#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_اول
سال 1351 ـ تهران
دكتر نگاهي به آزمايشهاي بچه كرد. چند بار معاينه كرد و در آخر گفت: «مننژيت مغزي». بچهتان مننژيت مغزي گرفته، بايد بستري شود. تب بالا و تشنج و گريههاي شديدي داشت كه امان همه را بريده بود. كودك را بستري كردند. بعد از بيستوچهار ساعت كه توي دستگاه بود، دكتر به مادرش گفت: بايد آب كمر بچه را بگيريم براي آزمايشهاي تكميلي. ممكن است بعد از اينكه آب كمر را كشيديم، بچه سالم بماند كه البته به احتمال نودوپنج درصد فلج ميشود. شما رضايتنامه امضا كنيد تا ما ادامه دهيم.
ادامه دارد . . .
#رفقای_شهدا
#مقاومت_رمز_پیروزی
#یا_حسن_ع
ادامه دارد..
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_دوم
دكتر هم با برخورد تند و توهينآميز پرونده را برداشت و مطالبي پايين آن نوشت تا ديگر هيچ بيمارستاني اين بيمار را قبول نكند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت. مادر گفت: خدايي كه اين مريضي را به بچه من داده، خودش ميتواند خوبش كند. خدا ميداند كه من نميتوانم بچه فلج را نگهداري كنم و كودكش را بغل كرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبهروز خرابتر ميشد. حالا ديگر چشمانش بسته نميشد. يك قطره آب هم نميخورد. دست و پايش كاملاً خشك و بيحركت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود كه يك آينه گذاشته بود مقابل دهان كودكش تا بفهمد كه نفس ميكشد يا نه. ديگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه ميگشت تا به او پناه ببرد. از همهجا بريده بود. كودكش را بغل كرد و پلهها را بالا رفت و روي بام نشست. كودك را مقابل خودش خواباند. دو ركعت نماز با همان دل شكسته و حال پريشان خواند و هزار بار ذكري گفت كه فرج را برايش هديه آورد: صلي الله عليك يا رسول الله. آخر هم با حال زار گفت: يا رسول الله، اگر كودكم، محمدم، قابل است كه بماند شما شفايش بدهيد و اگر هم نه، اين طفل را از اين زجري كه ميكشد راحت كنيد. مادر براي لحظاتي خواب چشمانش را گرفت. سوار سفيدپوشي را ديد كه آمد و....
ادامه دارد . ..
#رفقای_شهدا
#مقاومت_رمز_پیروزی
#یا_حسن_ع
ادامه دارد..
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_سوم
وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد، ميدانست كه اتفاقي ميافتد. چشمش به ساعت بود. يكي ـ دو ساعت نگذشته بود كه محمد آرام آرام پلك زد. سرش را چرخاند. دست و پايش را تكان داد و با نگاهش مادر را جستجو كرد. مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بيا بغل مادر. ميآيي محمدجان. محمد روي دو زانو تكيه كرد و خم شد و آهسته كمر راست كرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پروندة پزشكي محمد را برداشت، او را بغل كرد و رفت بيمارستان پيش همان دكتر و....
ادامه دارد...
#مقاومت_رمز_پیروزی
#رفقای_شهدا
#یا_حسن_ع
ادامه دارد..
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_چهارم
محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنبوجوش كه براي خودش همه كاري ميكرد، اما اهل بدي كردن نبود. دوران كودكي او تا نوجوانياش همزمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلاميه پخش كردن بود و محمد هم دنبال بازي كردنهاي خودش. اما وقتي هفت ساله شد، خيلي خاص دل به نماز سپرد. بدون اينكه كسي به او تذكر دهد، تا صداي اذان را ميشنيد بازياش را رها ميكرد، وضو ميگرفت و به نماز ميايستاد. حتي نماز صبحش را هم مقيد شده بود كه بخواند. ميگفت: بايد بيدارم كنيد. اگر يك روز دير صدايش ميكردند ميزد زير گريه و ميگفت: چرا اينقدر دير بيدار شديم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببينيد آفتاب دارد درميآيد و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالي خانه.
#یا_حسن_ع
#مقاومت_رمز_پیروزی
#رفقای_شهدا
ادامه دارد...
