#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_دهم
حامدی که تنها مرد متاهل گروه بود...
اوایل تمام چت هامون توی خصوصی فقط حرفای کاری بود...
حرف از کار فرهنگی بود...
حرف از موثر بودن و دغدغه داشتن...
کم کم شکل و نوع استیکرها عوض شد...
تشکر و ذوق کردنا عوض شد...
همه چی کم کم تغییر کرد...
من به حامد وابسته شده بودم و خودش هم داشت این رو میفهمید ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
ولی من دیگه وابستگی و علاقه ام به حامد رو نمیتونستم مخفی کنم...
یه روز بهش گفتم و حامد گفت: خیلی وقته میدونه و اون هم گفت حالش دقیقا مثل من هست...!
هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجتبی(همسرم) داشتم دق میکردم...
قبلا برای خونه اومدن مجتبی لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن حامد وقتایی که مجتبی خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم!
تا اینکه یک روز حامد پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم...
نمیشد توی یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت چون می ترسیدم...
نمیدونم شیطون تا کجا به وجود من نفوذ پیدا کرده بود که حامد رو در نبود مجتبی به خونه دعوت کردم!
ولی دوقلوهام ...!
به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم...
به هیچی فکر نمیکردم جز دیدن حامد!
(سمانه به شدت دستهاش و بدنش می لرزید)
بلاخره رسید اون لحظه...
و من درکمال تعجب قبل رسیدن حامد داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!
و ذهن من تا خیلی جاها پیش رفته بود کنار حامد... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !
در حالی که دیگه به درستی نمی تونست صحبت کنه گفت:رایحه باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی ...
ویکدفعه به شدت زد زیر گریه...
یه لیوان آب دادم خورد کمی که حالش بهتر شد ادامه داد:
مجتبی ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان همه فکرم پیشش بود...
با صدای زنگ آیفون تمام تنم یخ کرد...
با لرز و ترس رفتم درو باز کردم
برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم!
اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد!
مجتبی گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه به کاراش برسه!
و حتما درحال برگشت به خونه است
بله برگشت...
حامد اومده بود تو...
منو که با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد!
درو پشت سرش بست.
اما...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در با کلید باز شد و...
بله
مجتبی...
ببخشید دیگه توانایی گفتن بقیش رو ندارم...
فقط اینو بدون که همه چیی همونجاتموم شد رایحه!
مجتبی، حامد رو دیده بود که اومده بود توی ساختمون...
ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست، یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه هست وارد خونه خودش شده بوده...
برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود که !
اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد...
بزرگواری مجتبی ؛ حامد رو نجات داد...
البته خیلی هم راحت نبود!
اما من ...
الان هفت ماه هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم...
بدون مجتبی و بدون حامد!
و منتظر حکم طلاق...
من خیلی سعی کردم مجتبی رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو به این راه کشوند...
قبول کرد تا حدودی...
اما تغییری توی تصمیمش ایجاد نکرد...
مجتبی گفت: بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه!
من حالم بده رایحه خیلی بد...
سرم پایین بودم دلم می خواست گریه کنم، سمانه دوست من بود یه دختر خوب!
اما چقدر سخته باور اینکه...
خودم رو کنترل کردم سرم رو قاطع آوردم بالا و نگاهش کردم و گفتم: سمانه فقط این رو بدون خدا خیلی دوست داشته خیلی...
متعجب با صورت پر از اشک بهم خیره شد!
گفتم: توی این چند وقت به این فکر کردی اگه مجتبی به موقع نمی رسید چی می شد!
یا حتی اگه یک ساعت دیرتر می رسید!
می دونستی به جای حکم طلاق الان باید منتظر چه حکمی می بودی!
اشتباه تو از وقتی شروع شد که به جای حل کردن مشکلت به خودت حق دادی گناه کنی!
حق دادی با نامحرم راحت چت و دردودل کنی!
چرا اون موقع که احساس کردی داری بی توجهی می بینی نیومدی پیش من!
چرا دنبال راه حل نرفتی!
سمانه تو میدونی ما چقدر خانم داریم که شغل همسرانشون طوری که گاهی یک ماه ماموریتن و خونه نیستن! آیا این دلیل میشه اون خانم خودش رو توجیه کنه خیانت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
سمانه به خاطر تمام کارهای خوبت خدا دست رو گرفت و برگردوندت! فرض کن کسی این قضیه رو نمیفهمید و اون روز رو تو با حامد سپری می کردی! حتی نمی تونی تصور کنی که بعدش چه اتفاق وحشتناکی برات می افتد!
جسم و روحت متلاشی می شد...
از دیدن خودت حالت بهم می خورد...
با دیدن بچه هات...
با هر بار دیدن مجتبی...
دیگه طاقت نمی آوردی و...
سمانه! سمانه! سمانه!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_دهم
اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو مي كردي و مي گفتي شاعره و همة استادا آينده شودرخشان مي بينن ... همين بود! اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد...نمي دونم با اين لال مونيش چطوري شعر مي گه ... خلاصه ليلا جان ! خودتوبدبخت نكن » سپس رو به اصلان كرده ، دست بر سينه ، با لحن ملايمي ادامه مي دهد:
- همين فريبرز جان يك پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ...معاشرتي ...
از وقتي اومده ايران نمي دوني چه ولوله اي تو دختراي فاميل راه افتاده ...
اصلان با حركت سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند
ليلا كه از عصبانيت دندان به هم مي ساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود مي آمد تحمل نكرده با عجله به اتاقش مي رود و در را محكم مي بندد.
طلعت شانه بالا مي اندازد:
- نگاه كن اصلان ! تا مي گيم كيش از كيشميش... خانم قهر مي كنه و مي ره ...
نمي دونه كه خير و صلاح و خوشبختي شو مي خوايم ...
*
- مادر! كاش زنده بودي ! كاش تنهام نمي ذاشتي و منم با خودت مي بردي .عكس را مرتب مي بوسيد و محكم به سينه مي فشرد.
درونش از غم ذره ذره آب مي شد و قطره قطره از چشمها به روي گونه ها سرازير مي گشت . از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوس تر شده بود.
مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر مي آورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجة عربي .
*
اصلان براي تجارت به كويت رفته بود و در يك مهماني ، شراره هاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود. وقتي هم كه حوراء مُرد،تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهدآمد. دياري كه نه وطن باشد و نه غربت . نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند
ولی خوب می دانست كه نگاه حوراء نمرده و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_دهم
کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... .
هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...
سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_دهم
- فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟
از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد.
- ميگي چه كار كنم؟
- برو پيادش كن!
- زائر امام رضارو؟!😐
- اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟
- نه!
- پس چي؟
سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل ميشد.
عاطفه ميخواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند:
- بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم.
سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس.
- تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو ميتونيم با اون كنار بياييم؟!
بي اختيار به دنبال آنها كشيده شدم. از پلههاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛
كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش ميپيچاند و رها ميكرد. داشت فيلم بازي ميكرد. ميخواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت ميداد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد.
همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد.
او جسورترين دختري است كه ديدهام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر ميگشتم و پسري مزاحمم شده بود.
پسر دنبالم ميآمد و حرف ميزد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنهها و نيش زبانهاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم ميآمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخرهام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم ميزد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوشهاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت:
«حيف كه دختري و الا... »
ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت:
« اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. »
پسر هم در حالي كه غرغر ميكرد و به همه دخترها بدو بيراه ميگفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت:
- اسم من ثرياست!
- منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي.
- نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش!
بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف ميزد، اولش خيال ميكرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت.
حالا او جاي من نشسته بود.
همان كه دنبالش ميگشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد.
- خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين!
بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند.
- براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟
- چرا راه ميافتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل ميشه و راه ميافتيم.
_مشکلات شما ربطی به من نداره.. من اولين اسم ذخيره هام. يه نفر نيومده و نوبت منه كه جاي اونو بگيرم. هيچ پارتي بازي و آشنايي هم توي كت من يكي نمي ره. مشكل شما هم ربطي به من نداره!
احساس بدي پيدا كردم.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_دهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....پوف بلندی کشیدم همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد با همه رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بودم به خودم بیام انگار دعای شب عاشورا گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم اون که حداقل علتش رو بپرسم حالا که به جواب منفیش نرسیده بود نباید سهم من سردی رفتارش میشد.
_محیا مامان بدوآقا امیرعلی منتظره
با آخرین نگاه به آیینه و دلداری به خودم قدم هام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن دوتا داداش دوقلو ۱۱ سالم خداحافظی کردم.
مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی حال منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ به مامان از خونه زدم بیرون.
پشت در حیاط مکث کردم تا کمی آرام بگیرم زیر لب خدا را صدا زدم و بعد زنجیر پشت در رو کشیدن برای بیرون رفتن نگاهش به روبرو بود و مات حتی با صدای بسته شدن در هم نگاهش روی من نچرخید .فقط حس کردم دست هاش دور فرمان کمی محکم تر حلقه شد. آهی کشیدم و رو به آسمان ستاره باران گفتم: خدایا هستی دیگه.
