟!
پس گوش کن که این دوره همان دوره و زمانه هیچ فرقی نکرده اگر آن زمان نبودی حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین علیه السلام.🙂
شما فکر میکنید ایشان میدانستند که شهید می شوند و نمی دانست که خانواده اش را به اسیری می برند.؟! امید توانست با یزید بیعت کند یا نه؟ نمی توانست زندگی را حتی برای خودش فراهم کند؟! ولی میدانی که هیچ وقت تن به ذلت نداد و با لب تشنه شهید شد.😔
پس ما واقعاً کی می خواهیم ثابت کنیم که پیروان امام حسین علیه السلام هستیم؟! چه موقع بر ما فرض میشود که از ناموس و خاک و از وطن مان باید دفاع کنیم.
زمان الان هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده امروز هم برای حفظ آبروی اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم به دست به کافران از خدا بیخبر ریخته شود ولی...
من مات و مبهوت 😳به لب هایش خیره و روحی حرف میزد میخواد جوری قانعم کند و چه میتوانستم بکنم؟! دیگر نمی خواستم چیزی بگویم یعنی اصلا نمیشد چیزی گفت.
کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد. دوباره دلم گرفت خواستم گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم او را مشایعت کردم و به حال و روز خودم فکر کردم ماشین با حرف های که لبهاش به من میگفت من سر در نیاوردم شب های متعددی همینجور در فکر سه کنج اتاق نشستم و میگذشت و من کم کم داشتم سرگرمی خوبی برای خود پیدا میکردم با خودم و خاطراتم در ذهنم ور میرفتم و با یاد حرفهای آقامرتضی کم کم چیزهایی دستگیرم شد و مرا از این رو به آن رو کرد.😊
حالا دیگر سعی می کردم بیشتر به حضرت زینب فکر کنم تا خودم. سختی های خودم را با مسائل آن حضرت می سنجیدند و باعث میشد دیگر به خودم فشار نیاورم من هم کم کم داشتم بزرگ میشدم.💫
#ادامه_دارد
www.iranseda.irPart16_علی از زبان علی.mp3
زمان:
حجم:
11.84M
............ دوران جنگ صفین ............
*پاسخ به سوالات لشکریان
*خطبه امیرالمومنین (ع) برای لشکریان
*روشنگری امیرمومنان(ع) و ذکر فضائل و سوابق خود
#علی_از_زبان_علی
#قسمت_شانزدهم
.#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
#ناحله🌼
#قسمت_شانزدهم
🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫
چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابشو دادم.
ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد(خدا رو شکر که نکرد) نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو
یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت:
خب چ خبر عروس گلم؟ با درسا چ میکنی؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
عمو:نگران نباش کنکورتو میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرمو گفت:
احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:بفرما داداش؟
عمو:میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم.
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بودخیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذره
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت:از دخترتون بپرسین. هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبتو شروع کردو ب کل بحثو عوض کرد وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس میکردم.
رو تختم نشستمو دستمو گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زدبا تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت:میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تختو ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت: دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام.واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقشو نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه.
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد:گفتن بهت بگم بیای شام.
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابشو بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادمو رفتم پایین
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم.بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شامو خوردیم وقتی ظرفا رو جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبودبا لحن آرومش گفت:دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده؟
فاطمه:نه این چ حرفیه.
عمو:خب خداروشکر.
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم
سرمو انداختم پایینو بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردمو گفتم:عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم.حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من.
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندیدو مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحثو بستیمو رفتیم تو جمع نشستیم تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدمو ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونستو همچی شکل سابقو به خودش میگرفت.دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالبو عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداشو یا چهره جذابش! سرمو اوردم بالاچشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
❤️ساعت صفر عاشقی❤️
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعتو همون زمان یکی بهت فکر میکنه...
✍نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور