eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ دسر عربی 🍮 مواد لازم : پودر کرم کارامل یک بسته شیر 2 لیوان بیسکویت پتی بور یک بسته خامه صبحانه یک بسته نسکافه یک قاشق مرباخوری پودر ژلاتین 2 ق م 💢 خب اول پودر کرم کارامل رو توی شیر میریزیم و میذاریم روی حرارت تا حل بشه بعد ژلاتین رو توی چهار تا قاشق اب به روش بن ماری حل کرده و به کرم کارامل اضافه میکنیم حالا مواد رو توی مخلوط کن میریزیم و همینطور که داغه بیسکوییت ها رو توش خرد میکنیم .من از پتی بور شکلاتی استفاده کردم.وقتی که بیسکوییت ها کاملا مخلوط شد خامه و نسکافه رو اضافه میکنیم و یک پالس دیگه میزنیم تا مواد کاملا یکدست بشن .دسر رو توی قالب میریزیم و دو سه ساعت زمان میدیم تا خوب ببنده امیدوارم شما هم این دسر خوشمزه رو درست کنید و لذت ببرید. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیم ساعتی گذشته بود برعکس دفعه ی قبل یه اتفاق عجیب بود! اینکه من هیچ حال و حس معنوی نداشتم نه اشکی نه دلتنگی نه دعایی هیچی ! شنیده بودم از بزرگانی مثل آقای بهجت اجازه ورد اشکه! شنیده بودم اشکت جاری بشه برا اهل بیت یعنی همون موقع دارن بهت نگاه میکنن! خوب وقتی آدم اشکش در نمیاد چکار باید بکنه! هیچی دیگه هیچ کار نکردم! ( البته بگم راهکار داره ها! من اون لحظه یادم رفته بود چکار باید کنم که بعدا براتون تعریف می کنم کجا یادم اومد یا بهتر بگم یادم آوردند که چه کنم) بعد دیدید بعضی هامون سریع توجیه و بهانه میاریم که حتما بخاطر اینه، حتما بخاطر اونه! منم دقیقا با یه بهانه به خودم گفتم حتما بخاطر خستگی زیاده بهتره کمی استراحت کنم! ولی خوب من که نمی تونستم مثل همسرم و بچه هام نقش زمین بشم ! هر چند که اینقدر شلوغ بود که هیچ کس دقت نمیکرد روی زمین انسان از نوع زن یا مرد یا بچه خوابیده! ولی بهر حال با توجه به روحیات خودم نهایتا به حالت نشسته سرم رو گذاشتم روی دستهام، شاید براتون پیش اومده و تجربه کردید آدم از شدت خستگی خوابش نبره و دقیقا حال من اینطوری بود ضمن اینکه یه عذاب وجدان هم سراغم اومده بود که چرا از این لحظه ها استفاده نمی کنی! دو ساعتی توی همین وضعیت بودم که دیگه کم کم‌ابنقدر رفت و آمد زائرها زیاد شد که بچه ها و همسرم و هر کسی اون اطراف بود از همهمه و سر و صدا بیدار شدن... به سختی رفتیم یه گوشه ای پیدا کردیم که بشه وسیله ها رو گذاشت تا یه فکری کنیم در همین‌حین بچه ها که سر حال تر شده بودن با هم داشتن صحبت میکردن عارفه زهرا به محمد حسین می گفت: اینجا همونجایی که امام علی بهمون کلی جایزه میده! محمد حسینم اومد پیش من و گفت: مامان عارفه میگه اینجا از امام علی کلی جایزه گرفته به منم میده؟ دستم رو کشیدم روی سرش و در حالی که گفتم آره مامان جان هر چی بخواین آقا بهتون میده، احساس کردم پیشونیش داغه! پیش خودم گفتم از شدت خستگیه بعد هم برای اینکه حالش رو عوض کنم با هم بلند شدیم رفتیم سمت اولین مغازه اسباب بازی فروشی کنار صحن... عارفه زهرا با محمد حسین درخواست هایی که از آقا داشتن به چشم برهم زدنی اجابت شد و رسیدن، یعنی از عروسک گرفته تا تمام وسایل حمل و نقل عمومی مثل ماشین و هواپیما و قطار اسباب بازی ... همسرم هم توفیق پیدا کرد به جای آقا پول این هدیه ها روحساب کنن...‌‌ ما خوب میدونستیم این هزینه کردن عین سرمایه گذاری ذهنیه برای بچه ها و لازمه! خلاصه حال بچه ها به طور اساسی عوض شد... بچه ها همون گوشه ی صحن مشغول بازی شدن همسرم هم رفت که ببینه صبحانه که دیگه نه ، نهار چکار کنیم که به پیشنهاد همدیگه با اون شلوغی به این نتیجه رسیدیم که فعلا یه نون و پنیر بخوریم تا ببینیم چی میشه! جمعیت لحظه به لحظه شلوغ تر میشد من تصمیم گرفتم برم داخل حرم که عارفه هم گفت مامان منم همراهت میام، دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل ولی اینقدر شلوغ و ازدحام بود خصوصا حضور آقایون که واقعا نمیشد داخل صحن اصلی شد و رفت پای ضریح... با دختر یه سلام از همونجا دادیم و مجبور شدیم برگردیم... من رو به همسرم گفتم :چقدر شلوغه! نتونستیم بریم زیارت که هیج! ایوان طلای آقا رو هم نتونستیم ببینیم! که ایشون گفت: با تجربه ایی که من دارم هر چی این دو سه روز وضعیت اینجا شلوغتر بشه بالاخره حضور جمعیت چند میلیونی دیگه! ناخودآگاه با این جمله ی همسرم فکری به ذهنم رسید... ادامه دارد....
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا... ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا.... راه افتادیم... عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه! هر چی می رفتیم نمی رسیدیم! حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...‌ ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود، برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه... با همین وضعیت رسیدیم عمود اول.... خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت.‌‌... من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ! خودم رو هم یادم رفت..‌ وای خدای من... حس خیلی خاصی بود.‌.. انگار توی آسمون بودی... دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی.‌‌.. بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود ! هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن! هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم! همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم! خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن ! طعمش خیلی خیلی خاص بود! هنوز هم یادمه! ( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃) خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد! ( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود ) خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم! همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره! دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره! همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا! مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا... ولی من دلم میخواست پیاده بریم! اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چه داریم ز سودای تو دلبر داریم ⇨ حیف باشد که ز سودای تو دل برداریم ⇨ ⭐️🌙 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب روزمان رو با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و پنجم ✨ وقتی مطمئن شدم خودشون هستن.. فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧 مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن... مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه... من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞 وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من... احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت: _خانواده آقای موحد هستن. دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت: _شما همسرشون هستید؟😳 گفتم: _بله.😒 هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده. همون پرستار گفت: _ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊 نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳 با جون کندن گفتم: _وحید زنده ست؟!😨😢 دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت: _بله،زنده ست.😊 آقاجون گفت: _حالش چطوره؟😨 دکتر گفت: _چرا نمیرید ببیینیدش؟😊 آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت: _یه کمی زخمی شده.😊 گفتم: _کجاش؟😨 -یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده. آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت: _چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده. من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳 مامان گفت: _پاهاش؟😳 دکتر تعجب کرد.گفت: _شما دیدینش؟😳 ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت: _پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊 جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓 ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت: _بیا دخترم. پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢 با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود... داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد. بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢 وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭 بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و ششم ✨ باهم روبوسی کردن.🤗🤗 وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد... سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️ آقاجون و مامان رفتن بیرون... اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت: _زهرای من.😢💓 قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم: _...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓 لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت: _حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁 خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم: _خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️ خندید و گفت: _خوب شدم؟