روی صندلی جلو نشستم و با صدای نسبتا بلندی گفتم سلام خوبی؟ ببخشید معطل شدی.
برای چند لحظه نگاهش پر از تعجبش چرخید روی صورتم به خودش که اومد و باز یادش افتاد باید چین بین ابروهاش بیفته بیحرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلی ها.
ولی نباید کم می آوردم.به در ماشین تکیه دادم و _جواب سلام واجبهها آقا.
باز هم نگاهش به روبهرو بود بیحوصله و آرام گفت سلام
لبهام رو مثل بچه ها بیرون دادم داشتم حرص می خوردم دیگه.
_آقا امیر علی داری میری مهمونی.
لحنش انگار با سرمایه زمستونی قرارداد بسته بود.
_خب؟
_یه نگاه به قیافت کردی؟
سکوت و سکوت
_این اولین مهمونی که داریم با هم میریم.
_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانش قلبم را فشرده تر کرد قصدش کوتاه اومدن نبود انگار.
_امیرعلی هنوز میخوای ادامه بدی؟
با حرص دنده را عوض کرد: چون رگهای برجسته شدهی روی دستش را دیدم
_بهت گفته بودم پشیمون میشی بهت گفتم بگو نه نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کرد و بازهم بغض راه نفس کشیدنم رو میبست، یادآوری این حرف چه دلیلی داشت آن هم الان
_چرا گفتی ولی دلیلش...
_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری، میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمات داد بزنه.
صدام لرزید از حرص،از درماندگی.
_چی دیر میشه؟چرا باید پشیمون بشم؟
من با چه با ترس گفتم
_از من متنفری؟صدای لرزونم واضح شده بود و برای همین نگاه پر اخمش روی صورتم
ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش روی فرمان نشست بی هیچ تقصیری را دستش روی فرمون ماشین مجازات کرد.
_نه محیا، نه اون روز گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه یادته که؟
صاف نشستم و نگاهم را به خیابون پیش رو دادم.حرص خوردنش و عصبی بودنش بیشتر حال و هوام رو بارونی میکرد.
امر کرد برای ساکت شدن اما با احترام
_پیاده شو رسیدیم.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دهم
چشمهاش رو ریز کرد و با اخم گفت: بعد این همه سال زندگی هنوز من رو نشناختی که دروغ یکی از خط قرمزهای منه!
مثل خودش ابروهام رو به شوخی کشیدم توی هم و گفتم یه جوری می گی بعد از این همه سال زندگی انگار چه خبره!
کل اجمعین چند ماه دیگه تازه میشه پنج سال آقا محمد کاظم!
بعد هم خوب حالا این کار جدید من کجاست که خودم خبر ندارم؟
گفت: آهان! اون دیگه خرج داره خانمم همینطوری که نمیشه گفت!
نمیدونم چی شد عصبانی شدم گفتم :بفرما حضرت آقاااا حالا دیدی لازمه آدم دستش توی جیب خودش باشه! ببین ما زنها چقدر بدبختیم نمی تونیم هر جا خواستیم خرج کنیم!
متعجب نگاهم کرد و گفت: رضوااااان !!!
من که چیزی نگفتم! خرجش برای من یه چایی بود که شوخی کردم ما رو نزن خودم میرم میریزم! بعد هم در حالی که می رفت سمت آشپزخونه که مثلا چایی بریزه گفت: راستی مگه قرآن نمی گه زن و شوهر لباس هم هستن خوب عزیزم برو از داخل جیب لباس من که لباس خودته هر چی خواستی بردار خرج کن دعوا نداریم که!
با عصبانیت بیشتر گفتم: نخیر آقا محمد کاظم اصلا مسئله حرف از پول و لباس و خرج کردن نیست که!
من کلا دارم میگم، به قول استادمون این حرفها بهانه است اصل رو باید درست کرد!
با سینی چایی اومد کنارم نشست و گفت: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه خوب پس بهانه نگیر بگو اصل چیه درستش کنیم دیگه!
بعد هم با لبخند ادامه داد: فقط جون من در لفافه، در کنایه، در حاشیه، زیر لفظی، زیر میزی صحبت نکنیاااا!
میدونی ما آقایون باید صاف صاف بهمون بگید چی میخواید و منظورتون چیه!
توقع ترجمه حالات چهره، معانی کلمات و اینها رو از ما نداشته باشی دورت بگردم!
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت!
اومدم با یه حرکت فضا رو بریزم بهم که حرکت سریعتر محمد کاظم مثل آب روی آتیش، شعله های مغزم رو خاموش کرد!
بالاخره خدا توانایی قِلقِ ما خانم ها رو به آقایون داده البته اگر ازش استفاده کنن!
زل زد توی چشمهای من و گفت: خوب حالا جووونم بگو اصل چیه درستش کنیم نفس خانم؟!
یه نفس عمیق کشیدم و یه آهی.....
گفتم: نمیدونم....
ابروهاش رو داد بالا و متعجب گفت: الان دقیقا نمیدونی اصل چیه که درستش کنیم!
یه نگاه چپ چپ بهش کردم که گفت آقاااا تسلیم!
من با اینکه آخرش نفهمیدم چرا شما خانم ها مستقیم حرفهاتون رو نمی گین ولی چون شوهر تو باهوشه و قدرت تحلیل و تجزیه اش قویه از همین نمیدونم تو کلی چیز فهمیدم!!!
از حرفهاش خندم گرفت...
ادامه داد: خوب پس خداروشکر درست فهمیدم!
ببین رضوان من چون دیدم خیلی علاقه به کار کردن و موثر بودن داری با یکی از دوستام که مجموعه ی خیلی خوبی داره صحبت کردم که شما هم اونجا مشغول بشی تا به چیزی که دوست داری برسی...
گفتم: یعنی من رو رسما بفرستی پیش بچه های بالا!!! میدونی که من یکی بشینه پیشم بگه چه خبر؟ از کجا تا ناکجا آباد رو براش تعریف می کنم به نظر خودت کار عاقلانه ایی که من چنین جایی مشغول بشم!
گفت: تو دیوانه ای رضوان بخدااااا قربون اون دل پاکت برم خانمم...
در حالی که چایی رو برمیداشتم گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت_دهم
#سم_مهلک
#قسمت_دهم
#بر_اساس_واقعیت
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم...
(و چه ماندنی که به راستی ماندم!)
لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد!
انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه!
بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه!
خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام !
اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم!
من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه!
سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم!
نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه!
سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه!
کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد!
مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد!
نمیدونم... واقعا نمیدونم....
ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم!
با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید!
دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه!
ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلودهاى از تیرهاى شیطانه.
ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است....
و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!!
و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!!
چیزی که من فکر میکردم کجا!!!
و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!!
(همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!!
و دوباره ادامه داد: درس که هیچ!
کلا زندگیم مختل شده بود!!!
(فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه!
(من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!)
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_دهم
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند...
کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت...
راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم...
منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن!
مسیر رو بستن باید بر گردیم...
همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ...
با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن میخواین بریم کربلا...
گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن!
دلشکسته و مستأصل....
وسط بیابون خدا...
توی کشور عراق...
بدون دیدن شش گوشه ...
حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است!
مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما!
درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست!
اما...
اما...
آقا شما که خوبید...
رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم میدونن...
آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من!
من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه !
برگردم چی بگم !
بگم راه بسته بود!
واشک بود...
اشک بود...
اشک...
پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن...
چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید...
اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو!
همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره...
ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم...
عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم...
نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن!
پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و...
واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_دهم
همین طور که پیاده به سمت حرم می رفتیم و محمد حسین بی حال بود یکدفعه متوجه شدم از گوشش عفونت میاد!!! اون هم خیلی شدید !!!!
خیلی نگران به همسرم گفتم چکار کنیم؟!
گفت: می برمش دکتر اینجا موکب هایی هست که پزشک دارن...
یه موکبی که پزشک داشت و دید گفت با این وضعیتی که داره باید سریع ببریدش پیش متخصص...
حالا از هر موکبی که می پرسیدیم می گفتن جلوتر هست اینقدر با سرعت بین اون جمعیت میلیونی اومدیم که زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم به همون خیابونی که گنبد و گلدسته آقا دیده میشه....
همسرم بهم گفت احتمال داره با این شرایط مجبور بشیم برگردیم البته شاید هم این پزشک اینجا دارویی بده که بشه موند در هر صورت توکل بر خدا...
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و گفت موکبی که پزشک متخصص داره اون طرف خیابونه من می برمش شما همین جا بمونید
من با دخترم وسط همون خیابون که دوطرفه بود از یک طرف موجی از جمعیت می رفت و از طرف دیگه موجی بر میگشت کنار جدول ها ایستادم!
