#بهترین_نقشه
حدود ساعت⌚️چهار و پنج بعدازظهر بود که فرمانده سپاه بانه خبر داد به یکی از ماشین های شان🚘،وقتی می آمده سقّز،کمین زده اند و چند نفرشان را به شهادت🌷رسانیده اند.می خواست که صبح🌄 روز بعد از دو طرف وارد عمل شویم و بعد از پاک سازی منطقه شهدا را منتقل کنیم.🍃
#محمود همان شب🌘 موضوع را به بحث و بررسی گذاشت.بعضی نظرشان این بود که از ارتش هم کمک بگیریم و بعضی نگران مسیر کمین خور سقّز-بانه بودند و این که اگر برای خودمان کمین گذاشتند چه کنیم.تعداد نیروهای قبراق و کیفی دمِ دست #محمود زیاد نبود و همین باعث نگرانی بود.#محمود حرف های همه را که شنید،گفت:" توکل به خدا، صبح راه می افتم؛با همین نیرو👥 و امکانات."🌿
صبح که برای نماز📿 بیدارم کرد،باورم نمی شد تصمیم او قطعی باشد.خیلی زود همه چیز آماده شد،۴۰ نفر نیرو👥 و پنج شش دستگاه ماشین.🚙 ساعت شش نشده بود که رسیدیم روی گردنه خان.🌱
نیروهای خودی به طور پراکنده روی گردنه آتش🔥 می ریختند.چپ و راست گردنه را ضدانقلاب😱 گرفته بود.لای صخره ها مخفی شده بودند تا از ترکش های خمپاره نیروی خودی در امان باشند. بیشتر وقت ها روی این گردنه درگیری بود و از آنجا ضدانقلاب به ماشین های نظامی ما کمین می زد.🍀
در بلندترین نقطه گردنه روی ارتفاع، ژاندارمری پایگاهی زده بود که از همه طرف به منطقه تسلط داشت.فرمانده آن سروانی بود که اجازه عبور ماشین های نظامی را نمی داد.می گفت:"منطقه ناامن است."🌾
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚حماسه کاوه
#بهترین_نقشه
#محمود فرمانده پایگاه را در جریان وضعیت گذاشت و گفت:" اصلا آمده ایم که عملیات کنیم." سروان دوباره تاکید کرد و گفت:" اینجا منطقه تحت مسئولیت منه.نمی تونم اجازه بدم رد بشید.از دست تون کاری برنمی آد،تلفات بی خود هم می دید."او همین طور صحبت🗣می کرد،به منطقه روبه رو اشاره می کرد و جاهایی را که سنگر گرفته بودند نشان می داد.#محمود اصرار داشت که باید برود و شهدا🌷 را بیاورد.🍃
فرمانده پایگاه که سماجت #محمود را دید،ناچار به رضایت شد؛با این شرط که همه مسئولیتش با خود #محمود باشد و این،چیزی حدود یک ساعت و نیم از وقت ما را گرفت.قرار شد او با آتش🔥 خمپاره،ضدانقلاب😱 را زمین گیر کند تا ما خودمان را نزدیک شهدا🌷 برسانیم.تا آن لحظه،هرچه با بی سیم📞 تماس می گرفتیم تا نیروهای بانه را به اصطلاح "سَرخط" کنیم،به نتیجه ای نرسیدیم.به هرحال بیشتر از این نمی شد وقت را تلف کرد.🌿
#محمود نیروها👥 را سازمان داد و آخرین تذکرات را داد.از پایگاه زدیم بیرون،در حالی که خودش داخل جیپی نشسته بود و سرستون حرکت می کرد. اصرارم برای این که من ماشین🚙 جلویی باشم،به نتیجه نرسید. پیچ های جاده🛣 را یکی پس از دیگری رد کردیم. وقتی رسیدیم به آخرین پیچ که دیدمان نسبت به رو به رو بیشتر بود،ماشین🚘 #محمود را بستند به رگبار.همه متوقف شدیم.#محمود به سرعت برق پرید پایین و اشاره کرد همه برگردند عقب. ماشین ها دنده عقب رفتند پشت پیچ جاده.🛣 از آن فاصله،جنازه های شهدا🌷 که کنار جاده افتاده بودند،به خوبی دیده می شدند.🌱
کافی بودفقط چند دقیقه بیشتر به انتظار بنشینند تا ما کاملا در دید و تیرشان قرار بگیریم.آن وقت بود که با گرفتن تلفات دوباره،می توانستند به هدف شوم شان برسند،اما خداوند دشمنان ما را از احمق ها قرار داده است. #محمود منطقه را وراندازی کرد و گفت:" خیلی به ما مسلطند.کاری نمیشه کرد.باید برگردیم."پیدا بود که از سپاه بانه هم نیرویی نیامده است یا اگر آمده، امکان پشتیبانی از ما را نداشته است.دور زدیم و برگشتیم.فرمانده پایگاه تا ما را دید،با ژست خاصی که اصلا مناسب آن شرایط نبود،گفت:" من که گفتم نرید؛گوش نکردید." #محمود برای این که بچه ها از ناراحتی دربیاورد گفت:" باید کاری بکنیم." بلافاصله گفت:" شهدا🌷رو می آریم عقب! به هر طریقی که شده،می آریم شون."🍀
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚حماسه کاوه
#بهترین_نقشه
یکی دو ساعتی منطقه را پاییدیم و راه های مختلف را با هم بررسی کردیم.هوا داشت رفته رفته گرم می شد.دوربینم را دادم دست #محمود تا او هم چیزهایی را که می دیدم،ببیند.ماشین خاوری🚛 را نشانم داد و گفت:" نگهش دارید!" قبل از این که کامیون🚛 به ما برسد،گفت:" این طور که معلومه،ضدانقلاب😱می خواد باز از ما تلفات بگیره.باید بهش رودست بزنیم."🍃
کامیون🚛 را نگه داشتیم و راننده و کمکش را آوردیم پایین.بعد از کمی صحبت،فهمیدیم هردو کُرد هستند و اهل بانه.وضعیت جاده🛣 را که از راننده پرسیدیم،گفت:"راه بازه،ولی کنارجاده، جنازه سه تا پاسدار افتاده."#محمود پرسید:"حاضرید به ما کمک کنید تا اون سه تا شهید🌷رو بیاریم؟"به هم نگاه کردندو دوسه جمله ای به کُردی بین شان ردّوبدل شد.یکی از آنها گفت:"ما حرفی نداریم کا! شما بگو چطوری؟"🌿
#محمود در کم ترین زمان ممکن،بهترین نقشه را کشید و برای شان توضیح داد. من و شش نفر از بچه ها را انتخاب کرد تا همراه آنها با کامیون🚛برویم.ماموریت خطرناکی بود.بیش از هرچیز،سرعت عمل ملاک بود.باید نیروهایی👥فِرز و چالاک،ماموریت را انجام می دادند.فورا پریدم پشت کامیون و راه افتادیم سمت بانه.تا محل جنازه ها چندین طرح و نقشه را در ذهنم مرور کردم.این را از #محمود یاد گرفته بودم.همیشه به بچه ها می گفت:"قبل از اینکه به محل های کمین خور برسید،نقشه ای پیش خودتون بکشید تا اگه تو کمین افتادید،آمادگی مقابله داشته باشید.این طوری هیچ وقت غافل گیر نمی شید."🌱
بچه ها هرکدوم زیر لب چیزی زمزمه می کردند.حال شان را درک می کردم؛تا شهادت🌷فاصله ای نداشتیم.نزدیک جنازه های شهدا،🌷راننده سرعت را کم کرد.اطراف را پاییدم،اوضاع عادی به نظر می رسیدراننده کمی جلوتردور زد و کنار جنازه ها نگه داشت.طوری وانمود کرد که انگار ماشین خراب شده است.این کار را با دقت و زرنگی خاصی انجام داد. ضدانقلاب😱از آن بالا متوجه نشد ما چه کار می کنیم.یکی از بچه ها سریع پایین پرید و کاپوت ماشین را زدبالا. دو سه تا از بچه ها هم به جان موتور ماشین افتادند که یعنی مثلا نقص فنی پیدا کرده است.بقیه رفتند سراغ جنازه های شهدا🌷و بدون هیچ دردسری جنازه ها را آوردند و گذاشتند پشت کامیون.🚛
شش دانگ حواسم به اطراف بود.ظرف چند ثانیه،همه پریدیم بالا و با سرعت به طرف سقّز برگشتیم.هرآن احتمال می دادم که ضدانقلاب😱از پشت صخره ها بیرون بیایدو درگیری جانانه ای شروع شود.🍀
نیروهای ژاندارمری هنوز هم خمپاره می زدند تا آنها جرات نکنند سرشان را بالا بگیرند.پیچ اول را رد نکرده بودیم که تیراندازی شروع شد.ضدانقلاب تازه فهمیده بود فریب خورده و جنازه ها را از دست داده است،اما دیگر فایده ای نداشت.از تیررس شان خارج شده بودیم. بالای گردنه،شهدا🌷را داخل ماشین خودمان گذاشتیم و از راننده کامیون🚛 و کمکش تشکر کردیم.یکی از آنها که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند، موقع خداحافظی🤚گفت:" آقای #کاوه عجب کلکی زدی!خیلی حال کردیم!" آن روزبا آوردن پیکرهای شهدا🌷،نقشه دشمن برای وارد کردن تلفات بیشتر،نقش برآب شد.🌾
پایان
راوی:ناصر ظریف
📚حماسه کاوه
مسابقه #حماسه_کاوه(۱)🍃
#بهترین_نقشه
1⃣
