eitaa logo
مَه گُل
654 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
... سعید صالحی هستم... مهندسی متالورژی خوندم و شروع کردصحبت کردن، از خودش گفتن و ویژگی هاش و ویژگی هایی که برای همسر آینده اش در نظر گرفته... درست مثل دانشگاه سرش پایین بود ... و من شیفته ی این حیا و شعور... ولی حیف... دلم میخواست بشینیم و زار زار گریه کنم با خودم فکر میکردم این که منو میشناسه میدونه چی بودم! چی شدم! پس بلا شک قضیه ما منتفی بود... تقریبا مطمئن بودم به مرحله خواستگاری نمیرسه... به همین دلیل کل صحبت های من در سه جمله بله، کاملا درسته در فواصل صحبتهای سعید خلاصه شد... در انتها گفت: شما صحبتی ندارید! گفتم: نه! گفت: یعنی موافق نظرات من هستید!؟ من که تمام مدت فکرم درگیر ماجراهاي دانشگاه شده بود بساط دعوایی که راه افتاد بعد هم اخطار حراست... بدون اینکه اصلا بفهمم چی دارم میگم گفتم: بله صحبت های شما کاملا درسته... تنها جمله ای که گفت: الخیر فی ما وقع بود! بنده خدا هم که حرفهاش رو زده بود خدا حافظی کردند و با مادرشون رفتند... داشتم دیوونه میشدم آخه چرا باید اینطوری بشه! یاد حرف لیلا افتادم که می گفت: نازی اگه خاطرخواش شدی برم خواستگاری... من اون روز سعید رو نمی شناختم ولی از شعور و حیاش خوشم اومد هرچند اون روز اصلا به اینکه یک روز بیاد خواستگاریم فکر هم نمی کردم! ولی امروز می شناختمش و اومده بود خواستگاریم... ولی حیف... با خودم فکر میکردم گذشته تلخ من مانع است... حتی باوجود نبود امید اما انگار این ماجرا تمام شدنی نیست انگار خاطرات گذشته را همراه خودم یدک می کشیدم! یاد اون لحظه ایی که امید با مشتش محکم زد توی شکم سعید... مرور خاطرات تلخ امید و لیلا بعد از مدت ها باز هم مرا بهم می ریخت... دروغه که بگم برام مهم نبود چی میشه! اما جمله‌ی آخر سعید من را یاد داستان روز اول آشنایمون با خانم حسینی انداخت که گفت: در هر اتفاقی خیری هست حتی اگر اون لحظه ما ندونيم حکمتش چیه! و من مطمئن بودم حتما خیری هست حتی اگه الان من داشتم رنج می کشیدم و این سختی خفه کننده رو تحمل می کردم! به خودم گفتم شاید گذشته ی تلخم مانع بعضی چیزها بشه ولی حالا من انتخاب کرده بودم شبیه گذشته ام نباشم! انتخاب کرده بودم مسیر درست رو برم و چه خیری بیشتر از ماندن در مسیر درست! توی همین حال و هوا بودم که مادرم گفت: چی شد! نظرت چیه دخترم؟ به نظرم پسر خوبی می اومد! چی می تونستم بگم... اینکه به خاطر امید...سعید پَر... گفتم:صحبت کردیم حالا ببینیم چی میشه... مامانم گفت: توکل بر خدا هر چی خیره مادر... نمی دونم چرا فرداش با اینکه مطمئن بودم زنگ نمی زنن ولی منتظر بودم... اما حدسم درست بود شب شد و خبری از زنگ زدن نشد! حتما سعید من رو شناخته بود... از وضعیت پیش اومده ناراحت بودم ولی به خودم قول داده بودم هر اتفاقی هم که افتاد برنامه ی چهارشنبه ها مثل همیشه سر جایش بمونه! چهارشنبه شد... لباسهام رو پوشیدم که برم سمت بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی و داشتم فکر میکردم اگر خانم حسینی بپرسه چکار کردی؟ چی بگم! نویسنده : https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
با همون سر و وضع راه افتادم سمت کلانتری... پریشان و آشفته از غم رفتن سجاد... بین راه یه تماس با ترنم گرفتم از بی خبری نگران نشه! گفتم: دارم میرم کلانتری برای شناسایی، ترنم حال خرابم رو خوب می فهمید... رسیدم جلوی کلانتری، من که تا حالا پام به اینجور جاها نرسیده بود گیج و حیرون از نگهبان دم در پرسیدم کجا باید برم! اون بنده خدا هم راهنمایی کرد. داخل اتاق افسر مربوط به پرونده ی سجاد منتظر نشستم بعد از چند لحظه افسر اومد و توجیهم کرد که خوب دقت کنم تا به نتیجه برسیم. چندین نفر را دیدم اما هیچ کدوم از اونها نبودن! خسته و کفری منتظر نشستم روی صندلی یک ساعتی بود مدام زل زده بودم به قیافه ی آدم های متفاوت! جالب بود برام که بعضی قیافه ها اینقدر چهره ی مظلومی داشتن که باورت نمی شد بتونن به یه مورچه آسیب برسونن چه برسه به یه آدم! یاد حرف سجاد افتادم که همیشه تاکید داشت از روی ظاهر آدم ها همه ی درونشون را نمیشه پی برد! در میان همین افکار بودم که افسر گفت: دو نفر هم تازه آوردن اینها رو هم ببین که دوباره نیایی معطل بشی! باورم نمی شد یکی از همین دو نفر باقی مونده، یک نفر از همون ارازل چاقو و قمه به دست بود! با دیدن اون نامرد داغ سجاد حرارت گرفت... رفتم سمتش گفتم: فقط بگو چراااااا؟ خیلی وقیحانه گفت: دخترا خودشون از ظهر به ما چراغ دادن! گفتم: چی! چراغ دادن ؟ گفت: آره دیگه! شما خودت که آقایی بگو! وقتی بری عطر فروشی دو تا دخترم اونجا مدام عشوه بیان چکار می کنی؟ ما هم دو تا متلک گفتیم و اونها هم دو تا فحش دادن! ما هم گرفتیم که چراغ سبز نشون دادن دنبال شون رفتیم و به حساب خودمون تو فرصت مناسب یه جای خلوت خواستیم به خواستشون برسونیمشون! چشمهام از شدت عصبانیت از حدقه داشت می زد بیرون با همون حالت نگاهش کردم و گفتم: بی غیرت و بی شرف ناموس خودتم بود همین کارا میکردی؟ لااقل سگ شهوت گرفته بودت چرا دیگه چاقو زدین نامردا! افتاد به تته پته و گفت: بخدا اون ناخواسته بود لامصب دستم به چاقو عادت کرده! طاقت نیاوردم یقه اش رو محکم گرفتم و گفتم: آدم نفهم می دونی به خاطر همون چاقوها که زدی رفیقم الان کجاست! زیر یه خروار خاک! اومدم با مشت بزنم توی صورتش که افسر نگهبان اومد جلو وکشیدم عقب! گفت: آقا حالا که شناسایی کردی بقیه اش را بسپار به ما بفرما آقا! بفرما! اومدم بیرون مثل دیگ زود پز سرم داشت سوت می کشید آخه یه انسان تا چه حد می تونه پست و رذل بشه چقدر! اشک و بغض دیگه توانم رو بریده بود! چطور آدم به این راحتی می تونه چنین اشتباهی بکنه و بعد بگه ناخواسته بود! چطور ممکنه! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گوشی را که قطع می کنم خیالم راحت تر می شود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را می برد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت: یتیمی سخت است! با خودم فکر می کنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمی دانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچ وقت از خودش و خانواده اش چیزی نمی گفت... نفس عمیقی می کشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را می گیرم کمی طول می کشد تا جواب می دهد... بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک می گوییم فاطمه می گویید چه خوب شد تماس گرفتی سمیه، بعد با حالت سوالی می‌پرسد ایام عید بیکاری؟ می گم آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمی خوای؟ ذوق کنان از پشت گوشی گفت: دقیقا می خواستم همین را بهت بگم! حالا کی می تونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟ گفتم: نه نمی تونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه می تونم انجام بدم! گفت: خوبه پس من پارچه ها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر! با خنده گفتم: آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم! گفت: پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ..‌. انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه می توانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود... تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس می گیرد... هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا... سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد... خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی می شد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان! بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت: ببین روزانه چقدر می تونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه... سری تکان دادم و گفتم: باشه... هنوز داشت حرف می زد گوشیش زنگ خورد از من عذر خواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه : آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ.... دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت به جون سمیه نمیشه جواب ندم گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت: نگاه سمیه دلم می خواست بیشتر بمونم ولی می بینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار می کنند انشاالله دوباره می بینمت! خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر می کردم آنهایی که همیشه کار می کردند در این شرایط هم بیکار نیستند! مشغول چرخ خیاطی شدم هیچ وقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف می کنم اینطوری حداقل می تونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: زحمتتون اینها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد... اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت: من راه میفتم.... خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود... من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونه ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله ای که گفتم این بود انشاالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمنده ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم، هم زمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبه هایی که توی جلسه دیدم چکار می کنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت نام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی می بینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی... گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت... گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا... بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم می‌رسی بیای؟! گفتم: نمیدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت... گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟ گفتم: دارم میرم خونه گفت: وایستا بیام دنبالت گفتم: نه بابا نمی خواد مزاحم نمیشم نزدیک‌خونه ام! گفت: اومدم وایستا کارت دارم... منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