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_پنجم
حالا محمد يك دلمشغولي مهمتر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام ميشد، ميرفت مسجد و پايگاه. بزرگترها هم به او محبت خاص پيدا كرده بودند. هر وقت ميرفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان ميبردند و اين باعث ميشد كه جسم و روح محمد روزبهروز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست ميكردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمندهها درست كند، عراقيها بمببارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و ديدنها و شنيدنها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نميشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. ميرفت و ميآمد. . .
#رفقای_شهدا
#مقاومت_رمز_پیروزی
#یا_حسن_ع
ادامه دارد..
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_نوزدهم
دشمن آتشبارياش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود. كار خيلي سختتر از آنچه فكر ميكردند شد. بچهها مقاومت ميكردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جايش بلند شد و داشت ميرفت عقبتر. فرمانده فكر كرد محمد ترسيده. صدايش زد و پرسيد: كجا ميروي؟ مگر وضعيت را نميبيني؟ كمي نيرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خيالت راحت باشد، دارم ميروم نماز بخوانم. امام حسين(ع) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه كرد. وقت نماز بود. محمد با پوتين و اسلحهبهدست قامت بست. زير آن باران گلوله نماز خون خواند و سريع برگشت. يكساعتي از ظهر نگذشته بود. درگيري نفس بچهها را بريده بود. لحظهبهلحظه يك گل پرپر ميشد كه ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ايستاد. با تعجب نگاهش كردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند كرد و با صداي رسايي گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجي دويد طرف محمد و ديد كه گلولة آرپيجي پشت محمد را كاملاً برد و تنها صورتش است كه سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
#شهادت_زحمت_داره
#مقاومت_رمز_پیروزی
#رفقای_شهدا
#یا_حسن_ع
ادامه دارد...
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_بیستم
بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد كه دلش لرزيده بود، قلبش تير كشيده و بيخواب شده بود. ميدانست كه ديگر نبايد منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازهاش. پدر، جبهه بود. سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بيايد. مادر، صبح زود تنهايي به ملاقات محمد رفت. او را بلند كرده و بوسيده و بوييد. حرفهايش را با محمد زد. با اينكه چند روز از شهادت محمد ميگذشت، زير آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواستة دلش، بردند مسجد المهدي(عج) براي وداع. بعد مادر رفت توي قبري كه نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. بعد به محمد گفت: لحظهبهلحظه وصيت كردي، من هم عمل كردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شكستهام برسان و بگو آن موقع كه هيچكس به دادم نميرسد، موقع وحشت و تنهايي قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند كرد و آرام و سربلند از قبر بيرون آمد. . .
ادامه دارد...
#مقاومت_رمز_پیروزی
#شهادت_زحمت_داره
#رفقای_شهدا
#یا_حسن_ع
ادامه دارد...
@mahman11
#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_بیست_و_یکم
دو سال از شهادت محمد ميگذشت. مادر بر اثر سانحهاي دچار شكستگي پا شد و خانهنشين. ايام محرم بود، اما مادر نميتوانست مثل هر سال در كارهاي مسجد شريك باشد. روز هشتم محرم. مادر ديگر طاقت نياورد و به هر سختي بود راهي مسجد شد و همراه ديگران براي شام عزاداران، سبزي پاك كرد. فردا هم همينطور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضهخوان و مردم عزاداري ميكرد كه دلش شكست. رو كرد به حسين فاطمه(ع) و عرض كرد: يا امام حسين(ع)، اگر اين عزاداري من مورد قبول شماست لطفي كنيد تا اين پاي من خوب شود؛ تا فردا كه براي كار كردن ميآيم نخواهم از ديگران كمك بگيرم. آقا، اگر پايم خوب شود ميروم توي آشپزخانه و تمام ديگهاي غذا را ميشويم. مادر آمد خانه و خوابيد. سحر كه بيدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو كرد به كربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پاي من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا ميكرد كه دوباره خوابش برد. خوابي پربركت كه هم مادر را بهرهمند كرد و هم حالا كه بيست سال از آن سحر ميگذرد، ديگران را.
مادر خواب ديد كه در مسجد المهدي(عج) است و. . .
ادامه دارد...
#شهادت_زحمت_داره
#مقاومت_رمز_پیروزی
#رفقای_شهدا
#یا_حسن_ع
ادامه دارد...
@mahman11