حدود ساعت چهار و پنج بعدازظهر بود که فرمانده سپاه بانه خبر داد به یکی از ماشین های شان،وقتی می آمده سقّز، کمین زده اند و چند نفرشان را به شهادت رسانده اند.می خواست که صبح روز بعد از دو طرف وارد عمل شویم و بعد از پاک سازی منطقه،شهدا را منتقل کنیم.🌱
#محمود همان شب موضوع را به بحث و بررسی گذاشت.بعضی نظرشان این بود که از ارتش هم کمک بگیریم و بعضی نگران مسیر کمین خور سقّز-بانه بودند و این که اگر برای خودمان کمین گذاشتند چه کنیم.تعداد نیروهای قبراق و کیفی دمِ دست #محمود زیاد نبود و همین باعث نگرانی بود.🍃
#محمود حرف های همه را که شنید، گفت:"توکل به خدا،صبح راه می افتم،با همین نیرو و امکانات." صبح که برای نماز بیدارم کرد،باورم نمی شد تصمیم او قطعی باشد.خیلی زود همه چیز آماده شد،۴۰ نفر نیرو و پنج شش دستگاه ماشین.ساعت شش نشده بود که رسیدیم روی گردنه خان.🍀
نیروهای خودی به طور پراکنده روی گردنه آتش می ریختند.چپ و راست گردنه را ضد انقلاب گرفته بود.لای صخره ها مخفی شده بودند تا از ترکش های خمپاره نیروی خودی در امان باشند. بیشتر وقت ها روی این گردنه درگیری بود و از آنجا ضدانقلاب به ماشین های نظامی ما کمین می زد.🌿
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۱)🍃
#بهترین_نقشه
2⃣
در بلندترین نقطه گردنه روی ارتفاع، ژاندارمری پایگاهی زده بود که از همه طرف به منطقه تسلط داشت.فرمانده آن سروانی بود که اجازه عبور ماشین های نظامی را نمی داد.می گفت:"منطقه ناامن است." #محمود فرمانده پایگاه را در جریان وضعیت گذاشت و گفت:"اصلاً آمده ایم که عملیات کنیم."🌿
سروان دوباره تاکید کرد و گفت:"اینجا منطقه تحت مسئولیت منه.نمی تونم اجازه بدم رد بشید.از دست تون کاری بر نمی آد،تلفات بی خود هم می دید." او همین طورکه صحبت می کرد،به منطقه ی رو به رو اشاره می کرد و جاهایی را که سنگر گرفته بودند نشان می داد.🌱
#محمود اصرار داشت که باید برود و شهدا را بیاورد.فرمانده پایگاه که سماجت #محمود را دید،ناچار به رضایت شد؛با این شرط که همه مسئولیتش با خود #محمود باشد و این،چیزی حدود یک ساعت و نیم از وقت ما را گرفت. قرار شد او با آتش خمپاره،ضدانقلاب را زمین گیر کند تا ما خودمان را نزدیک شهدا برسانیم.🌱
تا آن لحظه،هرچه با بی سیم تماس می گرفتیم تا نیروهای بانه را به اصطلاح "سَر خط" کنیم،به نتیجه ای نرسیدیم.به هرحال بیشتر از این نمی شد وقت را تلف کرد.#محمود نیروها را سازمان داد و آخرین تذکرات را داد.از پایگاه زدیم بیرون،در حالی که خودش داخل جیپی نشسته بود و سر ستون حرکت می کرد.🍀
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۱)🍃
#بهترین_نقشه
3⃣
اصرارم برای این که من ماشین جلویی باشم،به نتیجه نرسید.پیچ های جاده را یکی پس از دیگری رد کردیم.وقتی رسیدیم به آخرین پیچ که دیدمان نسبت به رو به رو بیشتر بود،ماشین #محمود را بستند به رگبار.همه متوقف شدیم. #محمود به سرعت برق پرید پایین و اشاره کرد همه برگردند عقب.🌿
ماشین ها دنده عقب رفتند پشت پیچ جاده.از آن فاصله،جنازه های شهدا که کنار جاده افتاده بودند،به خوبی دیده می شدند.کافی بود فقط چند دقیقه بیشتر به انتظار بنشینند تا ما کاملاً در دید و تیرشان قرار بگیریم.آن وقت بود که با گرفتن تلفات دوباره،می توانستند به هدف شوم شان برسند.🍃
اما خداوند دشمنان ما را از احمق ها قرار داده است.#محمود منطقه را وراندازی کرد و گفت:"خیلی به ما مسلطند.کاری نمی شه کرد.باید برگردیم." پیدا بود که از سپاه بانه هم نیرویی نیامده است و یا اگر آمده،امکان پشتیبانی از ما را نداشته است.دور زدیم و برگشتیم.🍀
