eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_میخ_های_جهنم_استاد_رفیعی.mp3
2.05M
میخ های جهنم 🎤حجت الاسلام رفیعی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در همین حین مبینا از در اتاقش اومد بیرون با حالتی خواب آلود سوالی پرسید: مامان، بابا اومده؟! گفتم: نه عزیزم ، برو بخواب... به جای اینکه بره داخل اتاقش، اومد توی بغلم! با یه حالت دلتنگی گفت: مامان چرا بابا اینقدر دیر میاد من دلم براش تنگ شده... با یه حسرتی، نفس عمیقم رو رها کردم توی فضا و مخالف رفتارم خیلی با اقتدار گفتم: عزیز دل مامان، یه دونه دختر خوشگل مامان، خودت که بهتر میدونی بابا کارش طوریه که باید مواظب خیلیا باشه تا بچه های مثل تو راحت بتونن بخوابن... نذاشت ادامه بدم با حالت ناز دخترونش ولی دل پر غصه گفت: اما من وقتی بابا نیست راحت نمی خوابم! خیلی می ترسم... دستم رو با آرامش کشیدم روی سرش و از بین موهای بلندش رد کردم و خواستم حالش رو عوض کنم گفتم: برای چی عزیز دلم؟ مامان که پیشته! نگاهم کرد و یه جور خاصه بچه گانه گفت: من که میدونم آخه شما خودتم می ترسی! خیلی قیافه قوی به خودم گرفتم و گفتم: دختر بلا از کجا میدونی! تازه مامان خیلیم شجاع! چند لحظه مکث کرد و انگار مردد بود بین حرف زدن و نزدن که گفت: مامان من زیاد دیدم نصفه شبا که بابا نیست تو چادر گل گلیت رو می پوشی و خیلی گریه می کنی... مامان تو از چی می ترسی؟ چرا گریه می کنی؟ چون بابا نیست!!! یه لحظه جا خوردم! آخه چی بگم به این بچه ی طفل معصوم! ترجیح دادم ذهنش رو ببرم جای دیگه گفتم: مبینا خانم چشمم روشن! این همه قصه برات میخونم یعنی الکی خودت رو به خواب میزنی؟ لبخند ریزی زد و گفت: نه مامان من خوابم میبره ولی نمیدونم چرا وقتایی بابا نیست چند بار بیدار میشم! گفتم: خیلی خوب حالا بریم یه قصه برات تعریف کنم که تاصبح خوابهای خوب خوب ببینی... بچه بیچاره چاره ای نداشت و جز پذیرفتن شنیدن قصه راه حلی برای دلتنگی نیمه شبش نبود! بعد از نیم ساعت خوابید ولی به سختی! سختی که محمد کاظم هیچ وقت نفهمیده و نمی فهمه! نگاهم به چهره ی معصوم مبینا بود و فکرم با اندوهی درگیر این زندگی جذاب ، که چقدر بر وفق مراد نداشته می گذشت! حسرتش اونجا بود که مثل فیلم های سینمایی قهرمانش مشخصه و حتما آخر داستان قهرمان کسی نبود جز محمد کاظم و من فقط این وسط نقش خاکستری رو داشتم که لوکیشن های فیلم رو پر کنه! کاش یه نفر یه بار نقش خاکستری ما رو هم می دید... وسط هیاهوی ذهنم دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد با خودم فکر کردم، چقدر این موجود بی جان خوبه که هرزگاهی من رو از تشویش افکارم میاره بیرون! احتمال دادم محمد کاظم باشه، ولی اینبار عاکفه بود نوشته بود: رضوان جون شیرینی بده که یه کار توپ برات پیدا کرده... قند توی دلم آب شد... باورم نمی شد که چقدر زود دعام مستجاب شد... انگار دنیا رو بهم دادن، انگار کارگردان این دنیا تصمیم گرفته بود نقش من هم پر رنگ دیده بشه! ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀 ؟ ؟ جلسه قبل یه سوال پرسیدم "نماز خوب یعنی چی"؟ بهش فکر کردین؟ + من چیکار کنم از نمازم لذت ببرم ؟ ای بابا !باز این سوال رو که پرسیدی عزیزم اگه خدا میخواست از نماز لذت ببری ، ⛔️خب از همون اول برای آدم‌های ابتدایی مثل من‌وشما نماز رو با لذت قرار میداد ، پس اصلا لذت تو مرحله اول معنا نداره 🌟نکته طلایی✨ "نماز تو مرحله اول سختی دادن به خودت است ،نه خوشی کردن معنوی " 💫این نکته رو تا اخر گام اول یادت بمونه 💫 پدر و مادرای عزیزی که دایم سوال می‌پرسن که چرا بچه‌ی ما کاهل نمازی می‌کنه ؟⁉️ ⚠️چرا با وجود اینکه من‌و پدرش نماز می‌خونیم ،اون از نماز فراریه ⁉️ می‌دونی چرا عزیزم !؟ چون شما ،پدر و مادر نماز رو بد معرفی کردین به بچتون ❌ ⚠️به بچه گفتین نماز "عشق بازی با خداست " ⚠️نماز یه حال معنوی بین "خالق و مخلوق است" ⚠️نماز حرف زدن خصوصی باخداست ⚠️نماز فلانه ،بهمانه .... خب این بچه وقتی دوبار وایساد نمازخوند دید خبری از حال معنوی نیست 😒 پس کو اون عشق و حال و سوز 😒 به خودش میگه ❗️ ⚠️ حتما نماز من نماز نیست،پس نخونمش سنگین ترم❗️ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗تو مهربان باش 🌷بگذار بگویند 💗ساده است 🌷فراموشکار است 💗زود میبخشد 🌷اما تو تغییر نکن 💗تو باش و نشان بده 🌷آدمیّت .... 💗هنوز نفس میکشد ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ شب به خیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃چقدر صبح را دوست دارم نفس عمیق میکشم 🌹🍃و با یک بسم الله روزم را آغاز میکنم 🌹🍃و به شکرانه هر آنچه خدایم داده 🌹🍃شادم و مهربانی میکنم و ازخدای مهربان 🌹🍃برای دوستانم طلب خیر و برکت میکنم  🌱 🌱 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هرروز موقع بیدار شدن از خواب: به خودتون سلام کنید بزارید منِ واقعیتون بفهمه که چقدر براتون مهمه و دوسش دارین بهش ابزار علاقه کنید... و به یه صبحونه مفصل دعوتش کنید ‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️به کسانی که در لیست مخاطبانم نیستند نمی‌توانم پیام دهم؟ 