😉 -اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️ -حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉 -نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳 بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت: _فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻 -خوبه.☺️ یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم: _پسرهاتم خوبن.😌 سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم: _حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉 به خودش اشاره کرد و گفت: _مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅 بالبخند گفت: _دیگه موندم رو دستت.😇 بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: _زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔 گفتم: _برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁 خندید و گفت: _باشه بابا.باور کردم.😁 یه کم مکث کرد.بعد گفت: _واقعا بچه مون پسره؟😅 گفتم: _کدومشون؟😌 یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید: _دوقلو؟😳😍 با سر گفتم آره.☺️ لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم: _فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢 باخوشحالی گفت: _دوتا پسر؟😍✌️ -بله آقا،دو تا پسر.😉😌 از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️ همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق... سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد... تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت: _آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊 -لطف دارید.☺️ -دختره یا پسر؟😊 بالبخند گفتم: _پسر.☺️ وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _دوقلو داریم.😇😎 پرستار با ذوق به من گفت: _عزیزم،مبارک باشه.😍 -ممنون☺️ وحید گفت: _خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊 آروم به وحید گفتم: _دوباره شروع کردی.😬 پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت: _خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅 مثلا غیرتی شدم و گفتم: _کی،چی گفته؟😠😄 پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت: _هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨 من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون. با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم: _نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄 باخنده گفت: _خب تنهام نذار.😉😁 ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️وضوی زن در حضور نامحرم 🔷 زن باید در محلی وضو بگیرد که نامحرم ـ مواضعی را که زن باید از او بپوشاند ـ، نبیند و اگر مراقبت نکند و نامحرم او را ببیند گناه کرده است، هر چند وضویش صحیح است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی محمد حسین تب داشت و خستگی باعث بیشتر شدن تبش میشد! با التماس و خواهش گفتم: فقط تا عمود ۱۴ پیاده بریم بعد با ماشین... فقط تا عمود ۱۴.... حس و حال راه رفتن من یه جور بود... حال بچه ها یه جور دیگه...حال همسرم یه جور... به هر سختی بود بچه ها خودشون رو تا عمود ۱۴ رسوندن! ولی از کنار عمود ۱۴ دیگه تکون نخوردن تا باباشون ماشین گرفت... دیگه هوا داشت تاریک میشد که سوار یکی از همین ماشین های ون شدیم در حالی که دل من جامونده بود بین زائرها...! توی تاریکی هوا باز هم با نور موکب های بین راهی حرکت زائرانی که دیگه از شدت شوق شب ها هم راه می رفتن رو میشد از شیشه ی ماشین دید... حسرت دیدن و کاری نتوان کردن یه طرف که داغونم کرده بود، از یه طرف دیگه محمد حسین از شدت تب آروم توی بغل من خوابیده بود و من خیلی نگران بودم.... از عمود ۱۴ که ما سوار ماشین شدیم شاید ده ساعت یا بیشتر بخاطر ترافیک توی راه بودیم اتفاقا ایندفعه هم وارد یه فرعی شدیم چون راننده محلی بود خواست که ترافیک رودور بزنه که خودمون دور خوردیم! عملا مسیرمون دو برابر شد! ساعت حدودا یازده شب بود... توی یک جاده ی آسفالت تمیز که به نسبت خلوت هم بود چون از مسیر کربلا دور شده بودیم و این کاملا از وضعیت جاده و حجم زائرها که دیگه کسی نبود مشخص میشد، همه داشتن به راننده غر میزدن که این چکاری بود کردی و مشغول صحبت بودن! که یکدفعه وسط جاده پنج_شش تا پسر تقریبا نوجوان و جوان ایستاده بودن با چوب و یه چیزایی شبیه چماق !😱 و مسیر رو کاملا بسته بودن ! حالا ما مونده بودیم اینا کین این وقت شب! قراره جی بشه! و راننده چکار میکنه! که اون هم با همون سرعت بالا مستقیم تا لب به لب جونشون رفت ولی اینها کنار نرفتن! نهایتا راننده مجبور شد بایسته! چند تا جووون اومدن کنار ماشین و به عربی یه چیزایی گفتن و راننده در حالی که اعصابش بخاطر دور شدن از مسیر اصلی خورد بود با هاشون کل کل کرد البته به همون زبان عربی خودشون و در نهایت در ماشین رو باز کرد و به ما گفت: پیاده شید یاالله همه پیاده شید!!!!