فرمانده پایگاه تا ما را دید،با ژست خاصی که اصلاً مناسب آن شرایط نبود گفت:"من که گفتم نرید؛گوش نکردید." #محمود برای این که بچه ها را از ناراحتی دربیاورد گفت:"باید کاری بکنیم." بلافاصله گفت:"شهدا رو می آریم عقب! به هر طریقی که شده،می آریم شون."🌱
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۱)🍃
#بهترین_نقشه
4⃣
یکی دو ساعتی منطقه را پاییدیم و راه های مختلف را با هم بررسی کردیم.هوا داشت رفته رفته گرم می شد.دوربینم را دادم دست #محمود تا او هم چیزهایی را که می دیدم،ببینید.ماشین خاوری را نشانم داد و گفت:"نگهش دارید!" قبل از این که کامیون به ما برسد،گفت:"این طور که معلومه،ضدانقلاب می خواد باز از ما تلفات بگیره.باید بهش رودست بزنیم."🍀
کامیون را نگه داشتیم و راننده و کمکش را آوردیم پایین.بعداز کمی صحبت، فهمیدیم هر دو کُرد هستند و اهل بانه. وضعیت جاده را که از راننده پرسیدیم، گفت:"راه بازه،ولی کنار جاده،جنازه سه تا پاسدار افتاده."#محمود پرسید:"حاضرید به ما کمک کنید تا اون سه تا شهید رو بیاریم؟"به هم نگاه کردند و دو سه جمله ای به کُردی بین شان ردّ و بدل شد.🌿
یکی از آنها گفت:"ما حرفی نداریم کا! شما بگو چطوری؟"#محمود در کم ترین زمان ممکن،بهترین نقشه را کشید و برای شان توضیح داد.من و شش نفر از بچه ها را انتخاب کرد تا همراه آنها با کامیون برویم. ماموریت خطرناکی بود.بیش از هرچیز، سرعت عمل ملاک بود.باید نیروهایی فِرز و چالاک،ماموریت را انجام می دادند.🌱
فوراً پریدم پشت کامیون و راه افتادیم سمت بانه.تا محل جنازه ها،چندین نقشه را در ذهنم مرور کردم.این را از #محمود یاد گرفته بودم. همیشه به بچه ها می گفت:"قبل از این که به محل های کمین خور برسید،نقشه ای پیش خودتون بکشید تا اگه تو کمین افتادید،آمادگی مقابله داشته باشید.این طوری هیچ وقت غافل گیر نمی شید."🍃
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۱)🍃
#بهترین_نقشه
5⃣
بچه ها هرکدام زیر لب چیزی زمزمه می کردند.حال شان را درک می کردم؛تا شهادت فاصله ای نداشتیم.نزدیک جنازه های شهدا،راننده سرعت را کم کرد. اطراف را پاییدیم؛اوضاع عادی به نظر می رسید.راننده کمی جلوتر دور زد و کنار جنازه ها نگه داشت.طوری وانمود کرد که انگار ماشین خراب شده است.این کار را با دقت و زرنگی خاصی انجام داد.ضدانقلاب از بالا متوجه نشد ما چه کار می کنیم.🌱
یکی از بچه ها سریع پایین پرید و کاپوت ماشین را زد بالا. دو سه تا از بچه ها هم به جان موتور ماشین افتادند که مثلاً نقص فنی پیدا کرده است.بقیه رفتند سراغ جنازه های شهدا و بدون هیچ دردسری جنازه ها را آوردند و گذاشتند پشت کامیون.شش دانگ حواسم به اطراف بود.ظرف چند ثانیه، همه پریدیم بالا و با سرعت به طرف سقّز برگشتیم.🍀
هرآن احتمال می دادم که ضد انقلاب از پشت صخره ها بیرون بیاید و درگیری جانانه ای شروع شود.نیروهای ژاندارمری هنوز هم خمپاره می زدند تا آنها جرات پیدا نکنند سرشان را بالا بگیرند.پیچ اول را رد نکرده بودیم که تیراندازی شروع شد.ضدانقلاب تازه فهمید فریب خورده و جنازه ها را از دست داده است، اما دیگر فایده ای نداشت.🍃
از تیررس شان خارج شده بودیم.بالای گردنه،شهدا را داخل ماشین خودمان گذاشتیم و از راننده کامیون و کمکش تشکر کردیم.یکی از آنها که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند،موقع خداحافظی گفت:"آقای #کاوه! عجب کلکی زدی! خیلی حال کردیم!" آن روز با آوردن پیکرهای شهدا، نقشه دشمن برای وارد کردن تلفات بیشتر، نقش برآب شد.🌿
پایان این قسمت
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh