🔻#تصاویر_ماندگار | من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم
🔹«خیلی دلش می خواست که تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدنش لحظه شماری می کرد، اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش به میان آمد، آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمی کرد، امروزمان امروز نبود.
🔹وقت خداحافظی که فرا رسید، بعد از کلی سفارش کلامی، باز در میانه ی خون و باروت، نامه ای فرستاد که مراقبش باشم تا سربازی از سربازان امام زمان(عج) باشد.
🔹 هنوز نامه اش را کامل نخوانده بودم که اشکهایم از خبر عروجش بر صفحه ی کاغذ جاری شد و درست ۲ ماه بعد، نام ماندگارش در شناسنامه دختر دردانه اش به ثبت رسید. دردانه ای که هنوز هم زمزمه می کند: "من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم".»
🔹این خاطره ای ماندگار از همسر شهید "جلال ذوالقدر " است که تقدیم حضورتان می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻#شهید در قبال خدا گذشت می کند...
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
🔹 رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند منزل ، هتل ...
خوابیده بود؛ همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و رو انداز عبا ...
🔹غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی و تمسخر می گفتند : خوش مزه است !
گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله ، خوش مزه است. بعد ها شد رئیس دیوان عالی کشور ، اغلب روزها غذایش نان و ماست بود !
🔹به قاضی دادگاه نامه زده بود که:
شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی... قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات!
#شهید_بهشتی🌷
#مورچهها
🌷....مورچهها زخمهایمان را به درد میآورند. سعی میکردیم مورچهها را بکشیم، ولی تمامی نداشتند و از جایجای سلول بیرون میآمدند. حسین اصلاً حال خوبی نداشت. پیراهنش را بالا زد دیدم صدها مورچه به زخمهایش حمله کردهاند! در بدن حسین جای سالمی نبود. بعثیها ما را تا صبح با مورچهها در آن وضعیت تنها گذاشتند و تازه فهمیدم آن استخوانها و اسکلتها و خونهای خشکیده آنجا چه میکنند. خدا میداند کدام آزادمردی خوراک مورچهها شده بود.
🌷آن شب تا صبح نخوابیدم و صبح در یک دادگاه کاملاً کذایی حسین را محکوم به اعدام کردند و دوباره ما را به همان سلول برگرداندند و باز مورچهها به جانمان افتادند. حسین دیگر هیچ تلاشی برای دور کردن مورچهها نمیکرد. فردای آن روز یک دادگاه مضحک دیگر تشکیل دادند و حکم اعدام او به حبس ابد تقلیل یافت و بعد ما را از هم جدا کردند.
🌷....شالچی دوباره حالش بد شد و شروع به گریه کرد. یکی از بچهها پرسید: حالا حسین تا ابد در آن سلول میماند؟ شالچی که بغض خفهاش میکرد، گفت: نمیدانم. اگر قرار باشد در آنجا بماند در کمتر از یک هفته مورچهها او را میخورند. بعد از این ماجرا دیگر هیچ وقت نفهمیدیم بر سر حسین اللهوردی چه آمد.
راوی: آزاده جانباز سرافراز حسن چمرلو از تهران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ نسخه عراقی #سلام_فرمانده در بصره با تصاویر سرداران شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس به مناسبت هشتمین سالگرد تأسیس حشدالشعبی ✨
😏 دشمنان با دیدن بازی چند دختر در شیراز گفتند « سلام فرمانده » شکست خورد !
✊ تازه آغاز حماسه سرایی در کل جهان هست
💖 #امام_زمان (عج)
🕊#شهید_محمدحسین_نامدارمحمدی:
این حقیقتی است که همه ما، دیر یا زود باید
برویم ولی وسیله و رفتنها فرق میکند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشف پیکر مطهر یک شهید در سالروز شهادت #شهید_بهشتی و یارانش و صحبتهای سردار باقرزاده در لحظه کشف شهید
🌹 سپهبد شهید #حاج_قاسم سلیمانی :
📜 وصیت میکنم …
در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام ، جمهوری اسلامی ، مقدسات و ولایت فقیه مطرح میشود ، اینها رنگ خدا هستند ؛
رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید .
🔰انگیزه دینی، عامل صبر بر شهادت فرزند
🔸رهبرانقلاباسلامی: این جوان میتوانست در خانهی خودش، زندگی خودش، در محیط خودش، پیش پدر و مادر خودش، پیش همسر خودش، پیش بچّههای خودش بماند، از لذّات زندگی بهرهمند بشود ــ به همان مقداری که ممکن است ــ امّا این کار را نکرد، همه را رها کرد؛ فرزند عزیز را رها کرد، همسر عزیز را رها کرد، پدر و مادر دلباختهی خودش را رها کرد رفت؛ برای چه؟ این انگیزه چه بود؟ انگیزه دین بود؛ حالا یا رزمنده بود و برگشت، یا جانباز شد، یا شهید شد. پدر و مادر او هم که توانستند این مصیبت را، این سختی را، این آتش دل را خاموش کنند، تسلّا پیدا کنند، به برکت دین بود، [اثر] دین بود.
🗓 ۱۴۰۱/۰۳/۲۲
💫نسل نور
هان مردمان!من رسول ام و علی،امام و وصی پس از من است و پس از او امامان،فرزندان اویند.آگاه باشید!من والد آنان و ایشان از صلب اویند
🌱بخشی از فراز ۸خطبه غدیر🌱
🌹✨19روز تا #عید_غدیر_خم
شهـادت...
سن وسال نمیشناسد
زمان و مکان سرش نمیشود
زشتی و زیبایی ملاڪش نیست
او باطن بین است . . .
نگاهش بہ دل دریـایی توست ...
#شهید_رضا_رحیمی🌷🕊
#شهیدانہ 🌹
#شهید_مسعود_ذهابناظوری:
آگاه باشید جایی که اخلاص نباشد، اختلاف است و جائی که اختلاف باشد خودپرستی و هویوهوس و در همانجا شیطان دائمالفساد وجود دارد.
🌹هرشهید
نشانےست ازیڪ #راه_ناتمامـ
یڪ #فانوس ڪہ دارد خاموش مےشود
وحالا
تو #مانده_اے و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام
#فانوس را بردار؛
و #راه خونین شہید را ادامہ بده
#سلام_آقا
باب الجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه می رود
🖤🥀شهادت مظهر جود و سخا #امام_جواد علیهالسلام تسلیت و تعزیت باد
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
🌴 #قسمت_نوزدهم: تأثير کلام🌴
🌹راوی: مهدی فريدوند
چند ماه از پيروزی انقلاب گذشت. يکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد ســازمان تربيت بدنی، آقای داودی(رئيس ســازمان)با شما کار دارند!
فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم ســازمان. آقــای داودی که معلم دوران دبيرستان ابراهيم بود خيلی ما را تحويل گرفت.
بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان برای ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستيد، بيایید در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و...
ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسی سازمان را برای شما گذاشتهايم.
ما هم پس از کمی صحبت قبول کرديم. از فردای آن روزکار ما شروع شد. هرجا که به مشکل برمیخورديم با آقای داودی هماهنگ میکرديم.
فراموش نمیكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرســی شــد و سؤال
کرد: چيکار ميکنی؟
گفتم: هيچی، دارم حکم انفصال از خدمت میزنم. پرسيد: براي کی!؟
ادامه دادم: گزارش رســيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلی زننده به محل كار میآيد. برخوردهای خيلی نامناسب با کارمندها خصوصاً خانمها داره. حتی گفتهاند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همســرش هم
حجاب نداره!
داشتم گزارش را مینوشتم. گفتم: حتماً يك رونوشت برای شورای انقلاب میفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟
گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت!
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردی؟
گفتم: نه، لازم نيست، همه میدونند چه جور آدميه!
جواب داد: نشــد ديگه، مگه نشــنيدی: فقط انســان دروغگــو، هر چه که میشنود را تأييد میکند!
گفتم: آخه بچههای همان فدراســيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت:
آدرس منزل اين آقا رو داری؟ گفتم: بله هست.
ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونهاش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چیه.
من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.
عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم.
آدرس او بالاتــر از پــل ســيد خندان بــود. داخل کوچهها دنبــال منزلش میگشــتيم. همان موقع آن آقا از راه رســيد. از روي عکســی که به گزارش چسبيده بود او را شناختم.
اتومبيل بنز جلوی خانهای ايستاد. خانمی که تقريبا بیحجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.
گفتم: ديدی آقا ابرام! ديدی اين بابا مشکل داره.
گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن.
موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهيم زنگ خانه را زد.
آقا که هنوز توی حياط بود آمد جلوی در.
مردی درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلی تعجب کرد! نگاهی به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟!
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
📚کتاب سلام بر ابراهیم۱