eitaa logo
مجله مجازی محفل
638 دنبال‌کننده
138 عکس
20 ویدیو
12 فایل
📝محفل؛ مجله‌ای فرهنگی ادبی برای کشف آدم‌ها و غرق‌شدن در زندگی آنهاست. اینجا دربارهٔ آدم‌ها در شغل‌هایشان حرف می‌زنیم. ✨ هاجر شهابی‌ هستم؛ مشتاق هم‌صحبتی با شما🥰: @hajariiii لینک خرید مجله: https://mabnaschool.ir/?s=%D9%85%D8%AD%D9%81%D9%84&post_type=pr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بیاید باهم ببینیم کسی که به عنوان هنرجو وارد مدرسه مبنا میشه چه مسیری در پیش داره؟🙂 حتما ویدیو رو ببینید🤩 🔻 نویسندگی خلاق 🔻نویسندگی مقدماتی ⭐️موشکافی داستان 🔻نویسندگی پیشرفته ⭐️نقد اثر 🔻نویسندگی هم‌نویس 🔻نویسندگی حرفه‌ای ⭐️حلقه کتاب ⭐️مجله محفل شما کدوم مرحله‌اید؟😃 | @mabnaschoole |
4_5956238097514499216.mp3
45.46M
- محتمل است وقتِ شنیدنِ نیوفلدرِ ۲۸ حسّ کسی را پیدا کنید که دارد آندوسکپی می‌شود ــــــ آندوسکپی در ساعتی از چهارشنبه که سرخیِ پس از طلوع از آسمان رفته و روز خودش را پهن کند. 🗞️ @mahfelmag
تنظیم مصاحبه: فاطمه رحمانی
مجله مجازی محفل
تنظیم مصاحبه: فاطمه رحمانی
تا الان مصاحبه‌های چه افرادی رو خوندید؟ افراد مشهور؟ افرادی که موقعیت اجتماعی خاصی دارن؟ ورزشکارها؟ هنرمندها؟ نویسنده‌ها؟ اصلا اهل مصاحبه خوندن هستید؟ می‌خوام شما رو به خوندن یک مصاحبهٔ متفاوت دعوت کنم! تا الان پای حرف‌های یک پستچی نشستید تا براتون از خودش و کارش بگه؟ از سختی‌ و شیرینی‌ زندگی آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار بسته‌ای رو می‌رسونن دستتون چی می‌دونید؟ در صفحهٔ ۱۷۳ شمارهٔ ۸ محفل می‌تونید هم‌نشین یکی از پستچی‌های محترم این سرزمین آقای «کاظم میرزایی‌پور» بشید و این شغل رو از نگاه یک پستچی بشناسید. @mahfelmag
نشنیده گوش‌ها ز کلام تو خوب‌تر نامی نیامده‌ست ز نام تو خوب‌تر هر کس که برد نام تو را خوب می‌شود آن کس که شد کبوتر بام تو خوب‌تر چون که ولادته☺️🌱 @mahfelmag
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند» به معجزه‌ای که جنسش از کلمه است؛ به دردهای نوشته شده؛ به دل‌نوشته‌ها؛ به تمام عبرت‌های گرفته شده از نوشته‌ها؛ به داستان‌های پر فراز و نشیب؛ به جستارها و روایت‌ها و خاطره‌ها؛ به نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌ها؛ به اعتراف‌های روی برگه‌های سفید؛ به نامه‌های جدا افتاده‌ها؛ به وصیت‌نامه‌های سرخ شهدا؛ به حرف‌های ناگفتنی ولی نوشتنی؛ به بغض‌های روی کاغذ چکیدنی؛ به معلمان ادبیات فارسی؛ به... که باید نوشت و نوشت و نوشت! روز قلم بر قلم‌به‌دستان و قلم‌دوستان مبارک! @mahfelmag
🖋️✏️تو تقویم به پاس قداست و رسالت و اهمیت کلمه‌ها، ۱۴تیر روز «قلم» نام‌گذاری شده. به همین مناسبت می‌خوایم یک چالش برگزار کنیم. 📝خاطره‌ای از پستچی‌‌ها دارید؟ تلخ یا شیرینش فرقی نمی‌کنه! همون خاطره رو تو چند خط برامون بنویسید و بفرستید تا همینطور که ما تو محفل از پستچی‌ها برای شما نوشتیم؛ شما هم برای ما از پستچی‌ها بنویسید. 🌱آخر متنتون هم آیدی خودتون یا کانالتون رو بنویسید تا متن رو با آیدی خودتون منتشر کنیم. 🎁به قید قرعه به سه نفر هم هدیه می‌دیم. 🕙تا ساعت ده شب فردا وقت دارید تو این چالش شرکت کنید. @mahfelmag
دایی جانم قند بود یعنی حالا هم هست اما در جوانی حتی ازحالا هم قندتر بود.شنیدن حکایت ها و خاطرات و داستانها از زبان او شنیدنی تر بود. زمانهایی که جبهه نبود، مارا در حیاط جمع می کرد و کنارحوض آبی که فواره هایش به آسمان می رسید برایمان داستان می خواند. من همیشه کنارش مینشستم، تا مبادا عکسی در کتاب از جلوی چشمم دور بماند. از همان کودکی عاشق کتاب خواندنش بودم و بیشتر وزنم همیشه روی دستانش بود. یک روز دایی برگه ای را به مادرم داد و گفت این برای مریم است چه من بودم چه نبودم تحویل بگیرید. برگه برای کانون بود. دایی من را عضو کانون پرورشی کرده بود تا هرماه برایم کتاب بیاورند. آن موقع از ذوق صدای موتور پستچی که در کوچه میپیچید پله هارا دوتا یکی به سمت در می رفتم تا بسته ی مقوایی کانون را تحویل بگیرم. دایی من را به صدای موتور حساس کرده بود. تمام ماه منتظر صدای موتوری بودم که جلوی در خاموش می کرد. پستچی بسته را از کیف برزنتی آویزان در می آورد و با لبخند به من که خودم را لای چادر مادر پیچیده بودم می داد و مامان امضا می کرد.گاهی که پستچی مان سر حال بود خودکار را بعد مامان به من هم می داد و می گفت:«شماهم یه امضا به ما بده». وقتی خطی روی دفترش می کشیدم، کیفور میشدم از اینکه کار مهمی انجام داده ام. پستچی سوار می شد و کوچه را دور میزد و من پاکتم را سفت میچسبیدم. در را که می بستیم همان وسط حیاط روی قالی می نشستم و کتابهارا ورق می زدم. حالا مدتها از آن روز میگذرد، دایی جان اسیر دردهای جنگ است و کتابفروشی ها بر دلمان. اما من هنوز اسیر و دلباخته ی موتور پستچی ام که درکیسه اش پاکت کانونم را می آوردـ ✍🏻مریم آرایش @paulowni @mahfelmag
بعد مضای مدتی از طلوع که مردم برای تقویم قواعد معاش از مساکن خود خارج میشوند ، پستچی نیز مقارن با آنان برای برائت خود از وظایف ، بسته ها را ممهد نموده و چون عادت مستمره ، بسته ها را به آدرسی که بر ظهر هر کدام مکتوب شده رساند . یکی از آن بسته ها از آن بنده بود و آن روز پستچی برای من ، فراتر از شخصی بود که صرفا اشیاء را از مکانی به مکانی دیگر منتقل میکند ، شاید آن روز پستچی ، علاوه بر پستچی بودن معلم اخلاق من نیز بود البته مطمئنم که ابدا در نگارخانه هوش پستچی ،  اعتقاد من راجع به او منقش نبود ، او داشت چون ایام سالفه کار همیشگی خود را انجام میداد و لا غیر او نه از اخذ بسته ها مسرور میگشت و نه از اعطای آنها محزون میشد چون خود را تنها یک ((امانتدار)) میدانست و درسش به من همین بود که آرامش را با امانتدار بودن خود در این دنیا به دست بیاور... تو آنچه را از سلف بدست آوردی وظیفه داری چون یک پستچی حفظ کنی و به خلف برسانی لذا نه از فوائت محزون شو و نه از عطیات فرحناک @yarahmana @mahfelmag
یک روز درست وسط نوجوانی ام بدون انکه بخواهم جعبه اسرار مادرم را پیدا کردم...به جای گردنبند طلای چینابی یا عکس های خانوادگی دهه۵۰ و ۶۰، چند پاکت نامه پیدا کردم.چشم دوختم به تمبر پشت پاکت ها و آن موج دریایی قرمز و مشکی که روی تمبر کشیده شده بود. مادرم درباره همه‌ی چیزهای مهم ۱۶ تا ۱۸سالگی‌اش با منیژه در تهران حرف زده بود..‌.چیزهایی که هنوز که هنوز است به من نگفته...مثلا در نامه های قبل کنکور گفته بود که دارد برای پزشکی میخواند...و چند نامه بعد راوی احساس غمی بود که به خاطر قبول نشدن در مرحله دوم داشت و درد و دل هایش گواه این بود که جو خانه‌شان و اتفاقات خانوادگی آن سال چقدر روی این قبول نشدن اثر داشته... آن لحظه اولین بار بود که آرزو کردم کاش یک دوست مکاتبه ای داشتم و هر ماه حداقل یک نامه برای هم می‌نوشتیم. اما نامه‌ی حال و احوال طور از منقرض شده های عصر دیجیتال بود که من متولدش بودم. از آن روز هربار که پستچی در را میزند و بسته های حاوی خرید کتاب، لباس و انواع گواهی های دولتی و نامه های غیر دولتی و موسسات را به دستم می‌رساند این حس با من است که کاش به جای یک بسته بزرگ، یک نامه کوچک دریافت میکردم و پستچی ها به رسم قدیم هنوز هم درد و دل ها و حرف های مگویمان را بین ادمها جا به جا می‌کردند. یک انسان امین که پیغامی مهم را به دستمان می‌رساند نه صرفا بسته های خریدمان را... دوست داشتم نزدیک عید در یکی از روزهای دهه شصت ِ غیر دیجیتال درب خانه را باز کنم و یک پاکت نامه رنگی با تمبر عید نوروز دریافت کنم که دختر عمویم در آن از حال و هوای عید تهران برایم بگوید و من از سرمای استخوان سوز یزد و حرف هایی که در دل دارم. رویش نوشته است برسد به دستِ فاطمه @bakhodamhastam @mahfelmag