رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_نهم
*
دوم شخص مفرد
اینطور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
ما همه چیزو دربارهش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن.
چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. اینطور که خانم صابری میگفت، خوشبختانه هیچ نشونهای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چتها و پیامهاش.
چندبار هم دانشگاهیهاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوارکنندهست.
یعنی میتونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهمتر، آتو دست کسی نداره.
خانم صابری یه چیز جالبی دربارهش میگفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره میپرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت میکنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا میتونه بکنه.
نمیدونم قبول میکنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه.
شاید من اگه بودم قبول نمیکردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمانبره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت میتونه نفوذ کنه.
تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه میتونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی میره آلمان.
فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
نمیدونم اون دختر از این که میخواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟
وقتی اجازهش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری میری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت.
بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته میخوای منو با این اژدها تنها بذاری؟!
به مرتضی اشاره میکرد! راست میگفت، تو که نبودی خونه رو نمیشد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف میشدیم...
دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همهمون دعا میکنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان...
دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسهش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر میفهمیم.
من نمیتونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جنابپور بربیام.
خانم صابری هم حرفشو تایید کرد.
اینطور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جنابپور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست.
توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب میکنه و میکشونه توی کلاسای موسسهش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگیشون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن.
بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع میشه، کمکم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار میکشه به عرفانای کاذب.
قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جنابپور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب میده و حاضره همکاری کنه یا نه...
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سیام
این بار در پارک قرار گذاشته است. نشستهام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید.
به این فکر میکنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطرهچکانی و نصفهنیمه میدهد یا دقیق تلکیف را روشن میکند؟
با آبمیوه میرسد و تعارف میکند. تشکر میکنم و میگویم:
-تونستین چیز دیگهای بفهمین؟
بیمقدمه میرود سر اصل مطلب:
-به شما بستگی داره دخترم.
-یعنی چی؟
کامل به طرفم برمیگردد و میگوید:
-مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟
سر تکان میدهم:
-آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم.
-ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما.
شاخ درمیآورم: چرا؟
-ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاهمدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینهای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست.
خون به مغزم هجوم میآورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند میگویم.
دستانم را میگیرد:
-ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمیکنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئتمدیرهست؟ شاید خودشم نمیدونه چکار میکنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زنهای کشورت میکنی.
وقتی یه مشکلی، یه کاستیای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمیآد انجام بدیم. درسته؟
هیچ نمیگویم و فقط سعی میکنم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم.
ادامه میدهد:
-ببین... این همه دختر و زن دارن میافتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. میتونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمیشه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همهمونو میگیره.
اریحا... زشته که ما زنها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بیغیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر همنوع و همجنسمون میاد.
راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی ماندهام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند.
مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمیشود حرمتش را بشکنم.
میگویم:
-درست میگین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟
-نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگینتر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول میدم، اگه بیگناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی.
سرم را پایین میاندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار میکرد؟ زمزمه میکنم:
-بذارین یکم فکر کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🍂خدایا بہ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ڪہ
🧡ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾـﻢ
🍂بہ ﻣﺎ بیاﻣﻮﺯ ڪہ
🧡ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓـﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧڪﻨﯿﻢ
🍂ﻭ ﺁﻧﺎنڪہ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ
🧡ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃـﺮ ﻧﺒﺮﯾـم..!!!!
🌼#شبتـان_درپنـاه_خـدااا
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 زندگی دفتری از خاطرههاست...
یک نفر همدم خوشبختیها
یک نفر همسفر سختیهاست
چشم تا باز کنیم
عمرمان میگذرد
ما همه همسفر و رهگذریم
آنچه باقی ست فقط خوبیهاست...
درود صبحتون بهشت
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سعید_جلیلی
نخست وزیر استرالیا از شرقی ترین نقطه دنیا تا نخست وزیر کانادا در غربی ترین نقطه دنیا میرود و در تظاهرات علیه ایران شرکت می کند!
