eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
پاستا 🍝 مواد لازم : پاستا (ماکارانی شکلی) مرغ ذرت شیر نخود فرنگی ( دلخواه ) سس مایونز ادویه ، فلفل و نمک 💢۱- اول از همه مرغ ها رو به اندازه و شکلی که میخوایم ریز میکنیم مثلا میتونید نگینی ریز کنید ، ۲- توی ماهیتابه روغن میریزیم و صبر میکنیم تا داغ شه و بعد هم پیاز نگینی خرد شده رو سرخ میکنیم و به مرغمون ادویه میزنیم و تفت میدیم . ۳- بعد هم که مرغ ها پخت و سرخ شد بهش ذرت و بعد نخود فرنگی رو اضافه کردم و بعد هم نمک و فلفل البته من برای خوشمزگیش بهش کمی پودر سیر هم اضافه کردم . ۴- برای پخت پاستا یا ( ماکارانی شکلی) ابتدا توی یک قابلمه آب میریزیم و میزاریم تا جوش بیاد و بعد هم پاستا هامون رو بهش اضافه میکنیم و صبر میکنیم تا پخته شه ،البته میتونستید از قبل شروع کار پاستا رو بپزید یا اینکه در حین کار یا بعد کار فرقی نمیکنه . ۵- در این مرحله هم پاستا ها رو آبکش میکنیم و بعد پاستا ها رو با موادی که اول درست کردیم مخلوط میکنیم . بعد کمی شیر و سس و پنیر پیتزا بهش اضافه میکنیم در این مرحله شعله روی کم باشه تا پنیر و شیر آب بشه و اگر حس میکنید زیرش داره میسوزه بهش شیر اضافه کنید و هم بزنید . توجه کنید که خیلی شیر نریزید ممکنه بد شه و مزه ی شیر بگیره . و بعد هم بچشید اگر مزه ای نداشت بهش سس یا ادویه اضافه کنید … نکات مهم : ¹🍜 من مقدار مواد لازم رو بهتون نگفتم چون بستگی داره که چقدر بخواید درست کنید. ² 🍜میتونید فلفل نزنید اگر حساسیت دارید . ³🍜 پاستا سلیقه ایه پس میتونید مقدار هر چیزی رو کم یا زیاد و یا حتی موادی رو ازش کم یا بهش اضافه کنیم .
اینها دخترایی بودند که امروز در مرکز آموزشی کنکور در کابل، در انفجار تروریستی جان باختند، میدونید چرا خون این ۳۰ نفر باهم حتی به اندازه یک دقیقه در دنیا صدا نکرد❓bbc حرفی نزد ❓سلبیریتی ها نیستند ❓ چ꯭و꯭ن ꯭ب꯭ر꯭ا꯭ی꯭ش꯭ا꯭ن ꯭ن꯭ا꯭ن ꯭ن꯭꯭د꯭ا꯭ش꯭ت.✋🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏اولین فردی که صفر رو اختراع کرد و وارد اعداد کرد خوارزمی بود، منم با نمره هایی که در طول زمان تحصیل گرفتم، به گسترش این اختراع کمک شایانی کردم😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت پنجم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) هر کس می شنید، می گفت: تو دیوانه ای. حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟ خب، من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. 🌹🌹🌹 یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته؟ منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هایم زیاد موافق نبودند. گفتم: اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه. اما به اصرار پدر، برای این که فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومن راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم. 🌹🌹🌹 -حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد. فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: این که این همه فکر ندارد. معلوم است، من. منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. 🌹🌹🌹 هر چه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می گفت: دختری که با سه چهار تا ژ_3 و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟ کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیش تر نخونده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟ منوچهر می گوید "نه." برای این که سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: تو باید درس بخونی. می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم و خوش مان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی مان، که جنگ شروع شد. 🔸ادامه دارد ...... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞عشـ💞ــق ⭐️یعنی از خـــدا خواهش کنی 💞با تمام رنجها سازش کنی ⭐️عشق💞 💞یعنی از جهان غافل شدن ⭐️نیمه شبها با خدا کامل شدن 💞شبتون زیبا ⭐️و در پناه 💞خـــ💞ـــدا ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود هر روز، عا‌شقـانِ تو  بسیـار می شود وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من تصویرِ کربلای  تو، تکرار می شود 🌸 السلام علیک یااباعبدالله الحسین ع بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا که گفته لا اکراه فی الدین پس چرا باز گفته امر به معروف و نهی از منکر⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن!😒 به قول مرجان، تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم! تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️ فکر اینکه الان سعید با کیه، کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه، لحظه هاشو با کی پر میکنه، منو تا مرز جنون میبرد⚡️ تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش و فقط زار زدم😭 دو سال عشق دروغی دو سال بازیچه بودن دو سال.... وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم. یکم که حالم بهتر شد، رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم. -ترنم... چرا آخه اینجوری میکنی؟ بخاطر کی؟ سعید؟ الان معلومه سعید بغل کی... -مرجان ببر صداتو... تو دیگه نگو!🚫 نمیبینی حالمو؟ خودم خودمو له کردم،تو دیگه نکن... -خب من چیکار کنم؟؟ -آرومم کن!فقط آرومم کن... چندثانیه نگام کرد... -بشین تا بیام... چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ... -این چیه؟؟ -مشروب🍷 -چیکارش کنم؟ -یچیز بهت میگما!!😒 بخورش دیگه!چیکار میخوای بکنیش؟ لامصب از سیگارم بهتره... چندساعت تو این دنیا نیستی! از همه این سیاهیا خلاص میشی! اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم! فقط زل زده بودم به مرجان! اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!! -مشروب؟ من؟مرجان میفهمی چی میگی؟ -میخوری نوش جون، نمیخوری به جهنم! ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی😒 یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم...حتی با اصرار سعید...! ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم! ببین به چه روزی انداختیم سعید....😭 چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم...😣 چشمامو که باز کردم،رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود...🌌 مرجان وقتی چشمش بهم افتاد،زد زیر خنده😂 -بالاخره بیدار شدی؟ خیلی بهت خوش گذشتا! -زهرمار!به چی میخندی؟ -نمیدونی چیکار میکردی😂😂 عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی😂 کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂 -کوفت!سرم درد میکنه مرجان... -حالت بهتره؟ -نمیدونم.حس میکنم مغزم سِر شده! خسته ام! باید زود برگردم خونه... تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن!😒 -اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی! ولی مواظب خودت باش! بغلش کردم و ازش تشکر کردم... برگشتم خونه! هنوز نیومده بودن! خب خیالم راحت شد! حتماً امشب هم رفتن همایش...! به قلم : محدثه افشاری ...
شیرینی پای سیب 🥠 مواد لازم پای سیب قنادی : کره        ٢۵٠ گرم پودر قند     ٢۵٠ گرم تخم مرغ    ۴ عدد آرد   ٣٠٠ گرم وانیل ١/٨ قاشق چای خوری سیب ٢ الی ٣ عدد دارچین ١ قاشق چای خوری بکینگ پودر ١ قاشق چایخوری 💢 ابتدا کره و پودر قند را با همزن خوب به هم زده تا وپوک وسفید بشه. بعد تخم مرغ ها به همراه وانیل را یکی یکی اضافه میکنیم. آرد با بکینگ پودر الک شده را می افزاییم در حدی که مواد مخلوط بشن. خمیرمون امادست داخل قیف ریخته یا با قاشق درون قالبهای پای سیب که از قبل کپسول انداخته ایم تا یک چهارم میریزیم بعد یه ورقه سیب اغشته به دارچین را روی خمیر میگذاریم بعد بقیه قالب را با خمیر مون تا سه چهارم پر میکنیم. داخل فر از قبل گرم شده با درجه ی 180به مدت 30دقیقه قرارمیدهیم وبعداز پختن وخنک شدن آنرا به دو قسمت تقسیم و روی آن را پودر قند الک کرده و کمی و پودر پسته می پاشیم. 💠 اگر شیرینیش واستون زیاده، کره 200 و پودر قند هم 200 کنید و 3 تخم مرغ درشت، آرد هم 200 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت ششم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اول، دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چی؟ گفت: یعنی کسانی که سال 56 خدمت شان تمام شده. داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم: این را برای چه گرفته ای؟ گفت: لازم می شود. گفت: آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: ما فردا عازمیم. گفتم : چی؟ به این زودی؟ گفت: ما جز همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. مریم پرسید: ما کیه؟ گفت: من و داداش رسول. مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده یم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه ی خودم. 🌹🌹🌹 چشم هایش روی هم نمی رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ی تلخی کرد. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت: همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد! می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر. فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: قول بده زیاد برام بنویسی. اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفت: حداقل یک خط. منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آن جا که می تواند. 🌹🌹🌹 زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیش تر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستاش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من را و وسایلی که براش می گذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران. 🌹🌹🌹 دو تا ماشین شدیم و بردیم شان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 -----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز خدا کیست که در سایه مهرش برویم رحمت اوست، که هرلحظه پناه من وتوست خدایا بخاطرحضورت در تمام لحظه هایمان سپاست میگوییم شبتون پر از آرامش❣ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه تون معطر به عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 💎 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💎 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💙در پناه لطف حق تعالی و عنایت اهل بیت علیهم السلام عاقبت بخیر باشید ان شالله بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 سردار محمد رضا نقدی معاون هماهنگ‌کننده کل سپاه، گفت:   ✔️ بزرگ‌ترین ظلمی که به کشور شد، رها کردن جوانان بی‌پناه در شبکه‌های مجازی بیگانه است وی افزود: الآن دو جمهوری اسلامی داریم! یکی ایران واقعی توان‌مند‌ترین در سیاست، از پیشروترین‌ها در عرصه علم و فناوری، بالاترین در قدرت دفاعی، نافذترین فکر و فرهنگ درحال توسعه در جهان، که در حال یافتن راه‌های غلبه بر مشکلات اقتصادی و باز کردن مسیر پیشرفت در این عرصه است ایران دوم که ایران ساخته و پرداختۀ فضای مجازی تحت حاکمیت غرب است و آن کشوری ورشکسته، نابود شده، رو به افول در همه چیز و پر از تیرگی و ناامیدی و بن‌بست است!!
📚 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖 میخوندم ولی نمیخوندم! میدیدم ولی نمیدیدم! نیم ساعت بود که صفحه ی اولو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق😖 درونم داغ بود! باید خنک میشدم! داد زدم... بیشتر داد زدم... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه... میخواستم همه فکر و خیالا برن... -بسسسس کن... چت شده؟؟؟ چم شده؟؟؟ چرا اینجوری میکنم!؟ من که این شکلی نبودم! سعید تو با من چیکار کردی؟ حالم از همه چی بهم میخوره،از همه چی بدم میاد... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه... خسته شدمممم😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم، بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم... چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد،تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم. دلمو گرفتم و رفتم پایین، نون نداشتیم و از نون تست هم خسته شده بودم. یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم. بعد از کلاس زبان فرانسه، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود.سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد. میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو! -سلام.خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم؟ -سلام،بفرمایید؟ -اینجوری نمیشه... یعنی روم نمیشه!😅 این شماره منه،اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم... -مگه چی میخواید بگید؟ -خواهش میکنم خانم سمیعی... تماس بگیرید،منتظرتونم... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت. چندثانیه ماتم برد😐،ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون. شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه. بعد باشگاه رفتم رستوران، منو رو که نگاه کردم، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم...😋 آخرین بار، تابستون که رفته بودیم خونه مامانبزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم. چقدر دلم برای مامانبزرگم تنگ شد... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام. وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید. با دیدنم اخمی کرد😠 -معلومه کجایی؟کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم... بقیه کارات کم بود،شب دیر اومدنم بهش اضافه شد! -دیر از باشگاه درومدم، گشنم بود.رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم،یکم دیر شد.معذرت...🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان،غذا ها رو گذاشتم فریزر! یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم. هوا خیلی سرد شده بود. ❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن، یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم✍ رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد! تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم! ساعتو نگاه کردم، هنوز خیلی دیر نشده بود. حوالی ده و نیم بود🕥 شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱 صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد... -الو بفرمایید... -سلام آقای کیانی. -عه سلام ترنم خانم،یعنی خانم سمیعی... 😅 خوبید؟؟ میدونید چقدر منتظر بودم؟ دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون☺️ -معذرت میخوام...فراموش کرده بودم... -خواهش میکنم خانوم... فدای سرتون😇 خودتون خوبید؟ -ممنونم،شما خوبید؟ -الان عالیم -چه خوب به قلم: محدثه افشاری ...
‼️فروش طلای دست دوم به جای نو 🔷س: طلاجاتی که توسط مشتری پس داده می شود، و استفاده خیلی کمی از آنها شده، آیا زرگر می تواند آن ها را به عنوان طلای نو بفروشد؟ ✅ج: اگر برای بررسی کیفیت و زیبا بودن زیور آلات آن ها را به صورت متعارف، در داخل مغازه یا بیرون آن امتحان نمایند اشکالی ندارد. ولی اگر عرفاً تصرف زیادی در آن ها صورت گرفته و مستعمل شمرده می شود، فروش آن به عنوان طلای نو جایز نیست. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسنک رژیمی 🥪 مواد لازم: نان تست :یک عدد گل کلم :نصف لیوان قارچ :نصف لیوان گوجه فرنگی :یک عدد فلفل دلمه ای :نصف فلفل پیاز سرخ شده :نصف قاشق سس فرانسوی :یک قاشق غذاخوری پنیر ورقه ای :2 برش نمک، فلفل سیاه، آویشن و پودر کاری :به مقدار لازم آب لیمو ترش :نصف لیمو روغن و کره :به میزان لازم 💢گل کلم را چند دقیقه بخارپز یا آبپز می کنیم به حدی که کاملا نرم نشود.قارچها را اسلایس کرده و در روغن و کره ی داغ به همراه کمی نمک و آبلیمو و پودر کاری تفت می دهیم.فلفل دلمه ی اسلایس شده و پیاز داغ را اضافه می کنیم. گل کلم را اضافه می کنیم و تفت می دهیم. گوجه فرنگی ها را خرد کرده و به همراه ادویه ها اضافه می کنیم و تفت مختصری می دهیم. شعله را خاموش کرده و سس را افزوده و کاملا مخلوط می کنیم. صفحات گریل ساندویچ ساز را با کره چرب کرده و دستگاه را روشن می کنیم تا داغ شود.یک ورقه پنیر روی نان گذاشته و از مواد رویش می ریزیم و دوباره یک ورقه پنیر و دوباره نان را میگذاریم. سپس در دستگاه گریل می گذاریم و درب دستگاه را می بندیم تا آماده شود.برای سرو، آن را به چهار قسمت مثلثی تقسیم و میل می کنیم. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1