😳 ما که متعجب مونده بودیم ماجرا چیه و انگار دلهره ی ما رو از چهره هامون فهمیده بود به فارسی گفت: اینجا موکب الحسین تا پذیرایی نشیم نمیذارن بریم! چون کمتر هم به تورشون زائر میخوره، یه ماشین می بینن بی خیال نمیشن!😊 در حالی که توفیقا داشتیم پیاده میشدیم به همسرم گفتم: نزدیک بود تصادف کنن اینجوری اینها وسط جاده ایستادن!!! بعد هم حالا چرا با چوب و چماق من که سکته کردم! گفت: چون میدونن زائر امام حسین خیلی مهمه! گاهی حتی کار به دعوا هم بین خودشون میکشه برای اینکه زائری رو بتونن پذیرایی کنن! خلاصه پیاده شدیم و یک ساعتی طول کشید تا همه سوار ماشین شدن و دوباره راه افتادیم این اتفاق توی این مسیر دو سه بار دیگه تکرار شد به همین شکل! یعنی واقعا نمی گذاشتن راه بیفتیم ! عجیب مسر بر پذیرایی بودن ... ساعت سه صبح ، پنج صبح و... هر چند آدم از دیدن این همه عشق غبطه میخورد و روحش جلا می اومد از این همه ارادت، ولی من استرس محمد حسین داشتم! همینطوری از کربلا دور که شده بودیم حالا با این پیاده و سوار شدن فکر می کنم حدودا ساعت ده صبح روز بعد شد که رسیدیم داخل شهر کربلا... غوغا بود از شلوغی چه آدم، چه ماشین! راننده تا یه جایی رسوندمون بعد گفت: بخوام برم جلوتر باید بپیچم توی یه فرعی ! 😐 که هممون ترجیح دادیم پیاده شیم و بقیه ی مسیر رو پیاده بریم تا با ماشین بپیچیم توی فرعی! داشتیم به لحظات حساس نزدیک میشدیم که ورق برگشت.... ادامه دارد...
همین طور که پیاده به سمت حرم می رفتیم و محمد حسین بی حال بود یکدفعه متوجه شدم از گوشش عفونت میاد!!! اون هم خیلی شدید !!!! خیلی نگران به همسرم گفتم چکار کنیم؟! گفت: می برمش دکتر اینجا موکب هایی هست که پزشک دارن... یه موکبی که پزشک داشت و دید گفت با این وضعیتی که داره باید سریع ببریدش پیش متخصص..‌. حالا از هر موکبی که می پرسیدیم می گفتن جلوتر هست اینقدر با سرعت بین اون جمعیت میلیونی اومدیم که زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم به همون خیابونی که گنبد و گلدسته آقا دیده میشه.... همسرم بهم گفت احتمال داره با این شرایط مجبور بشیم برگردیم البته شاید هم این پزشک اینجا دارویی بده که بشه موند در هر صورت توکل بر خدا.‌‌..‌ همسرم محمد حسین رو بغل کرد و گفت موکبی که پزشک متخصص داره اون طرف خیابونه من می برمش شما همین جا بمونید من با دخترم وسط همون خیابون که دوطرفه بود از یک طرف موجی از جمعیت می رفت و از طرف دیگه موجی بر میگشت کنار جدول ها ایستادم! همون موقع فهمیدم که چه خرابکاری عظیمی کردم.... درست رو به روی گنبد! من خراب کرده بودم.‌.. من از مرز چزابه تا همین جا تا روبه روی گنبد اولویتم دل خودم بود نه دل آقا(طبیعتا اولویت آقا زائرهاش هستن) من بی توجه به زائرهای همراهم که ویژگی خاص کوچک بودن رو هم داشتن فقط و فقط به این فکر میکردم که دلم میخواد من زودتر برسم حرم من میخوام برم زیارت من دوست دارم توی پیاده روی قدم بردارم من و من و من.... و پناه می برم به خدا و آقا از این من! و حالا بخاطر این همه منیت های من، باید برمی گشتیم چون پسرم مریض شده بود! من دلم شکسته بود حسابی هم شکسته بود... اما دیگه دل خودم مهم نبود! مهم این بود دل آقا رو از خودم راضی کنم... حالم بد بود خیلی بد... بخاطر دخترم کنار همون جدول ها نشستم که خسته سرش رو گذاشت روی پاهام... با همین حال یاد جمله ای می افتم که از علامه طباطبائی پرسیدن شما وقتی حال دلتون خراب میشه چیکار می کنید؟ گفتن: توسل توسل توسل... نگاهم به گنبد و گلدسته ی آقا بود و با همون حال متوسل شدم که ببخشه من رو... (توسل و استغفار همون رازی بود که اشک رو روان میکنه و دل رو نرم و قلب امام رو راضی! که من جلوی حرم آقام امام علی یادم رفته بود!) اشک بارید... اشک شست... اشک پاک کرد... اشک زلال کرد... اشک راز عجیبی دارد وقتی برای حسین(ع) باشد.... اشتباه کرده بودم و باید درستش میکردم! میدونستم توبه و استغفار وقتی اثر داره که نشون میدادم اولویتم ، اولویت امامه.... باورم نمیشد چه راحت غافل شدم و یادم رفت! یادم رفت اربعین کلاسیه که در اون، انسان‌ها رفاقت و مهربانیِ و همدلی و گذشت را تمرین می‌کنند.نه صرف رسیدن به زیارت! در امتحان این تمرینِ گذشت من اصلا فکر نمیکردم ممکنه رفوزه بشم؟ اشکهام مثل ابر بهار می ریخت و فقط می گفتم آقا من رو ببخش که غفلت کردم... بعد از متوجه شدنم داستان عوض شد! ولی نه اونجوری که من فکر میکردم... ادامه دارد....
