eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴: کردستان🌴 🌹راوی: مهدی فريدوند تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف می‌زدم که يک‌دفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟! گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه‌ها و رزمنده‌های کردستان را از محاصره خارج کنيد. بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود. بســياری از جاده‌ها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بی‌خبر وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم. ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يك‌دفعه فرياد زد: بی‌ دين این‌ها چيه که می‌فروشی!؟ با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه چند رديف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری‌ها شليک کرد. بطری‌های مشــروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد. ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون نيســتی. اين نجاست‌ها چيه که ميفروشــی، مگه خدا تو قرآن نميگه: »اين کثافت‌ها از طرف شيطانه، از اين‌ها دور بشيد. جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب می‌گفت: غلط کردم، ببخشيد. ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صدای گلوله‌های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه می‌کردند. ما هم بی‌خبر از همه جا در شهر می‌چرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوی تمام ديوارهای ســپاه، گونی‌های پر از خاک چيده شده بود. آن‌جا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود. هــر چــه در زديم بی‌فايده بــود. هيچ‌كس در را باز نمی‌كرد. از پشــت در می‌گفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اين‌جا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! يکي از بچه‌های ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اين‌جــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اين‌طرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه می‌رسيد. نيروهای انقلابی آن‌جا مستقر هستند. ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آن‌جا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
زندگی نامه شهید محمد معماریان دو سال از شهادت محمد مي‌گذشت. مادر بر اثر سانحه‌اي دچار شكستگي پا شد و خانه‌نشين. ايام محرم بود، اما مادر نمي‌توانست مثل هر سال در كارهاي مسجد شريك باشد. روز هشتم محرم. مادر ديگر طاقت نياورد و به هر سختي بود راهي مسجد شد و همراه ديگران براي شام عزاداران، سبزي پاك كرد. فردا هم همين‌طور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضه‌خوان و مردم عزاداري مي‌كرد كه دلش شكست. رو كرد به حسين فاطمه(ع) و عرض كرد: يا امام حسين(ع)، اگر اين عزاداري من مورد قبول شماست لطفي كنيد تا اين پاي من خوب شود؛ تا فردا كه براي كار كردن مي‌آيم نخواهم از ديگران كمك بگيرم. آقا، اگر پايم خوب شود مي‌روم توي آشپزخانه و تمام ديگ‌هاي غذا را مي‌شويم. مادر آمد خانه و خوابيد. سحر كه بيدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو كرد به كربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پاي من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا مي‌كرد كه دوباره خوابش برد. خوابي پربركت كه هم مادر را بهره‌مند كرد و هم حالا كه بيست سال از آن سحر مي‌گذرد، ديگران را. مادر خواب ديد كه در مسجد المهدي(عج) است و. . . ادامه دارد... ادامه دارد... @mahman11
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 پروانه ای دردام عنکبوت قسمت۲۱: با ترس ولرز به نزد ابواسحاق رفتیم ,ابواسحاق باسرعت روبنده من ولیلا رابالا زد وگفت:به به عجب حوریه های زیبایی,هرچه میپرسم راستش رابگویید,اگر راستش راگفتید باشما کاری ندارم ,وای به حال اینکه بفهمم دروغ گفتید انوقت کاری میکنم که روزی صدباربمیرید وزنده شوید...شما دوتا شوهر دارید؟ سرمان رابه علامت نه ,تکان دادیم خنده ای کرد وگفت:پس ان پسرک لال ,پسر خودت نبود. سرم را انداختم پایین وگفتم:مجبورشدم ,برادرم بود میخواستم پیش خودم بماند. داعشی دوباره زد زیرخنده وگفت:ازاینجور زنها خوشم میاید اما حیف وصدحیف دروضعیتی هستم که به پول محتاج ترم تا زن وکنیز,برای خوشگذرانی,من به شما دست نمیزنم وبه کسی هم اجازه نمیدهم به شما دست درازی کند,باید تازمان بازار برده ها,دست نخورده باشید ,اخر برای دخترکانی مثل شما پول بیشتری میدهند....😈😈😈 از رذالت این مرد به خودم لرزیدم وبازهم خداراشکر کردم که حداقل فعلا من ولیلا درامانیم. داعشی اشاره کرد که برویم وگفت هرروز میاید به ماسربزند وتاکید کرد ,مبادا فکر فرار به سرمان بزند که مطمینا گیر مجاهدان دیگر میافتیم که.... ادامه دارد... @mahman11