eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ صدا، صداي فاطمه بود كه مثل شعله كبريتي آتش زد به جان و دل همه بچه ها. ـ و براي فرزندان هيچ چيزي سخت تر از اندوه مادر نيست. و امشب مادرمون محزون و عزاداره. نمي خواين به او تسليت بگين؟بعد بچه ها بودند كه با دست و لباسشان جلوي دهانشان را گرفته بودند تا هيچ كس جز حضرت زهرا، صداي «مادر، مادر» شان را نشنود ...  بچه ها سرهايشان را پايين انداخته بودند و در خود فرو رفته بودند. اما شور و هيجان صحن و حياط حرم لحظه به لحظه بيشتر مي شد. جمعيت يك نفس و پياپي سينه مي زدند. انگار هر چه به صبح نزديك تر مي شديم، شور و شيون آن ها هم بيشتر مي شد  امشبي را شه دين در حَرَمش مهمان است، مكن اي صبح طلوع صبح فردا بدنش زير سُم اسبان است، مكن اي صبح طلوع تأثير اين شعر بود يا چيز ديگري، احساس مي كردم كه دلم مي خواهد اين شب هيچ وقت صبح نشود. انگار دلم مي خواست كه اين شب تا صبح قيامت كش بيايد.  شايد هم به همين دليل بود كه مرتب و همراه جمعيت زير لب تكرار مي كردم «مكن اي صبح طلوع، مكن اي صبح طلوع».خدام حرم به زحمت سعي مي كردند كه جمعيت را آرام و براي نماز صبح آماده كنند. بچه ها به آرامي از جاي برخاستند و براي نماز صبح آماده شدند بعد از نماز، بچه ها با حَرَم وداع كردند و رفتيم بيرون. دمِ در كمي مكث كردم و دوباره به سمت حَرَم برگشتم. فاطمه هنوز ايستاده بود. انگار دل نمي كند از حَرَم. فضاي حَرَم ديگر فضاي شب ها و روزهاي قبل نبود. همه چيز تغيير كرده بود.   انگار تازه مي فهميدم كه امام رضا فرزند كدام مادر بوده اند! وقتي خواستم از كنار فاطمه رد شوم و به سمت بچه ها بروم، ديدم فاطمه زمزمه مي كند:امشب شهادتنامه عشاق امضا مي شود فردا زخون عاشقان اين دشت دريا مي شود بعد هم با لحن حسرت باري ادامه داد:«اللّهم ارزقنا شهادتَ في سبيلك» ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ با صداي جيغي از خواب پريدم. كنار فاطمه بودم. او هم بلند شد. ـ چي شده؟ ـ خواب ديدم! ـ خيره!با پشت دست عرق پيشانيم را پاك كردم. فاطمه دستم را گرفت.  ـ چه عرقي كردي، ترسيدي؟! ـ همه جا آتش گرفته بود! ـ نگراني؟ ـ مادرم!! فاطمه بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند كرد. ـ بلند شو تا بريم!  ثريا با نگراني غلت خورد. ـ كجا؟ ـ به مادر مريم تلفن بزنيم. خانه شان! ـ حالا؟! ـ مريم خواب ناراحت كننده اي ديده، نگرانه. ـ الان كه ساعت يازده ست. نزديك ظهره! باشه بعد از ظهر كه براي وداع مي ريم، سرِ راه زنگ مي زنه.  ـ الان بزنه بهتره! خيالش راحت مي شه. من هنوز منگ بودم. لباس هايمان را پوشيديم و رفتيم. مخابرات خلوت تر از روزهاي پيش بود. شماره را فاطمه داد به مسئولش و كمي بعد صدايم زدند. كابين سه. گوشي را كه برداشتم، صداي آشنايي در گوشم پيچيد: ـ الو! الو!  صداي مادر بود. چيزي در گلويم گره خورد. دلم لرزيد. يعني ممكن است مادر برگشته باشد. صدا باز هم با نگراني تكرار كرد ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀 ؟ ؟ یه اصلی که وجود داره اینه که "ما اگه نمازمون رو درست کنیم بقیه چیزها درست میشه" 🔴نصیحت نمی‌خواهیم بکنیم ،فقط یکسری رمز و راز هایی داره که می‌خواهیم باهم دنبال کنیم✅ تا گفته میشه "نماز خوب "تو ذهنمون از نماز خوب چی میاد ؟ نمازی خوب هست که از اول تا اخرش اشک بریزی ❗️ که از خوف و عظمت خدا تن و بدنمون بر هم بلرزه ❗️ که یه رابطه مستقیم با خدا ایجاد بشه ❗️ جواب سلام اولیای خدارو بشنویم❗️ نمازی خوبه که ………❗️ ایا واقعا نماز خوب به این معناها است ؟!!! نه عزیزم از این خبرا نیست که ❌ ⛔️صرفا نمازی که با عشق و سوز و حال همراه باشه که "نماز خوب شناخته نمیشه " ⛔️صرفا نمازی که از اول تا اخرش اشک باشه که "نماز خوب "نیست یه سوال اساسی که به وجود میاد ؟ ✨با این حساب نماز خوب یعنی چی؟ نماز یه عبادتی نیست که با اشک و سوز و حال بخونیم ⛔️چون ما هرچقدرم که اهل سوز و اشک باشیم بالاخره تموم میشه حضرت علی (علیه السلام)می‌فرمایند: برای دل‌های ما آدم‌ها،ادبار و اقبال است یعنی چی؟ یعنی گاهی اوقات حال عبادت داریم✅ گاهی اوقات حالش رو نداریم. پس به هیچ وجه عبادتی که روزی پنج بار بر انسان واجب است نیاز به "اشک ،سوز و حال "نداره❌ 🔱🔆اگه اینطور بود ،خدا می‌گفت عزیزم هروقت حال داشتی بیا نماز بخون☺️ 🚫اما اتفاقا خدا گفته هر موقع من گفتم باید بیای بخونی ،کار به حال تو ندارم ⚡️خداوند نماز رو طوری صادر کرد که حالت گرفته بشه. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e
در این شب دل انگیز⭐️✨ از خــدای مـهربـان⭐️✨ بـراتـون یک حـس قـشنگ ⭐️✨ یک شادی بی دلیل⭐️✨ یک نفس عطر خـدا⭐️✨ یک بغل یـاد دوست ⭐️✨ یک دنیا آرزوهای خوب⭐️✨ و آرامـش خـواستـارم ....⭐️✨ شبتون بخیر و سرشـار از ارامش⭐️✨ 💫
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹سلام روزتون پر از خیر و برکت 🍃🌼می‌نویسم واژه‌هایی 🍃🌸از عطر دوست داشتنِ 🍃🌼یــک گـــل ســرخ... 🍃🌸از نــفــس ســبــزِ 🍃🌼یـک نسیـم آگـاه... 🍃🌸از اوج سـپـیـد 🍃🌼شوقِ یک کبوتر... 🍃🌸بــاز کــن پـنـجـره را 🍃🌼بــا سپــیــده دم 🍃🌸بــه تــو خواهد رسید... ‌‌‌‌‌ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
موفقیت همیشگی نیست! شکست هم کشنده نیست! تنها شهامت ادامه دادن اهمیت دارد ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 کسر ۱/۱۰ در قرآن چند بار آمده است؟ یک بار در آیه ۴۱ سوره سبأ آمده است در مورد کافران میباشد. 📌 کسر ۱/۲ در قرآن چند بار آمده است؟ هفت بار در قرآن در تورهای بقره، نساء، و مزمل آمده است. 📌 کسی ۱/۳ در کجا آمده است؟ چهار بار در قرآن در سوره های نساء و مزمل آمده است. 📌 کسر ۱/۸ در قرآن در مورد چیست؟ یک بار در سوره نساء آمده است و در خصوص ارث می باشد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اعتراف میکنم بچه که بودم... یه بار با آجر زدم تو سر بچه فامیلمون که ببینم از این ستاره ها دور سرش میاد یا نه😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب تندتر از عقربه‌ها حرکت کن (قصه زندگی نوید نجات‌بخش) بهزاد دانشگر ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ ـ الو! چرا حرف نمي زني. نفس هايم به شماره افتاده بود. انگار سينه ام تنگ شده بود. فقط صداي نفس هايم بود كه از گلو خارج مي شد. «نكند اشتباه گرفته باشم» صدا با نگراني پرسيد: ـ مريم! مادر تويي؟!... چرا حرف نمي زني. خودش بود. خودِ خودش بود. طاقت نياوردم و بغض كهنه ام را يكجا خالي كردم. ـ سلام مادر!  صداي مادر با ذوق و شوق فرياد كشيد: ـ مريم جون خودتي؟!... سلام عزيزم. فدات بشم الهي! كجايي؟ ـ مشهد!... شما چي؟ برگشتي خانه؟! ـ مگه تو شماره خونه رو نگرفته اي دختره سر به هوا! معلومه كه خونه ام!... حالا چرا گريه مي كني؟ ـ خوشحالم! صداي مادر هم بغض كرد  ـ منم همين طور! ولي اين كه ديگه گريه نداره دختره احساساتي! تو هنوز هم اين احساسات بچه گانه رو كنار نذاشتي! ـ خودِ تو چي مادر؟ كنار گذاشتي؟! ـ اگه تونسته بودم كنار بذارمش كه ديگه خونه برنمي گشتم! ـ راستي كارِت چطور شد؟  مادر سعي مي كرد به زور بخندد. انگار ديگر نمي توانست فيلم بازي كند. ـ هيچي! اونو نگرفتم. عوضش يه كار ديگه توي همين تهران بهم پيشنهاد شده. دارم اونو بررسي مي كنم. ـ ولي تو كه اون كار رو مي خواستي! ـ بگذريم! بعدآ كه اومدي مفصل صحبت مي كنيم. راستي بگو ببينم كِي برمي گردي؟  ـ احتمالا امروز عصر راه مي افتيم، راستي پدر چه طوره! ـ خيلي از دستت عصباني و پكره. خدا به دادت برسه! فعلا كه خانه نيست. رفته منزل عمه ات براي پختن غذاي نذري؟! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ ـ باشه! بهش سلام برسان .ـ مراقب خودت باش عزيزم. ما رو هم دعا كن.گوشي را گذاشتم، نفهميدم خودم را چه طوري رساندم به فاطمه. فقط يك موقع به خودم آمدم، ديدم سرم را گذاشته ام روي شانه هاي فاطمه و گريه مي كنم. ـ برگشته! ... برگشته فاطمه جون! مامانم برگشته!  فاطمه مرا در آغوش خودش فشرد. ـ خيلي خُب دخترِ احساساتي! يواش! چشمت روشن باشه عزيزم! ـ حالا خيالم راحت شد! يه تشكر حسابي باشه طلب امام رضا تا بعدازظهر!ـ چرا بعدازظهر؟! همين الان مي ريم.سرم را از روي شانه هايش برداشتم. با تعجب خيره شدم در چشم هايش.  ـ الان؟! مگه تو خسته نيستي؟ نمي خواي وسايلت رو جمع كني؟ چشم هايش نمدار بود! ـ من بارهام رو بستم! ديگه كاري ندارم! ـ ولي آخه...!به سمت حرم برگشت. ـ ديگه «ولي» و «آخه» نداره! آدم ظهر عاشورا مشهد باشه و جايي غير از حَرَم امام رضا بره؟!... بعد از كربلا هيچ جا بهتر از حَرَم امام رضا نيست!  ـ بچه ها نگران نشن؟ ـ نه! ثريا ديد داريم ميايم. مي ريم حَرَم نماز ظهر و عصر رو اون جا مي خونيم، يه زيارت عاشوراي با حال هم مي خونيم و برمي گرديم. باشه؟! ـ هر طور كه تو بخواي! به قول شاعر، رشته اي برگردنم افكنده دوست... فاطمه لبخند شادمانه اي زد: ـ مي كشاند هر جا خاطر خواه اوست!... اين وصف الحال همه ماست مريم جون! بيا ببينيم كه جناب دوست ما رو كجا مي بره! وقتي به حَرَم رسيديم، صف هاي نماز جماعت تشكيل شده بود. فاطمه وضو داشت، اما من به سرعت وضو گرفتم و به نماز ايستاديم   بين دو نماز احساس كردم فاطمه به فكر فرو رفته است. دلم مي خواست بدانم در چنين لحظاتي، ظهر عاشورا، در حرم امام رضا به چه چيزي فكر مي كند! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🤩 | زنگ کتاب‌خوانی 🎤 یادداشتی از خانم سارا عرفانی،‌ نویسنده 🌅 یک عصر تمام‌نشدنی تابستان بود که با دخترهایم حسابی حوصله‌مان سر رفته بود و عصر خسته‌کننده‌ای را می‌گذراندیم. هر چه پیشنهاد بازی و کاردستی بهشان می‌دادم، هیچ‌کدام برایشان جذاب نبود. همه به نظرشان تکراری می‌آمد. 🧠 فکری به ذهنم رسید؛ تفریحی که به آن شکل خاص تا آن زمان تجربه‌اش نکرده بودیم، امّا امید چندانی نداشتم که در آن عصر کسالت‌بار، دخترها از طرحم استقبال کنند. فکر می‌کردم آن را هم مثل بقیه ایده‌ها با بی‌حوصلگی رد می‌کنند. 📣 گفتم: «بروید بچه‌های همسایه را هم صدا کنید زنگ کتاب‌خوانی داریم!» خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد با هم کتاب بخوانیم، امّا زنگ کتاب‌خوانی چیز جدیدی بود که یک‌باره به ذهنم خطور کرده بود و برای بچه‌ها هم تازگی داشت. با ذوق و شوق دویدند و بچه‌های همسایه را صدا زدند که بیایید زنگ کتاب‌خوانی! 😌 بهشان گفتم هر کدام با سلیقه خودش از قفسه دو سه تا کتاب انتخاب کند و بنشیند. شروع کردیم به خواندن کتاب‌ها. قصه خواندیم. دست زدیم. خندیدیم. شعر خواندیم. دست زدیم. صدای سگ و گربه و پاندا و خرگوش درآوردیم. در دنیای موجودات عجیب‌غریب سفر کردیم. بعضی را من می‌خواندم. بعضی را خودشان، آن‌هایی که سواد داشتند. همه کتاب‌هایی که انتخاب کرده بودند، تمام شد. به خودمان که آمدیم هوا تاریک شده بود و وقت شام بود. ⏰ چند ساعتی از عمرمان در زنگ کتاب‌خوانی به شادی و خنده و یادگرفتن حرف‌های تازه گذشت و آن رسم، در خانه ما ماندگار شد. زنگ کتاب‌خوانی، شد یکی از شادترین سرگرمی‌هایی که حتی بچه‌های همسایه هم برای سر رسیدنش لحظه‌شماری می‌کردند و مدام سراغش را می‌گرفتند. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
37.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی مامان آهو کجایی 🇮🇷 داستان ضامن آهو 🇮🇷 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀پنجشنبه است ثانیه هایمان بوی دلتنگی میدهد چه مهمانان ساکتی هستند رفتگان نه بدستی ظرفی آلوده میکنند نه به حرفی دلی را تنها به فاتحه قانعند🥀 🌹شادی روح تمام اموات فاتحه وصلوات 🌹 شب به خیر جمعه تون زیبا🍁
❤️✨بسم الله الرحمن الرحیم ⚪️✨بیدار شو امروز با نگاهی 🕊✨نو به دنیا بنگر تمام غم‌ها ⚪️✨و غصه ها برایت 🕊✨کوچک می‌شود آنقدر کوچک ⚪️✨که با تبسم به آنها می‌نگری 🕊✨تو پیروز هستی ... ⚪️✨الهی به امیدتو♥️🍃 🌱 🌱 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1