💢اگر می‌دانید دوستانتان دارای ایتا هستند، اما نمی‌توانید آنها را ببینید، یا آنها به شکل شماره به جای نام دیده می‌شوند. نسخه اندروید: 1 -مطمئن شوید که از آخرین نسخه ایتا استفاده می‌کنید. 2 -برنامه را از حافظه موقت خارج کرده و دوباره راه اندازی کنید. 3 -به طور موقت نام مخاطب را لیست مخاطبین خود تماس تغییر دهید (تعدادی حرف به آن اضافه کنید و دوباره آنرا به شکل سابق برگردانید). 4 -اگر هیچکدام کمکی نکرد، از حساب کاربری خود خارج و دوباره وارد سیستم شوید. 5- اگر مشکل همچنان پابرجا بود به شناسه @support پیام دهید. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 سرزمین قوم عاد در قرآن کدام است؟ اخبار سرزمین قوم عاد و نزدیک یمن است که در آیه ۲۱ سوره احقاف به آن اشاره شده است. 📌 سرزمین قوم شعیب در قران کدام است ؟ ایکه سرزمین سرسبز نزدیک دمشق، سرزمین قوم شعیب است که ۴ بار در قرآن در سوره‌های حجر، شعرا، ص و قاف آمده است. 📌 سرزمین بابل چند بار در قرآن آمده است؟ به بابل در بین النهرین در آیه ۱۰۲ سوره بقره اشاره شده است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه همسایه به بهانه سر درد نرفت مدرسه کل روز سر و صدای بازیش میومد. زنگ زدم دبستان گفتم: روز بخیر، میخوام یه مورد غیبت غیرموجه رو گزارش کنم😂😁 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔬 دانشمندان بسیجی ✊ اگر می‌خواهی راه شهدا رو ادامه بدی، باید بسیجی‌وار درس بخونی، مثل شهیدان هسته‌ای... 📝 «این دانشمند جوان[شهید رضایی‌نژاد] دوره‌ کودکی‌اش را در همین بمباران‌ها و در همین شرایط سخت در ایلام گذرانده؛ یعنی فشار دشمن و فشار جنگ نتوانسته از بُروز استعدادهای این مردم چیزی کم کند؛ این خیلی مهم است. امثال این شهید رضایی‌نژاد عزیز که شهید علمند و مقامات علمی دارند، اینها مقامات معنوی هم دارند؛ دلیلش هم خود شهادت است؛ چون شهادت را به کسی ارزان نمی‌دهند.» ۱۴۰۰/۰۸/۳۰ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!! بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه! اون با کارکردن من مشکلی نداره! ولی شغل محمد کاظم... بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه! تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق... فقط کجاست و چه جوریه؟! پیام داد همه چی همونجور که میخواستی، فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه... خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره! هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه! با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو! براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی... شاید یک ساعتی طول ‌کشید ولی خبری از جواب دادن نشد... داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده! همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه! نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه... حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم! براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده! خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو! ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم... دیگه جواب نداد... احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره! ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست! درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم! من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
44.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی مریم و میتیل 🇮🇷 قسمت دوم ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه آمد و دل نا آرام میشود 🍂یاد آنهایی که روزی شادی 🥀زندگی بودن 🥀با خواندن فاتحه ای 🍂 یادی کنیم 🥀از غایبین زندگیمان 🥀خدایا همه اموات‌ و 🍂گذشتگانمان را 🥀ببخش و بیامرز و 🍂قرین رحمت خویش قرار بده...🤲 🥀آمیــن  شب خوش فرداتون زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃گاهی وقتہا یڪ شاخہ گل؛ معجزہ میڪند محبت را، هرچقدر ڪم باشد 💯💯دست ڪم نگیرید 🌹🍃سلام روزتون خوش، آدینتون مهدوی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔹اے منتظران! وقت اذان نزدیڪ است آقا بہ خدا بہ شهرمان نزدیڪ است آماده ڪنید خانہ ها را زیرا، برگشتن صاحب الزمان نزدیڪ است ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸چايمان سرد شد 💖ایرادی ندارد 🌸دوستی هایمان سرد نشود 💖کنار اجاق زندگی 🌸استکان استکان 💖چـای دوستی بریزیم 🌸با کمی قند محبت 💖و از کنــار هــم 🌸بودن هایمان لذت ببریم 💖آدینه زیبـاتـون با نـشاط ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1