#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانمربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد...
خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت...
نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم !
دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم!
اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟!
خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟
مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟!
خیلی شیک و قاطع گفتم: نه همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ...
عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود.
خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن...
باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!!
از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!!
وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند...
اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت...
فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن!
برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم!
بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟
گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم...
با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران!
با این جمله اش تنم لرزید....
طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه....
نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه!
خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
گل در مرداب.mp3
15.53M
🎙 #شنیدنی | گل در مرداب
⛓ کارگرانی با کار بیشتر و حقوق کمتر... کی بدش میاد؟!
➕ میدونستین نقش زن تو جامعه از مرد بالاتره؟!
📝 « به کوری چشم آن کسانی که چه در آن زمان، چه در دوره ما هر کدام به نحوی جنس زن را تحقیر میکردند و میکنند، زینب کبریٰ توانست نشان بدهد علوّ مرتبه زن و عظمت قدرت روحی و عقلانی و معنوی زن را؛ که من حالا یک مختصری توضیح خواهم داد. اینکه عرض کردیم امروز تحقیر میکنند، یک واقعیّتی است که حالا وارد بحث نمیشویم؛ بیشتر از همه هم همین غربیها دارند زن را به شکل خطرناکی تحقیر میکنند.»
۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🎃 #غرقاب
📻 #رادیونو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃پروردگارا
ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺛﺮﻭﺗﻢ ﺩﺍﺩﻱ
"ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﺍﻡ" ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ...
🌹🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ "ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ ﺍﻡ" ﺩﺍﺩﻱ
ﻋﻘﻠﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ...
🌹🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﻣﻘﺎﻣﻢ ﺩﺍﺩﻱ
"ﺗﻮﺍﺿﻌﻢ" ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ...
🌹🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ "ﺗﻮﺍﺿﻌﻢ" ﺩﺍﺩﻱ
ﻋﺰﺗﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ...
🌹🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻗﺪﺭﺗﻢ" ﺩﺍﺩﻱ
ﻋﻔﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ...
🌹🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﻴﻢ ﺩﺍﺩﻱ
"ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ" ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ...
🌹🍃ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﻛﺮﺩﻡ
"ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ" ﻧﻜﻦ.......
🌹🍃سلام و درود به اعضای خوب کانال مهگلی، صبحتون بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید قدرت نصیری
زندگینامه 📝
🍃🌹 شهید قدرت نصیری (۱۳۴۴ بهشهر _ ۱۳۶۰ گیلانغرب) متولد روستای زیبای شهیدآباد شهرستان شهید پرور بهشهر استان مازندران است. قدرت نصیری در خانوادهای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه السلام متولد شد، مادرش زهرا اسماعیلی و پدرش صفر نام داشت. قدرت نصیری در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت، تحصیلات را در مقطع دوم دبیرستان با موفقیت پایان رسانید.شهید بزرگوار مجرد و فرزند دوم خانواده بود. قدرت نصیری در عضویت بسیجی و در رسته پیاده به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۶۰/۹/۲۳ هجری شمسی در منطقه گیلانغرب شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک شهید نصیری پس از تشییع در حسینیه سیدالشهدا شهیدآباد به خاک سپرده شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_آخر
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به حیف نون میگن: پسرت، رکورد المپیک رو شکسته...
میگه: اشتباه کرده، من که یه ریال هم خسارت نمیدم😁😂😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لباس شهرت چیه؟
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سفیر دوازدهم
زینب امامینیا
اینکتاب به اتفاقات و حوادث سال های آخر امامت امام حسن عسکری(علیه السلام) و به امامت رسیدن امام زمان(علیه السلام) در قالب رمان و با محوریت پسر نوجوانی به نام رضا داد،می پردازد.
رضا داد پسر نوجوانی است که از قم به سامرا می رود تا وجوهات و امانات مردم را به امام حسن عسکری(علیه السلام) برساند و خبری از پدر گم شده اش که وکیل امام بوده بگیرد. وقتی به سامرا می رسد که امام حسن عسکری(علیه السلام) به شهادت رسیده است. رضا داد و همراهانش به جستجوی جانشین امام می روند تا…
✅کتاب سفیر دوازدهم با قلمی روان و ماجراهایی جذاب در قالب رمان نوجوانان را با فضای سراسر اختناقی که در آن زمان وجود داشته است و امام (علیه السلام) در پادگان نظامی سامرا، تحت کنترل شدید حکام عباسی بودند آشنا می کند و همچنین طریقه ارتباط امام(علیه السلام) با شیعیان که از طریق مکاتبات و توقیعات و وکلا بود را به خوبی نشان می دهد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهاردهم
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم!
با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا!
از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم!
مونده بودم توی حالت برزخ ...
اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره!
اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن!
بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله !
خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام....
از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم.
بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟
گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم...
آماده رفتم جلوی در ایستادم...
دل تو دلم نبود...
یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت!
چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه!
آخه چقدر من باید حرص بخورم...
پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم...
نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم!
بعله حضرت آقا بودند با چهرهای شاد و بشاش!
با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم!
گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من....
مختصر گفتم: سلام...
مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم!
اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران!
حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم...
با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن!
که از حالتش خندم گرفت...
از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم!
بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه!
کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت...
یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه!
ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم!
هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من!
ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم!
برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم...
رسیدیم اما چه رسیدنی...!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀
#چگونهیهنمازخوببخونیم؟
#جلسهپنجم
💫نماز در گام اول "رعایت ادب "است 💫
💟وقتی میریم رکوع نگامون باید بین دو انگشت شصت پامون باشه
❌اینجا نباید به مهر نگاه کرد ،شعاع دید میاد بالا ،بی ادبیه از بالا به خدا نگاه کنیم
موقع تشهد نگاه باید کجا باشه ؟
افرین راه افتادینا 😉
موقع تشهد نگاه باید به دستامون باشه ✅
💟وقتی میخوایم از رکوع بریم سجده
برا خانمها👸سفارش شده که با زانو برن سجده
برا اقایون سفارش شده اول دستاشون به زمین برسه بعد زانوها
یه سوالی که عزیزان زیاد پرسیدن
⛔️چرا باید وضو بگیریم؟
برا پاسخ به این سوال میریم سراغ یه روایت زیبا از امام رضا 😍
💟 از امام رضا پرسیدن چرا باید "وضو "بگیریم برای نماز؟
♥️فرمودند خداوند وضو را برای این واجب کرده است که ببیند چه کسی به حرفش گوش میکند
تمرین این هفته برای مهگلیهای عزیز 😉👇
قبل از نماز ادب نماز رو با گفتن اذان و اقامه
مسواک زدن
لباس تمیز پوشیدن
و عطر زدن
رعایت کنیم حتما
بعد نماز یه لذتی داره این مبارزه با هوای نفس که هیجا تو زندگیت نمیتونی لنگشو پیدا کنی 😍
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136
🌙خـدایـا
🌟هـمیشه دلتنگی ام را
🌙دردریای آغوش توریختم
🌟عجیب ایـن
🌙دریـا مـعجزه میکند
🌟مـهربـانـا
🌙ایـن مـعجزه را
🌟برای عزیزانم مقرر فرما
🌙تـا تـمام غمهایشان
🌟در دریـای
🌙بی کـران آغـوشت
🌟بـه آرامش بـدل شـود
🌙 عزیزان شبتون_آرام✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🍃🌸آدمی هر صبح
به امیدی چشم باز میکند
امیدی که شب قبل
در خود نمیدیده
این خاصیت نـور است...☀️
چشمتان روشن به اتفاقات خوب
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1