رئیس جمهور فرانسه با یک دلقک عکس میگیرد.
رئیس جمهور آمریکا مدام صحبت میکند که میخواهیم ایران را آزاد کنیم. صدراعظم آلمان ۵ دقیقه ویدیو پر میکند که ما نگرانیم. اینها برای چیست؟
کار و زندگی ندارند؟ مثلاً نگران مسائل ایرانند؟
روزی که سردشت با سلاح شیمیایی بمباران شد اینها یاد کردستان عزیز ایران نبودند؟
هزاران زن و مرد شهید شیمیایی شدند و حاضر به دادن یک قطعنامه نبودند حالا چطور امروز نگرانند؟
اگر می گویند ایران ضعیف است
که خب این همه سر و صدا ندارد.
اگر می گویند با به کارگیری تمام توان شکست فاحش خوردیم دلیلش چیست؟
من میگویم این بحث تمدنی است.
آنها پنج قرن تمدنی را شروع کردند، جلوتر بودند به شکل حکومت و به شکل جامعه درآوردند. امروز دشمنان به نقطه ای رسیدهاند که یک رقیب و هماورد جدید تمدنی پیدا کردهاند. دشمن می فهمد.
در ۴۰ سال اخیر، در ۵۰ سال اخیر، هر حرکتی جلوی او ایستاده آن را برداشته اند.
در همین مصر را دیدید.
اما میداند قدرت حرکت ما از جنس دیگری است. حرف داریم؛ برای حجاب, برای زن, برای کرامت زن, برای حقوق زن.
کتابی هست به اسم امپراتوری توهم که یک آمریکایی نوشته. فصلی دارد به نام زن در جامعه آمریکا. بخوانید چه بن بست هایی را تعریف میکند. که فجایعی را تعریف میکند.
او میداند در تمدن خودش پایان زن این شده است.
و حالا یک اندیشه و فکر آمده عملیاتی شده و و با موانع نتوانسته کنارش بزند و حتی قوی تر شده و حالا این حرکت میخواهد الگوسازی کند. می خواهد از زن یک الگوی جدید ارائه دهد.
من زمانی که معاون اروپایی وزارت خارجه بودم، رفتم نروژ. یک خانومی مسئول میز ملاقاتهای ایران بود. میگفت شما چرا مباحث مربوط به زن را کمتر مطرح می کنید؟ گفت من چهار سال ماموریت در تهران بودنم و دوره ارشد کارشناسی فقه حقوق خواندم.
متوجه شدم چقدر شما حرف های قابل توجه در مورد زن دارید.
این خانم دیپلمات نروژی می گفت اینها اگر مطرح شود خیلی ارزشمند است.
بحث من این است که دشمن می فهمد.
اگر شما الگو نشان دادید که کرامت زن باید به بهترین شکل حفظ شود و جایگاه خودش را پیدا کند آن وقت آن تمدن مقابل فرو می پاشد که در آن زن به ابتذال رسیده است و بدترین شکل نگاه به زن را دارد. این مطالب در کتاب ها و مقالات خودشان آمده است....
#فاطمیه
#حجاب
#ایران
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_یکم
و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!!
معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...!
فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...!
خوبیش این بود که دیگه هیچکس مجبور به تظاهر نبود!!
تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!!
اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم!
جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...!
چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد!
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢
باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔
تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود!
و یک اسپری!
برای از بین بردن بوی سیگار...
کم حرف میزدم!
یعنی حرفی نداشتم که بزنم!
در حد سلام و خداحافظ
که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕
مامان راست میگفت!
زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود!
کاش میشد از عرشیا شکایت کنم
اما با کدوم شاهد؟؟
اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود،
چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد،
توضیح میدادم!؟😣
در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...!
حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان،
برای ادامه تحصیل من،
تو خارج از کشور نبود!
و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه!
فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!!
نمیدونم این بچه به کی رفته!
همش تقصیر توعه😠
من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!"
نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...!
هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣
بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران...
اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد!
تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم!
روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید
و با کمک قرص آرامبخش به صبح!!
هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!!
مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد،
حال داغون من رو هم خوب کنه!
اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و
در اتاق رو قفل میکردم!!
با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒
یک ماهی به همون صورت میگذشت
و فقط کلاس های دانشگاه رو
اونم نه به طور منظم ،
و نه به اختیار خودم ،
شرکت میکردم!
و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد!
اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من
و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم
و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود!
دیگه حال دعوا کردن نداشتم!
فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...!
اما آروم نشدم!
ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم
"چرا ولم نمیکنید😠
چرا راحتم نمیذارید😖
چیکار به کارم دارید😫
من که حرفی با شما ندارم...
خستم کردید😭😭"
بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم!
موهامو میکشیدم و گریه میکردم!
شاید واقعا دیوونه شده بودم!
به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد!
بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم....
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_دوم
با صدای آلارم گوشی،
قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم
اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!!
چشمامو به زور باز کردم،
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز،
قرمز و متورمن!
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣
دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت...
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم!
از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم!
اه...باید میرفتم دانشگاه😒
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود!
بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم،
رفتم سمت حموم!🛁
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد!
بعد از حموم،
رفتم توی تراس.
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین!
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد!
به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم.
چقدر دلم آرامش میخواست❣
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه!
بجز...
خونه ی اون!
و حتی ماشین اون!
یا....
نه!
خودش نه😣
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت!!😂
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه!
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت!
دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم!
رفتم تو مخاطبین گوشیم،
تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد!
آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒
حتما میگه دختر دیوانه ست...😭
من حتی اسمشو نمیدونم!!
با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم!
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...!
بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم.
بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه،
پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم.
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه!
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم.
هنوز از دست مرجان دلخور بودم،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم!
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا.
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت!
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن،
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود!
قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم!
بی حال روی یکی از مبلها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم!
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش،
یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون!
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد-الو؟؟
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#آشپزی
کباب لقمه 🥩
مواد لازم:
گوشت گوسفندی ۳۰۰ گرم
قلوه گاه گوسفندی ۱۰۰ گرم
فیله مرغ ۷۰ گرم
پیاز ۱۰۰ گرم
💢 همه ی گوشتها رو ۲ بار چرخ میکنیم و پیازها رو ریز رنده میکنیم و آبشون رو در حدی که خیلی آبکی نباشه میگیریم.
بعد بهش نمک و کمی فلفل سیاه و خیلی کم زعفران دم کرده میزنیم.بعد هم کامل ورز میدیم و اجازه میدیم ۲ ساعت داخل یخچال بمونه بعد هم سیخ میگیریم.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای کشف قاره آمریکا‼️
#فاطمیه
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_یکم
پیشانیام را میبوسد:
-مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری.
و می رود و من را با یک دوراهی تنها میگذارد.
شاید این سختترین امتحان زندگیام باشد. کاش میشد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداریام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم.
بیاختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب میدهد:
-سلام عزیز دلم.
-سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول.
-سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟
کاش میشد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط میگویم:
-الحمدلله.
-دیگه چه خبر؟
-سلامتی... میگم عزیز... میشه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟
-من که همیشه دعات میکنم، اینجا هم دائم به یادتم.
-نه... دعای ویژه میخوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست.
-ان شالله عزیزم. حتما دعا میکنم.
مکالمهمان که تمام میشود، با خودم فکر میکنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق میافتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد.
سراغ عمو صادق را از زنعمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید.
باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغلهاش، زیاد به باغش سر میزند.
در باغش گلخانه دارد و بچههایش گلدانهای زینتی پرورش میدهند.
چندنفر را همینطوری برده سر کار.
مقابل در باغ پارک میکنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی.
چندبار به در باغ ضربه میزنم و صبر میکنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش میرسد:
-کیه؟
احمد است، کوچکترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده.
میگویم:
-مهمون نمیخواین پسرعمو؟
در باغ باز میشود و احمد با چشمان متعجب نگاهم میکند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. میگویم:
-تنها اومدم.
احمد لب میگزد:
-نباید تنها میاومدین... خطرناکه.
-حالا راهم نمیدی؟ برگردم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_دوم
خجالتزده میگوید:
-ببخشید... بفرمایین.
راه را برایم باز میکند. درحالی که وارد میشوم میپرسم:
-عمو هستن؟
-آره. آخر باغن. بفرمایین.
چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاقهایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد میشود.
عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا میکنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسبسواری انتخاب کرده و وقتهای آزادش را اسبسواری میکند. میگویم:
-سلام عمو!
عمو برمیگردد و از دیدنم جا میخورد.
صورتش باز میشود و لبخند میزند:
-سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟
-با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش!
گله مندانه میگوید:
-چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه!
و میرود که دستهایش را بشوید. میگویم:
-من رزمیکارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری میزنمش که اسمشم یادش نیاد.
-همینه میگم بچهای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه.
بحث را ادامه نمیدهم. راست میگوید. از احمد میخواهد برایمان چای بیاورد و مینشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو میگوید:
-خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟
آه میکشم:
-دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن.
-درباره چی؟
الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت میزدم.
نمیتوانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم:
-برم آلمان عمو؟
احمد چای را روی سکو میگذارد و میرود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و میپرسد:
-میری چکار کنی مثلا؟
-فرصت مطالعاتی.
حرفی نمیزند. دارد چای را داخل نعلبکی میریزد تا خنک شود.
دوباره میپرسم:
-نظری ندارین؟
-میمونی یا برمیگردی؟
قاطعانه میگویم: برمیگردم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌸پـــرودگـــارا
⭐️در این شب دل انگیز
🌸آنچه را که بیصدا
⭐️از قلب عزیزانم گذر کرده
🌸در تقدیرشان قرار ده
⭐️تا لذتی دو چندان را
🌸برایشان به ارمغان بیاورد
🌷شبـ🌙ـتون به لطافت گل🌷
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸صبح نفسش حق است
به هر بهانهای بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری
عطر چای
صبحانهای
و صدای گنجشکی
هرچه هست زندگیست
و زیبایی...🍁🍂🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
مرغ کرهای با سس سیر لیمو 🍗
مواد لازم :
_ ۳ الی ۶ تکه مرغ بدون پوست
_لوبیا سبز ۴۵۰ گرم
_۳ قاشق غذاخوری کره
_۴ حبه سیر خرد شده
_۱ قاشق چای خوری پاپریکا
_۱ قاشق چای خوری پودر پیاز
_نمک و فلفل
_نصف یک لیمو
_1/2 فنجان آب مرغ
_1 قاشق غذاخوری سس کچاب تند (دلخواه)
_جعفری خرد شده نصف فنجان _فلفل قرمز خرد شده، اختیاری
💢 در یک کاسه کوچک، پودر پیاز، پاپریکا، نمک و فلفل را ترکیب کنید. مرغ ها را با ترکیب ادویه مخلوط کنيد و کنار گذاشته . لوبیا ها را در این فاصله بخار پز کرده . نصف کره با کمی روغن را به تابه اضافه کرده وتکه های مرغ را با حرارت متوسط سرخ کنید . سپس مرغ ها را از روغن خارج کرده .مابقی کره ، سیر ، جعفری ، لوبیا ، نمک و فلفل و سس تند را اضافه کرده و مجددا تفت داده سپس آب مرغ و آب لیمو را اضافه کرده کمی که غلیظ شد مرغ ها را اضافه کنید و نوش جان کنید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجله تامیز عکس چند تا دختر مثلا ایرانی رو روی جلد مجله منتشر کرده براندازها هم مثل همیشه خرکیف شدن ولی وقتی متن گزارش رو میخونی سرشار از توهین به زن ایرانیه
#زن_ایرانی
#حجاب
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_سوم
و ادامه میدهم:
-راستش میترسم یکم. حس میکنم محیطش خیلی برام غریبهست.
عمو فقط آه میکشد و خیره میشود به روبهرو. فکر کنم چندان راضی نباشد اما میگوید:
-هرچی که فکر میکنی صلاحه انجام بده. تازه اونجا تنها نیستی. بالاخره خانواده داییت هستن. اما بازم، اگه فکر میکنی نفعش بیشتر از ضررشه برو.
-چه ضرری؟
کمی از چایی را بدون قند مینوشد: اریحا جان، مگه اینا رو بارها به شما نگفتن؟ این که شماها خانواده نیروهای مسلحین. باید خیلی احتیاط کنین. خیلی راحت ممکنه خدای نکرده زبونم لال بهت تهمت جاسوسی و دور زدن تحریم و تروریسم و اینجور چیزا بزنن. اونوقت تا بیای ثابت کنی کلی از عمرت هدر رفته...
بارها شده از طرف آتو گرفتن و مجبورش کردن جاسوسی کنه.
خیلی این چیزا هست. قضیه به این سادگی نیست اریحا؛ حداقل برای یکی توی موقعیت تو.
تمام حرفهای عمو را میدانم. ترسم از همین است. میگویم:
پس چرا این مدت که با مامانم میرفتیم آلمان هیچوقت مشکلی پیش نیومد؟
میخندد:
-اونم امداد غیبی بوده حتما.
و جدی میشود:
-مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا.
-منظورتون اینه که نرم؟
شانه بالا میاندازد:
-نه دقیقا. برو ولی مواظب باش آتو دست کسی ندی. خیلی باید دقت کنی.
چند دقیقه سکوت میشود. برای این که حال و هوایم را عوض کند میگوید:
-ببینم... اصلا تو چرا ازدواج نمیکنی؟
جا میخورم از سوال عمو و به رسم دخترهای محجوب و نجیب سر به زیر میاندازم:
-زوده هنوز.
-چیچی و زوده؟ زود مال دخترای چهاردهسالهس. نه تو.
-نه الان وقتش نیست عمو.
-پس کی وقتشه؟
لبم را میگزم. جوابی ندارم. تعللم برای ازدواج بخاطر شرایط خانوادگیام بوده، و شاید تردید خودم.
رابطه سرد پدر و مادر و مردن روح زندگی را که در خانه میبینم، از ازدواج میترسم. هیچ تضمینی نیست که سرانجام من هم مثل آنها یا بدتر نشود.
میدانم ترسم تا حد زیادی نابجاست، اما دست خودم نیست. هنوز با این مسئله کنار نیامدهام. از سوی دیگر، اصلا شرایط خانواده اجازه پیش کشیدن مسئله ازدواج من را نمیدهد. من هم کسی نیستم که برای خودم ببرم و بدوزم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_چهارم
عمو سکوتم را که میبیند میگوید:
-یه بنده خداییه... باباش از همرزمهای قدیمیم بوده. خودشم اوایل جذبش تحت آموزشم بود. بچه خوبیه... شاید لیاقت داشته باشه روش فکر کنی.
بعله... عموجان برای خودش برید و دوخت و مرا نشاند سر سفره عقد.
پوزخند میزنم؛ به زندگی درهم پیچیدهام، مشکلاتم، دغدغههایم...
این وسط فقط مشغولیت ذهنی ازدواج را کم دارم تا مغزم کاملا منفجر شود. مثل همیشه محکم میگویم:
-نه!
-باشه. میذارم بعد فرصت مطالعاتیت زنگ بزنن. چقدر میمونی اونور؟
جیغ میکشم:
-عمو!
میخندد:
-جان عمو؟ یادمه یوسفم قبول نمیکرد ازدواج کنه. هرچی باهاش کلنجار میرفتیم، میگفت من تا جبهه میرم کسی رو پابند خودم نمیکنم. جنگ که تموم شد، یکم غرغرو شده بود. پیدا بود زن میخواد. طیبهخانم رو که دید از این رو به اون رو شد اصلا...
قلم و مرکب را برمیدارد و تخته زیردستی و کاغذ را روی پایش میگذارد. آه میکشد:
-اریحا... میدونستی تو خیلی شبیه یوسفی؟
قلم را در مرکب می زند و روی کاغذ میگذارد. چشمهایش را میبندد و بعد از چندثانیه، صدای کشیدهشدن قلم روی کاغذ نشان میدهد نوشتن را شروع کرده. چقدر این صدا را دوست دارم. جلوتر میروم تا ببینم چه مینویسد.
عاشق چرخیدن و پیچ و تاب قلم روی کاغذم؛ مخصوصا با رنگهای مرکبی که عمو با خلاقیت خودش و ترکیب مواد مختلف باهم میسازد. اینبار یک رنگ سبز زیبا ساخته است. کلمات آرامآرام خلق میشوند: همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان / یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند...
نوشتن که تمام میشود می گوید:
-عمو یوسفت هم مردونه از دنیا گذشت. میدونی چندتا پذیرش از دانشگاهای کشورای خارجی داشت؟
کاغذ را به طرف من میگیرد:
-بیا، نوشتمش برای تو.
کاغذ را میگیرم. دوست دارم بازهم عمو برایم حرف بزند؛ به تلافی سکوت دائمی میان پدر و مادر.
عمو هم نظامیست، شغلش حتی سنگینتر از پدر است. اما حداقل ماهی یک بار وقت دارد بیاید به باغش سر بزند، به خانوادهاش برسد، خط بنویسد...
میپرسم:
-دیگه چه خبر؟
کاغذ دیگری برمیدارد و نفس تازه میکند:
-خبر که... باید برم منتکشی احمدآقا...
-چی شده دوباره؟
صدای احمد را میشنوم که تکیه زده به درخت و با صدای دو رگهاش میگوید:
-این چیزا با منتکشی حل نمیشه. منم میخوام بیام باهاتون.
عمو خندهاش میگیرد. میپرسم:
-کجا؟
عمو خندهکنان میگوید:
-هیچی... دارم میرم خونه خاله، به صرف شیرینی و چای. احمدم میخواد بیاد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌙برایت چه بخواهم
✨ز "خـدا" بهتر از اینكه
🌙خودش پنجره باز اتاقت باشد.
✨عشق، محتاج نگاهت باشد
🌙خلق، لبریز دعایت باشد
✨و دلت تا به ابد وصل خدایی باشد
🌙که همین نزدیکیست
🌙✨شبتون خدایی✨🌙
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁اگه تنها دعايى كه هر روز میکنی
🍁خدایا شکرت باشه، همين كافيه❗️
خدا را شکر کنیم❣
برای چیزهایی که داده و قدر نمیدانیم
و برای چیزهایی که گرفته
و حکمتش را نمیدانیم
خدایا بابت همه چی شکرت🧡
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
🍂الهی به امیدتو🍂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
كوفته مرغ تركي استانبولي 🍘
سینه مرغ
پیاز درشت
جعفری خرد شده
تخم مرغ
پیاز داغ
رب گوجه فرنگی
روغن زیتون 2 قاشق غذاخوری
نمک و زردچوبه و فلفل
💢 ابتدا سینه مرغ چرخ کرده را با پیاز رنده شده و جعفری خرد شده خوب مخلوط کنید وبعد تخم مرغ رو اضافه كرده و مجدادا مخلوط مي كنيم از مایه به دست آمده گلوله هايي برداشته بشكل دوك حالت دهيد و در روغن سرخ كنيم بعد از سرخ شدن آن رو كنار بزاريدرب را سرخ كرده مقداري پياز داغ به آن اضافه كنيد يك ليوان آب جوش و اجازه بديد روي حرارت غليظ بشه كوفته هاي سرخ شده رو درون سس در حال جوش انداخته و بعد از پخته شدن کوفته ها براي سرو آماده هستن .مدت زمان طبخ اين غذا نيم ساعته.اين غذا با نون سيمبت تركي و سبزي خورن و دوغ تركي بي نظيره
.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1