یه هفته از این ماجرا گذشت، مثلا دختر خاله اش پیام داد گفت: اگه عشقت زنده بودچیکارمیکردی؟ گفتم: از خدامه ولی حیف... بالاخره بعد از چند تا پیام گفت: نمیخوام بیشتر عذاب بکشی من همون عشقتم زنده ام! منو ببخش اذیتت کردم...  باهاش دعوا کردم... همه چی رو از زیر زبونش کشیدم بیرون، منه احمق چه ساده بودم، به پای یه عشق مجازی چه غصه هایی که نکشیدم، چه دردهایی که تحمل نکردم! کنکورم رو بعد از شنیدن سرطانش ول کردم، نتونستم بخونم... دیدم چه بازی خوردم از این آدم شیاد، دختر خاله ای هم در کار نبود خودش بوده، سرطانی هم نداشته، حتی اون عمل پیوند قلبش هم دروغ بود، گفت: دکتر نیستم دروغ گفتم، ۲ ساله ازدواج کردم! یه دختر هم داشت!  دنیا رو سرم خراب شد... من که مجرد بودم اما نمیدونم یه زن متاهل چقدر راحت با من در ارتباط بود!  چه بازی کثیفی خوردم! منی که میخواستم کنکور بدم... منی که این موقعیت خوب خدمت برام فراهم شد، چیکار کردم با خودم ! دلم تکه تکه شد... بعد از این قضایا بلاکش کردم، جوابش رو نمیدم، الان هم هی پیام میده منو ببخش!! عذاب وجدان دارم!!! بعد اون دیگه من اون فرد قبلی نشدم، دلم بد جوری شکست، خیلی بد، خیلیییی بد... آخرین بار پرسیدم: دلیلت چی بود برای این کارهات؟! گفت: اشتباه کردم! و خیلی راحت توجیه کرد آدم اشتباه میکنه! دوستت داشتم نمیخواستم ولم کنی بخاطر اون دروغ میگفتم!!!!! و من در نهایت بهت و تحیر و تعجب و زیر یه خروار خاطرات ذهنی که با عشق مجازیم که تصمیم بر ازدواج باهاش داشتم ولش کردم... در واقع همه چی رو، کنکور و زندگی و احساساتم رو... الان هم دلم پر خونه... چه بازی خوردم... اما خدا خواست با مرگ غیر واقعیش، واقعیت برای من رو شد... چقدر آدم ها وقتی بازیگر میشن نقش های غیر از خودشون رو قشنگ بازی می کنن خصوصا توی فضای مجازی !  انقدر منو از خودش مطمئن میکرد که آدم باورش نمیشد اینطور یک نفر زندگی دیگران رو به بازی بگیره! هیچ وقت نمی بخشمش... هیچ وقت... دق کردم از دروغ هاش... دیوونم کرد... تازه رسیدم به این جمله که عشق آدم رو کور میکنه، گوش هات رو میبنده، عشق درد... درد! ثریا گفت: ما به این نتيجه رسیدیم در این فضا خیلی ها عشق رو با علاقه با خلا عاطفی با خود خواهی با هوس و یه حس زود گذر یا حتی یه سرگرمی اشتباه میگیرن فرقی نمیکنه آقا باشی یا خانم! مجرد باشی یا متاهل! اگر مسیر درست رو بلد نباشی و طبق قواعد درست جلو نری حتما به ته دره سقوط میکنی! البته فضای مجازی به همون اندازه که خطرناکه به همون اندازه هم از مسیر درست حرکت کنی کمک کننده است! بعد هم نمونه کارهاشون رو نشون داد که خیلی بهتر و قوی تر از تیم قبلی بود... اما مریم همچنان در فکر فرو رفته بود و در حدی تابلو بود که ندا با اشاره به مریم گفت: حدیث حاضر غائب شنیده ای! او در میان جمع و دلش جای دیگر است... ناگهان مریم بلند شد چادرش رو پوشید و عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید دوستان من باید کمی زودتر برم جایی کار دارم انشاالله دفعه ی بعد جبران میکنم! بچه ها کمی ناراحت شدن خصوصا مهدیه که قرار بود ارائه بده، ولی من گفتم: اشکالی نداره برو بسلامت... با خودم گفتم: شاید نگرانی من بیخود بوده و ذهن مریم درگیر کار دیگه ای هست! با این خیال خودم رو دلخوش کردم تا از افکار مشوش در امان باشم اما ... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
☀️ ☀️ - ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي كردم به خدا. چين‌هاي حوله را صاف كرد. هنوز پشتش به من بود. - نه! ناراحت نشدم!! آخه موهام طلاييه! گفتم: - رنگشون كردي؟! اون هم قهوه اي! ولي آخه چرا! موي طلايي كه بهت بيشتر مي‌آد!😟 - همين طوري! عشقي! و بعد در حالي كه مي‌آمد تو اتاق، گفت: - رنگ موهاي مادرم بود! تا خواستم حرفي بزنم، من را هل داد به طرف ديوار! شايد مي‌خواست من ديگه سوالي نكنم. گفت: - مي‌گم ولي خوب شد با همديگه هم اتاق شديم ها! وگرنه هر جفتمون تنها مي‌مونديم. خواستم به او بگويم من تنها نمي ماندم، چون فاطمه را داشتم. فكر كردم شايد به او بربخورد. فاطمه به من گفته بود بيشتر هوايش را داشته باشم. گفت او در ميان بچه‌ها غريب است و نبايد گذاشت كه احساس غريبي كند. اينها را همين امروز صبح، وقتي وارد حسينيه شديم، گفت. البته مثل حسينيه‌هاي تهران كه نيست. در حقيقت يك خانه است. يك خانه دو طبقه كه دو رديف اتاق طبقه پايين دارد. اتاق‌ها روبه روي هم هستند. با يك آشپزخانه، سه تا حمام و چهار تا توالت. اين جا را درست كرده اند براي مسافرها و اسمش را هم گذاشته اند حسينيه تهراني ها. يك سالن هم طبقه دوم دارد كه سالن بزرگي است. پنجره‌هاي يك طرفش رو به ايوان و حياط باز مي‌شود و پنجره‌هاي طرف ديگرش سمت خيابان! ما توي همين سالن مستقر شده ايم. البته از اول اين جا نبوديم. وقتي رسيديم من و فاطمه آخرين نفرهايي بوديم كه وارد حسينيه شديم. فاطمه داشت بچه ها را راهنمايي مي‌كرد كه چطور وسايل را ببرند داخل. من هم كنار او ايستاده بودم. با كس ديگري آشنا نبودم، فقط فاطمه بود. از اتفاق او هم آن قدر خوب بود كه جاي خواهر بزرگ تري را كه ندارم، برايم گرفته بود. ازش قول گرفتم توي اين چند روز با همديگه توي يك اتاق باشيم. او هم قبول كرد. كنارش ايستاده بودم تا كارش تمام شود و با هم برويم. وارد حسينيه شديم. صداي عاطفه داخل حياط هم شنيده مي‌شد. فاطمه گفت: - احتمالاً بچه‌ها اون طرف اند. بريم پيش اون ها. رفتيم طرف اتاقهاي سمت راست. از كنار در اتاق اولي كه رد مي‌شديم، يكي صدا زد: - مريم! مريم! بيا توي اين اتاق. من ايستادم. فاطمه هم با تعجب ايستاد. - مگه تو نمي گفتي غريبي و كسي نمي شناسدت؟ هاج و واج مانده بودم، گفتم: - فكر كنم ثرياست! فاطمه يك قدم آمد جلوتر و پرسيد: - مگه همديگه رو مي‌شناسين؟ - شناختن كه نه! يعني آره! فقط يه دفعه همديگه رو ديديم. اون هم توي خيابان و در چه وضعيت عجيبي! خنديد و گفت: - چه فرقي مي‌كنه كجا همديگه رو ديدين؟ مهم اينه كه همديگه رو مي‌شناسين و مي‌تونين با همديگه رفيق بشين! حالا برو ببين چه كارت داره؟ من هم همين جا هستم تا تو بيايي. رفتم توي اتاقي كه ثريا بود. راحله و فهيمه هم بودند. فهيمه از خستگي با لباس گوشه اي دراز كشيده بود. راحله مشغول جابه جا كردن و مرتب كردن ساك‌ها و وسايل بود. ثريا هم لباس هايش را عوض مي‌كرد. ثريا از من خواست وسايلم را توي همان اتاق بگذارم و پيش او بمانم. گفتم _فاطمه هم با من است. ثريا شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه « باشه او هم بيايد توي همين اتاق. جاي كافي هست. » برگشتم پيش فاطمه، وقتي قيافه هاج و واج راحله را موقع حرف زدن من و ثريا، براي فاطمه تعريف كردم، خنديد. بعد گفت: - ولي عاطفه و سميه هم توي اين اتاق هستن، اتاق بغلي. تو كه رفتي عاطفه اومد و به زور ساك منو برد به اون اتاق. قرار شد تو كه اومدي با همديگه بريم اتاق آن ها. گفتم: - ولي من به ثريا قول دادم! فاطمه چيزي نگفت. بعد از كمي مكث، گفتم: - مهم نيست! هر جا تو بري منم مي‌آم. بريم اتاق عاطفه و سميه! ولي فاطمه از جايش تكان نخورد. - نه مريم جان! كمي صبر كن. ثريا توي اين اردو غريبه اس. مانبايد بذاريم احساس غريبي كنه و خداي نكرده بهش سخت بگذره. پس حالا كه اون تو رو مي‌شناسه و دلش مي‌خواد با تو باشه، صحيح نيست تو رويش رو زمين بندازي. كنارش باش و هواش رو داشته باش. گفتم: - ولي من خودم اينجا غريبه ام. قرار بود با شما باشم. هم اتاق باشيم. اصلاً نمي فهمم چرا اين بچه‌ها رفتن تو دو تا اتاق! خب اگه همه مون تو يه اتاق بوديم، اين مشكلات رو نداشتيم. فاطمه چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. چشم هايش را باز كرد و گفت: - ولي من مي‌دونم چرا اون‌ها نرفتن توي يه اتاق. - جداً مي‌دوني؟ - فكر مي‌كنم... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رفتم سمت گوشی پیام رو که دیدم سودابه بود... نوشته بود رضوان جون یکی از کتابهایی که می خواستی رو برات پیدا کردم کی برسونم دستت؟! سریع شماره اش رو گرفتم بهش رنگ زدم، آخه با بودن عاکفه بهترین فرصت بود که با هم همراه بخونیم... بعد از سلام و علیک ، حال و احوال گفتم: اگر می تونی خودت برام بیار اگر نه برام با آژانس بفرست... چون خیلی سرش شلوغ بود قرار شد با آژانس برام بفرسته، ولی من نمیدونستم هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و همه چیز این دنیا روی حساب و کتاب می چرخه حتی رسیدن یه کتاب به دست من! نمیدونستم چرا از بین این همه کتاب بنت الهدی صدر باید این کتابش دستم می رسید! وقتی صدای زنگ خونه اومد چون هممون سر سفره نشسته بودیم خودم زودتر بلند شدم که عاکفه بلند نشه، کتاب رو که گرفتم چند صفحه ی اول رو ورق زدم دوست داشتم قدم از قدم بر ندارم و همونجا تمامش رو بخونم ولی خوب نمیشد... داخل که رفتم عاکفه گفت: چقدر خوب کتاب رو گرفتی؟! بعد هم ادامه داد: کاش به سودابه می گفتی کتابهای بانو امین رو هم برامون جور کنه! سری تکون دادم و با تایید گفتم: بعد از نهار باهاش تماس می گیرم هم تشکر کنم هم سفارش کتاب های جدید رو بدم ... لبخندی زد و گفت: زودتر بیا بخور تا بساط نهار رو جمع کنیم که میخوام ببینم تفکر این خانم متفکر چه جوریا بوده؟! مبینا لقمه اش رو فرو داد و گفت: خاله خودت الان بهم قول دادی بعد از نهار باهام بازی می کنی؟ چشمکی زدم و با اشاره به مبینا گفتم: شما بخور که سرت خیلی شلوغه! نهار رو که خوردیم به عاکفه گفتم: تا من سفره رو جمع می کنم، تو که به مبینا قول دادی برو باهاش بازی کن تا بتونیم با هم به کارمون برسیم... لبخندی زد و گفت: چه قولی بهتر از این ! دست مبینا رو گرفت و رفتن داخل اتاق... اینقدر جیغ و سر و صدا میدادن که فکر می کنم توی یه مهد کودک با ده تا بچه اینقدر سر و صدا نباشه! داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه عاکفه اینقدر پر نشاط و با هیجانه... از انرژیش من هم سریع مشغول کارم شدم که در همین حین گوشیم زنگ خورد! شماره رو که نگاه کردم قلبم یه لحظه ایستاد! شماره ی آقای علیزاده بود که اون روز محمد کاظم بهم داده بود، که اگر کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من همون موقع شماره رو داخل گوشیم ذخیره کرده بودم، ولی الان یعنی چکار داشت که به من زنگ زده؟! از صدای هیاهوی عاکفه با مبینا فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط، گوشی رو وصل کردم ... آقای علیزاده خیلی رسمی سلام و علیک و احوالپرسی کرد بعد گفت: اگر امکان داره برای کار فوری باید حتما برم جایی و شروع کرد آدرس رو دادن! هر چی گفتم برای چی؟! مسئله چیه؟! برای محمد کاظم اتفاقی افتاده یا نه؟! هیچ توضیحی نداد و تنها گفت: ان شاءالله که خیره شما تشریف بیارید اینجا کامل خدمتتون توضیح میدم و بعد هم خداحافظی کرد.... حالا من بودم و هزار تا فکر! احساس می کردم قلبم داره از قفسه ی سینم میزنه بیرون! نه پای رفتن داشتم، نه دل موندن! ترس شنیدن خبری که مثل یه نوار نقاله از توی ذهنم مدام رد میشد و آخرش فقط به یه نتیجه می رسید داشت نفسم رو بند می آورد.‌... ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اشتباهی که به سادگی متوجه اش نشدم و به بدترین شکل ممکن ضربه اش رو خوردم... اویل وقتی نگاهم به چهره‌ی اش می افتاد یاد شهید مرتضی می افتادم، اما انگار داشت قصه عوض میشد! کم کم طوری شده بود که حتی وقتی توی خونه نگاهم به قاب شهید مرتضی می افتاد تصویر این بنده خدا توی ذهنم تداعی میشد! از انگشتر عقیقش گرفته تا حالات ظاهری رفتار و چهره اش اینقدر من رو مجذوب خودش کرده بود که فکر میکردم جدی جدی با یه شهید مرتضی رو به رو هستم! من حواسم نبود به این قیاس اشتباهم! اینکه یکی دست رو با انگشتر عقیق میده تا من به اشتباه نیفتم! یکی هم با انگشتر عقیق دنبال دل بردن تا امثال ما رو به اشتباه بندازه! و امان از وقتی که دل از سیطره عقل خارج بشه!!!!! وقتی فکر می کنم چی بودم و چی شدم باورم نمیشه! به اوج رسیده بودم... یهو سقوط کردم.... نمیدونم چی شد ولی بدجوری سقوط کردم... دیگه بلند شدن برام سخت شده بود... من قبلا خیلی با خدا حرف میزدم.... خیلی قوی بودم.... اما کی یا چی من رو به اینجا رسونده بود.... که حتی فکر نمیکردم دارم اشتباه میرم! یه بار که با مهسا توی بهشت زهرا راه می رفتیم و چند روزی میشد خبری از این بنده خدا نبود به صورت ناخواسته شروع کردم این شعر رو خوندن: من هر چه دیده‌ام، ز دل و دیده، دیده‌ام! گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیده‌ام... من هر چه دیده‌ام، ز دل و دیده‌ام کنون! از دل ندیده‌ام، همه از دیده دیده‌ام... مهسا که بعد ازدعوا و ماجرای اون روز که شدتش هم عمیق بود دیگه توی این چند ماه هیچ حرفی راجع به اون آقا به من نزد، شاید جرات نکرد شایدم من رو توی ذهن خودش خیلی خوب می دید نمیدونم...! ولی بهر حال همینطور که در هرحال قدم زدن بودیم با یه حالت خاصی گفت: هماااا غرض خاصی داشتی از خوندن این شعر !!! منم دست خودم که نبود! کلا حال و احوالتم عوض شده بود یه آه عمیق کشید و گفتم: من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟ دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید از دوست به جز یک نظرم چون غرضی نیست زان دوست به جز یک نظرم هیچ مپرسید با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید مهسا متعجب و در حالی که مردمک چشمهاش داشت از حدقه میزد بیرون ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد گفت: خوبی همااا! نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش بدم تنها سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم! ولی تنها خدا می دونست که حالم واقعا خوب نیست.‌‌.. یه کسی از درونم می گفت: هدی خودت رو جمع کن با این حالاتت به چی می خوای برسی یا بهتر بگم به کی می خوای برسی؟ یعنی این تویی ! این تویی که تصمیمت این بود یه کسی مثل مهسا رو توی این مسیر همراه خودت کنی؟ ولی با این کارها و رفتارهات کدوم مسیر؟ کجا داری میری معلوم هست! همینطور که داشتم با درون خودم کلنجار می رفتم احساس کردم رنگ چهره ی مهسا سرخ شد و حالش بهم ریخت!!! فکر کردم با خوندن این شعر دیدش نسبت به من عوض شده ولی انگار .... ادامه دارد..... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1