eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آرزو می‌کنم 💗در این صبح زیبا 🌸لبخند مهمون لبهاتون بشه 💗شادی از در و دیوار قلبتون 🌸سرازیر بشه 💗سلامتی مهمون دائمی 🌸محفل خانواده تون بشه 💗امیدوارم 🌸سـاز دنیا کوک خواسته های 💗قلبی شما بشه بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دسر کدو حلوایی 🍮 💢 کدو حلوایی رو پوست بکنید وابپز کنید،با پشت چنگال کمی نرمش کنید ،بعد توی مقداری کره وشکر قهوه ای تفتش بدید ...می تونید توی قالب سلیکونی بریزیدش ،هم باخامه صبحانه وهم با بستنی وانیلی خوشمزه میشه. البته به این راحتیا از قالب جدا نمیشه ،چند ساعتی بزاریدش توی فریزر. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 از صندلی‌ام بلند می‌شوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، می‌گوید: -تونستید قفلشو بشکنید؟ -بله. دیگه تمومه. -بقیه سیستم ها هم همین‌قدر طول می‌کشه؟ -نه. احتمالا کمتر. -خوبه. ممنونـ... هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش می‌گذارد و چهره‌اش در هم می‌رود: -یعنی چی؟ چی می‌گی تو؟ چندثانیه طول می‌کشد تا یادم بیفتد حتما بی‌سیم دارد. وقتی صدای پایی از راه‌پله می‌شنویم، تازه می‌فهمم پشت بی‌سیم چه شنیده. سرجایمان منجمد می‌شویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است. همه ساکت شده‌ایم و فقط صدای پا می‌آید. مردی که در اتاق رو به‌رویی‌ست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه می‌کند. سرتیم علامت می‌دهد که در را ببندد و خیلی آرام از من می‌خواهد در را ببندم. بعد از بستن در، دوباره دستم را روی چاقوی ضامن‌دار فشار می‌دهم. هر به دیوارِ کنار در چسبیده‌ایم و نفس هم نمی‌کشیم. مرد با صدایی خفه از من می‌پرسد: -فکر می‌کنید کیه؟ -نمی‌دونم. اسلحه‌اش را در می‌آورد و مسلح می‌کند. در تاریکی نمی‌توانم مدل اسلحه‌اش را تشخیص دهم. صدای مردانه‌ای از بیرون می‌آید که احتمالا با تلفن حرف می‌زند: -فعلا که تا یه هفته نیست... ولی فکر کنم دست پر برگرده... آره بابا ما که کارمون خوب بوده، حتما بودجه رو بیشتر می‌کنن... تازه اینطور که می‌گفت، احتمالا کارای جدید داریم... ما که تا الان صبر کردیم، چندسال دیگه هم روش... از الان باید آماده بشیم... دیگر رسیده است به در موسسه. صدایش را می‌شناسم، صراف است. سرتیم که دارد روی اسلحه‌اش فیلتر صدا می‌بندد، زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. من هم سعی می‌کنم آرام باشم. اولین ذکری که به ذهنم می‌رسد صلوات است. درحالی که صلوات می‌فرستم، تمام احتمالات را مرور می‌کنم. اگر صراف ما را ببیند... هنوز نمی‌دانم عمق فاجعه تا کجاست اما بوی دردسر را حس می‌کنم. زمرمه می‌کنم: -این صرافه! سرتیم برمی‌گردد به طرف من: -صراف کیه؟ -یکی از مربیای شرکته. مرد چیز دیگری نمی‌پرسد. صراف همچنان با تلفن حرف می‌زند. نمی‌دانم الان در کدام اتاق را باز می‌کند. اگر در این اتاق یا اتاق مادر را باز کند چه؟ وای خدای من... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که می‌خوایم می‌رسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون... آره خیالت تخت. مو لای درزش نمی‌ره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای! صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث می‌شود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیری‌ست؛ اما خبری نمی‌شود. حتما اتاق مادر نبوده. وارد اتاق می‌شود. هنوز نفس‌هایمان یکی در میان می‌رود و می‌آید؛ منتظریم ببینیم می‌خواهد چکار کند. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و هر ذکر و آیه‌‌ای که به ذهنم می‌رسد زمزمه می‌کنم. این وقت شب آمده چکار کند؟ بعد از چند دقیقه، صدای قدم‌هایش در سالن می‌پیچد و بعد در راه‌پله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد. می‌خواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش می‌گذارد: -رفت؟ و حتما جواب مثبت می‌گیرد که نفس راحتی می‌کشد. در این ده‌ دقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کرده‌ام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمی‌آورم. سرتیم اسلحه‌اش را غلاف می‌کند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون می‌آید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان می‌دهد هرسه عرق کرده‌اند. پیداست حال آن‌ها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آن‌ها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیت‌هایی قرار گرفته‌اند اما من اولین بارم است. سرتیم از من می‌پرسد: -اسم کامل این صراف چیه؟ -خشایار صراف. -پسوند و اینا نداره؟ -نه. به کسی که پشت بیسیم است می‌گوید: -ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا می‌کنین. و به کارشان ادامه می‌دهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکرده‌اند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار می‌روند و تمام. از اتاق خارج می‌شوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج می‌شوند. می‌خواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمی‌دهد. طوری می‌آیند و می‌روند که انگار از اول هم خبری نبوده. اطلاعات سیستم را روی هارد می‌ریزم و بقیه کار را می‌گذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم می‌گذارم و جمع می‌کنم که بروم خانه. وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز می‌کنم، مغزم سوت می‌کشد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خـدایـا ❣ 🍁 در این آخـریـن 🍂 شبهـای پاییـز 🍁 مهربانی به دلهـا 🍂 برکت تو خونـه ها 🍁 برطرف شدن غمهـا 🍂 برطرف شدن مشکلات 🍁 و مستجاب شدن دعاهـا 🍂 را نصیب همه عزيزانم بگردان ✨ 🤲 🍂آخرین شبهای پاییز 🍁چند قدم آن طرف تر 🍂رو به سوی زمستان 🍁اندوهت را به برگها بسپار 🍂که صدای آمدن یلدا 🍁آرام آرام به گوش می رسد ... ❄️ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
زندگی مانند رانندگی، در يك دشت زيباست سعی كن از تک تک لحظاتش⏳ بهترين استفاده رو ببری چون در انتهای جاده🛣 تابلويی با اين عبارت نصب شده: دور زدن ممنوع بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کیک شکلاتی با مغز کرمفیل 🥧 تخم مرغ 4 عدد شکر 3/4 لیوان شیر 3/4 لیوان روغن مایع 3/4 لیوان آرد 2 لیوان ب پ 2 م غ وانیل 1/4ق چ پودرکاکائو 3 ق س کرمفیل وانیلی مقدار لازم کرمفیل شکلاتی مقدار لازم خامه 100 گرم شکلات تخته ای 150 گرم 💢 تخم مرغ و وانیل رو حدود هفت تا هشت دقیقه خوب هم میزنیم، شکر را اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم تا کرم رنگ و کشدار بشه و روغن مایع و شیر رو هم اضافه میکنیم و هم میزنیم، آرد و بکینگ پودر و پودر کاکائو رو با هم مخلوط کرده و دو تا سه بار الک می کنیم و در دو تا سه مرحله اضافه میکنیم و به آرامی و از یک جهت هم میزنیم ... حال مایه کیک رو در قالب مورد نظر که از قبل چرب کرده ایم و آرد پاشی کردیم،میریزیم،و کرمفیل رو با قیف به صورت گل روی مایه کیک می ریزیم. (البته میشه با قاشق هم روی کیک ریخت) حال قالب رو در فر در دمای صد و هشتاد درجه به مدت چهل تا پنجاه دقیقه میگذاریم. حال صد گرم خامه صبحانه رو داخل شیردوش میریزیم و روی حرارت میذاریم،قبل از اینکه به جوش بیاد(فقط باید داغ بشه)از روی حرارت برمی داریم و صد و پنجاه گرم شکلات ترجیحا تلخ(اگر دوست نداشتین،از شکلات شیری است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش یک سه شنبه شبی قسمتم شود در راهِ جمکران سر راهی ببینمت... دارم یقین که روزِ وصالِ تو می رسد.. ذکرِ لبم شده که ... 🌼 🌼 🌼 🌼 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹﷽🌹الهی به امیدتو روز خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات بر محمد و آل محمد(ص) 🌸اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 🌴در پناه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش روزتون پر برکت🌴 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگت مرغ خانگی 🥓 مواد لازم: ۱ عدد سینه مرغ ۱ عدد زرده تخم مرغ نمک در صورت تمایل پودر سیر آرد سوخاری ۱ پیمانه ۳ عدد تخم مرغ 💢 سینه مرغ رو به همراه ۱ عدد زرده تخم مرغ و نمک میریزیم توی غذاساز و به خوبی اونو میکس میکنیم. حالا اونو به قطعات کوچیک توی دستمون به شکل ناگت درمیاریم. کف سینی کاغذ روغنی میذاریم و ناگت هارو روش میچینیم و به مدت ۲ ساعت توی فریزر میذاریم. توی یه کاسه آرد سوخاری ریخته به همراه کمی پودر سیر و توی یه کاسه دیگه ۳ عدد تخم مرغ رو هم زده و بهش نمک و پودر سیر میزنیم. حالا ناگت هارو دونه دونه اول توی تخم مرغ سپس پودر سوخاری و دوباره تخم مرغ و دوباره در پودر سوخاری میغلتانیم و میذاریم کنار(توجه داشته باشید در واقع هر ناگت رو دوبار در تخم مرغ و ۲ بار در آرد سوخاری میغلتونیم) حالا توی قابلمه روغن میریزیم میذاریم داغ که شد ناگت هارو میذاریم توش و با حرارت ملایم میذاریم سرخ و مغز پخت بشه در کنار از سیبزمینی سرخ شده و صد البته سس کچاپ و سس مایونز و یا هزار جزیره و یا حتی سس تارتار و … غافل نشین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح آمد، دفتر این زندگى را بازکن زیستن را با سلام تازه اى آغاز کن روز تازه، فکر تازه، راه تازه پیش گیر عاشقى را با کلام تازه اى آواز کن بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یادش بخیر قدیما بچه‌ها.... بوی نفتِ بخاری... صدای قلقل سماور روی علاءالدین... مشق‌های ننوشته‌ی شب یلدا... برف باریده شده... و جوانی پدر و مادرا... 😘 یاد اون صفا و آرامش بخیر 🌺 چقدر زود اون دوران گذشت.... ❄️اولین روز زمستونیتـــــون بخیـــــــر و خوشی❄️ الهــــــی شهرهاتــون بارونــ🌧ـــی و برفــ🌨ــی باشــه و دلتون لبریــــــز از یاد خــــدا🌱
📚 -گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!صورتش از عصبانیت قرمز شده بود! -نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ.... قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰 و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!یدفعه خیلی شلوغ شد!از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو، انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد ،یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو! از دماغ اون داشت خون میومد!!😥 منو ول کرد و دوید سمتش! -ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر! سرتو بگیر بالا!الهی دستش بشکنه... پسره ی بی حیا،بهش گفتم فضولی نکنا!! گوش نداد که!سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم! -نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!-نه حاج خانوم،خوبم،چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت:دخترم برو یه پارچه بیار، بذاره رو دماغش!! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧 -کجا موندی پس دخترم؟بچه از دست رفت!! با عجله در کمدو باز کردم و یه پارچه سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش! پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون! یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد،دخترم حواست به داداشت باشه! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم! یه شام مقوی براش بپز،خون زیادی ازش رفته یچیز بخوره جون بگیره!من رفتم مادر... خداحافظ...! هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم،بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد! اول قاب عکس،بعد آبروریزی،بعد دعوا،بعد دماغش،بعد لو رفتن فضولیم،و دیدن قاب عکس شکسته!!😩 از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم! با صدایی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش! سرش رو گرفته بود و داشت بلند میشد. -چیشده؟کجا میرید؟😰 بدون اینکه حرفی بزنه،رفت سمت راهرو! من...واقعا معذرت میخوام! همش براتون دردسر درست میکنم! وایساد و اخماش رفت تو هم حقش بود! تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه! -آخه شما بخاطر من... -هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!! یه جوری شدم! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین! رفت تو راهرو و ادامه داد -مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟ بلند شدم و رفتم سمت راهرو! داشت میرفت سمت در. -کجا میرید؟ -بیرون! -برای چی؟؟ حرفی نزد و سرش رو انداخت پایین،و بعد چندلحظه دوباره رفت سمت در! -حالتون خوب نیست آخه. کجا میرید؟ در رو باز کرد و رفت بیرون. سریع رفتم کیفم رو برداشتم و دنبالش دویدم. کوچه تقریبا خلوت شده بود. رفت سمت ماشینش،منم در رو باز کردم و سوار شدم. چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. بی مقدمه گفتم: -هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!! -مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟ -هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!! -بله؟ و خندید! -یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ -راستش... ببخشیدا ولی... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ -اولا راجع به سوال اولتون، طلبه و غیر طلبه نداره! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم! سر وقتش جدی، سر وقتش مهربون! بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊 و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم! و با لبخند به رو به روش نگاه کرد! -دقیقا فکر میکنم کل افکارتون! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!! و سریعا لبمو گاز گرفتم!! این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!! عه دستتون درد نکنه ،شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم. به قلم محدثه افشاری ...
📚 اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!! میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین -ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم، فقط... فقط....!! -برید تو. خواهش میکنم. مگه نمیخواستید تو خونه باشید؟ -من...من... پرید وسط حرفم -راستی ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن. من واقعا شرمنده ام! راستش قصد نداشتم بیام ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین. واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...! متاسفم که آرامشتون بهم خورد! شرمنده سرمو انداختم پایین -ممنون که به روم نمیارید باورکنید من فضول نیستم فقط واقعا... چجوری بگم! شما خیلی عجیب غریبی برام!! -من؟؟چرا؟ -‌نمیدونم! یه جوری ای! بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه! -نمیخواید برید تو؟؟ با ماجرای امروز دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه! -نه!انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا! فقط یه سوال! اون جمله ها... اون دفترچه... واقعا چرا اینارو مینویسی؟ چرا وقتتو براشون میذاری؟ حیف تو،یعنی شما نیست؟؟ سرشو انداخت پایین! -کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟ -نمیدونم... همونا که راجع به خدا بود! کدوم خدا؟ تو خدایی میبینی؟؟ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم -فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده! -جدی میگم نمیبینید؟؟ -نه من فقط بدبختی میبینم! خدا نمیبینم! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم! -خب...کار درستی میکنید! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم -یعنی چی؟ منو مسخره کردی؟؟ -نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش! منم گفتم کار درستی میکنید. خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!! نمیفهمیدم چی داره میگه! ادامه داد -شرمنده که میپرسم،داره دیرم میشه! شما میرید تو یا من برم؟؟ -نه،شما برو. از ماشین پیاده شدیم،آروم گفت خداحافظ و رفت تو خونه. به ماشینم تکیه دادم و رفتم تو فکر. حرفاش برام عجیب بود. بعد چنددقیقه از در اومد بیرون و نگاهش که به من افتاد،اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین رفت سمت ماشینش. یه لباس تمیز پوشیده بود و معلوم بود موها و ریشاش رو شونه کرده، بوی عطر ملایم و خوشبویی میداد. رفتم جلو و صداش کردم: -یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟ مکث کرد و برگشت طرفم،اما همچنان سرش پایین بود. -بله،گفتم که! میبینمش... احساس کردم داره منو مسخره میکنه! منم با همون حالت ادامه دادم -عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟😏 -من نمیتونم نشونش بدم، باید خودتون ببینیدش! -این چه مزخرفاتیه که میگی اخه! اه...بس کن! خدایی وجود نداره! اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد! -اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟ با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم! -حتما خدا؟!!😏 لبخند زد-بله! -وای... چرا شما اینجوریی!؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون... من دارم گیج میشم! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید... اونوقت الان میگی.... یعنی چی؟؟ عصبی نگاهش کردم -شما خودتونم نمیفهمید چی میگید! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار. یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه! ولی در اصل هیچی حالیتون نیست! هیچی...!😠 صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید. دلم میخواست خفه‌ش کنم! بدون حرفی برگشتم و ماشینم و از کوچه خارج شدم. خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین! از دیدن خودم وحشت کردم!!😳 ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!! وای...حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣 حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!! واییییی...ترنم! واقعا گند زدی! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود! اولین کاری که کردم صورتمو شستم، بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. به قلم محدثه افشاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوزلمه سیب زمینی 😋 مواد لازم آرد 3 لیوان آب مقداری سیب زمینی پخته 2 عدد جعفری خرد شده مقداری پیاز ریز خرد شده 1 عدد روغن مایع نصف استکان فلفل سیاه 1 قاشق چایخوری پاپریکا 1 قاشق چایخوری نمک به میزان لازم کره یا روغن زیتون 💢 نمک و آرد را با هم مخلوط کرده سپس آب را کم کم میریزیم و ورز می دهیم تا خمیر شود سپس خمیر را در یک کاسه گذاشته و 15 دقیقه استراحت داده رویش را میپوشانیم در یک تابه روغن مایع ریخته و پیازها را می ریزیم و سرخ میکنیم سیب زمینی پخته رنده شده یا له شده را ریخته وقتی پیازها تفت داده شده سیب زمینی ها را می ریزیم سپس نمک و پاپریکا ریخته و مخلوط میکنیم حرارت را خاموش کرده و جعفری خرد شده را ریخته خوب مخلوط میکنیم خمیر استراحت داده شده را با وردنه به قطر نه کلفت و نه نازک باز میکنیم به نصف خمیر مواد داخلی را گذاشته و نصف دیگر را روی مواد داخلی می آوریم و کناره ها را با انگشتان بخوبی فشار میدهیم تا باز نشود همه خمیر را به این شکل درست میکنیم پختن گوزلمه در ساج خیلی خوب است ولی چون در خانه ساج نداریم از تابه تفلون استفاده میکنیم به تابه تفلون اصلا روغن نمی ریزیم برای اینکه نسوزد گاها آن را تکان میدهیم دو طرفش را هم سرخ میکنیم سپس به دو طرفش کره می مالیم همه گوزلمه هار ابه این شکل سرخ میکنیم و گرم سرو میکنیم ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به حیف نون میگن چند وقته جوراباتونشستی😕 میگه : لطفا سوالای تاریخی نپرسین😂😳😂
👨‍🎓 از مهمترین نیاز های هر دانشجویی در این روزها بهرمندی از گفتگو و سخنرانی های برخط با چهره های شاخص سیاسی و فرهنگی کشورِ... تا بتونه قدرت تحلیل بهتری داشته باشه... پس!!! ✅ همین حالا به جمع ما اضافه بشین و به دوستانتون پیشنهاد بدین https://rubika.ir/baseeratt