همون موقع فهمیدم که چه خرابکاری عظیمی کردم....
درست رو به روی گنبد!
من خراب کرده بودم...
من از مرز چزابه تا همین جا تا روبه روی گنبد اولویتم دل خودم بود نه دل آقا(طبیعتا اولویت آقا زائرهاش هستن)
من بی توجه به زائرهای همراهم که ویژگی خاص کوچک بودن رو هم داشتن فقط و فقط به این فکر میکردم که دلم میخواد
من زودتر برسم حرم
من میخوام برم زیارت
من دوست دارم توی پیاده روی قدم بردارم
من و من و من....
و پناه می برم به خدا و آقا از این من!
و حالا بخاطر این همه منیت های من، باید برمی گشتیم چون پسرم مریض شده بود!
من دلم شکسته بود حسابی هم شکسته بود...
اما دیگه دل خودم مهم نبود!
مهم این بود دل آقا رو از خودم راضی کنم...
حالم بد بود خیلی بد...
بخاطر دخترم کنار همون جدول ها نشستم که خسته سرش رو گذاشت روی پاهام...
با همین حال یاد جمله ای می افتم که از علامه طباطبائی پرسیدن شما وقتی حال دلتون خراب میشه چیکار می کنید؟
گفتن:
توسل
توسل
توسل...
نگاهم به گنبد و گلدسته ی آقا بود و با همون حال متوسل شدم که ببخشه من رو...
(توسل و استغفار همون رازی بود که اشک رو روان میکنه و دل رو نرم و قلب امام رو راضی!
که من جلوی حرم آقام امام علی یادم رفته بود!)
اشک بارید...
اشک شست...
اشک پاک کرد...
اشک زلال کرد...
اشک راز عجیبی دارد وقتی برای حسین(ع) باشد....
اشتباه کرده بودم و باید درستش میکردم!
میدونستم توبه و استغفار وقتی اثر داره که نشون میدادم اولویتم ، اولویت امامه....
باورم نمیشد چه راحت غافل شدم و یادم رفت!
یادم رفت اربعین کلاسیه که در اون، انسانها رفاقت و مهربانیِ و همدلی و گذشت را تمرین میکنند.نه صرف رسیدن به زیارت!
در امتحان این تمرینِ گذشت من اصلا فکر نمیکردم ممکنه رفوزه بشم؟
اشکهام مثل ابر بهار می ریخت و فقط می گفتم آقا من رو ببخش که غفلت کردم...
بعد از متوجه شدنم داستان عوض شد! ولی نه اونجوری که من فکر میکردم...
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_دهم
کاش الان هم میشد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان میآید. کاش میشد بگویم دیگر مامان ستارهام را نمیشناسم.
راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف میزد و به نتیجهای میرسید.
مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزادهاش دارد.
انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشتهاش را در ارمیا میبیند.
مادر همیشه پسر دوست داشت.
اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمیدانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز میگذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت.
روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی میکرد. به مادر گفتم:
-نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟
به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود:
-نه، مربی مرد بهتر کار میکنه.
مربی که عمو یونس صدایش میکردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت:
-دخترم اریحا. میخوام خیلی قوی باهاش کار کنید.
دستش را گذاشت روی چشمش:
-چشم. حتماً. شما سفارش شدهاید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمه ارمیایی؟
یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم.
نگاهی به مادر کردم. مادر گفت:
-برو، من میشینم کنار سالن.
کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا میگشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد:
-ارمیا تمرین کن!
از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودیشان میشد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم.
نمیدانم مادر چه برنامهای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباببازیهای پسرانه برایم میخرید.
اوایل اینها را میگذاشتم پای علایق شخصیشان؛ اما حالا به همه چیز شک کردهام.
خودم را در اتاق مادر پیدا کردهام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمیگشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر میکنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است.
آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختریمان.
فکر میکردم مادر به عرفانهای هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان میشد. ساده بگویم؛ برای آخرتش میترسیدم.
مثل بچگیهایم که کمربند ایمنی نمیبست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس میکردم کمربندش را ببندد.
حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحتتر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره صد و چهارده گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند.
همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانالها و گروهها نیست.
چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. میدانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمیافتد.
حدس زدم اداره پدر باشد؛ ادارهای که هیچوقت شمارهاش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند.
جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمیگفت:
-سلام. خانم منتظری؟
لحنش باعث شد کمینگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با صد و چهارده تماس گرفتهام.
-بله خودمم!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