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرببلا چه سریه بازم جا موندم 🎤 جواد مقدم
هرکجا پر بکشم سوی حرم می آیم چون کبوتر شده ام رام اباعبدالله... السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین شبتون حسینی🌙 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سلام و وقت بخیر. آغاز پویش همکلاسی مهربان💙 جمع آوری و توزیع کیف و لوازم التحریر بین دانش آموزان نیازمند مناطق محروم استان. در اولین گام روز ۱۹ شهریور ساعت ۱۲ در اداره کل آ.پ استان اصفهان تعداد ۱۵۰۰ بسته لوازم التحریر اهدایی قرارگاه خاتم الانبیا ص طی مراسمی با حضور مدیر کل محترم آ.پ و جمعی از معاونین، رییس سازمان بسیج سازندگی و جانشین بسیج دانش آموزی استان و در حضور صدا و سیمای مرکز استان جهت توزیع به شهرستانها اجرا شد. قرار است در دهه سوم شهریور ماه به کمک حوزه های بسیج دانش آموزی و ظرفیت آ.پ نواحی استان و بسیج ساندگی نواحی اقلام لوازم التحریر جهت اهدا جمع آوری و توزیع گردد. @amr_vali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها امروز به برکت صلوات بر محمد و آل مطهرش (ع) به من و همه ی دوستان و عزیزانم، خیر و برکت و روزی فراوان وحلال عطا بفرما، الهی آمین 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و هفتم ✨ _خب تنهام نذار😉😁 _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌 -راستی داداش خوبت چطوره؟😁 -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅 بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇 یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد😫 بلند خندید.😂 از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم.😊☝️ بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن.😊 لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم.😊 -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅 لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊 -آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊 -چشم.☺️ مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد....👀😭 لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت: _زهرا،چی شده؟😒 -مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰 آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش.😢 گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒 -واقعا؟!!!😳 -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊 -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم.😊🙏 حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅 مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨ وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁 بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅 تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇 یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟 ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧 حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم...👀😟 ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و هشتم ✨ حتما شده... حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😥 همسرحاجی آروم به من گفت: _آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای از این آماده کن.😊 ✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏 در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود. چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊 سه ماه بعد... سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم: _اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.☺️ وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم: _پسر کو ندارد نشان از پدر...😃 خندیدیم.گفتم: _بیچاره من با این همه وحید.😜😫 وحید مثلا اخم کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد.😠😉 بالبخند گفتم: _خیلی هم دلم میخواد.😇😍 بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️ کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه. یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند... پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤️ روزی هزار بار که وحید کنارم بود.... به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود... چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت: _منم خیلی دوست دارم.😍 گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت: _خب بیا اینجا بشین دیگه.😍 با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم: _با منی؟😳 صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت: _بله عزیز دلم.😊 -پشت سرت هم چشم داری؟!!☺️😅 -اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍 رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت: _هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇 لبخند زدم. -آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی سفیدت.☺️😌 -میبینی خانوم پیر شدم.😊 -قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺️ بالبخند گفت: _شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍 -وحید...خیلی دوست دارم..خیلی☺️ -اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉 -کی گفتم؟!!!😳 -اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍 -جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺️ -بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌 بلند شدم و باتحکم گفتم: _خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝️ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا