مسابقه#حماسه_کاوه(۴)🍃
#بیت_المال
در عملیات حاج عمران مجروح شده بود و تو قسمت مغز و اعصاب بیمارستان قائم(عج الله تعالی فرجه الشریف)بستری بود،اما همه فکر و ذکرش کردستان بود و بچه های رزمنده.با همان سر باندپیچی شده،از روی تخت بیمارستان پی گیر کارهای جبهه بود.یک روز آقای خرّمی، راننده اش را فرستاد سپاه.چندتا کار به او گفته بود که باید انجام می داد.موقع برگشت،آمد در خانه و گفت:"من دارم می رم بیمارستان، پیش آقا #محمود.🍃
شما هم بیاید بریم." وقتی دیدم ماشین آماده است،قبول کردم و همراهش رفتم بیمارستان. #محمود روی همان تخت همیشگی دراز کشیده بود و خدا می داند چه دردهایی را تحمل می کرد.خم به ابرو نمی آورد و خود را سرحال و با نشاط نشان می داد.بعد از سلام و احوال پرسی گفت:"تنها اومدید مادر؟" حق داشت این سئوال را بپرسد، چون روزهای قبل همیشه با پدرش یا با بچه ها می رفتم.او به خوبی می دانست که تنها آمدن برای من خیلی سخت است. گفتم: "نه مادر جان! تنها نیومدم.🍀
با آقای خرّمی اومدم." تا این را گفتم،یک دفعه از این رو به آن رو شد و اخم هایش رفت تو هم.می دانستم که #محمود در استفاده از بیت المال،خصوصاً ماشین های سپاه خیلی سخت گیر است.چند باری هم تذکر داده بود که مبادا با ماشین های سپاه رفت و آمد کنیم.هم من و هم پدرش،همیشه حواس مان بود مبادا کاری کنیم که باعث رنجش و ناراحتی اش بشود و آنجا فهمیدم که نباید این کار را می کرده ام.#محمود با ناراحتی گفت: "اشتباه کردید! مگه من قبلاً بهتون نگفته بودم مواظب باشید؟"🌱
آقای خرّمی که همراهم آمده بود داخل اتاق،رو کرد به #محمود و گفت:" آقا #محمود ! من دیدم حالا که می آم اینجا،بهتره ایشون رو هم بیارم تا شما رو ببینند." گفت:"اشتباه کردی!" آقای خرّمی کوتاه نیامد. گفت: "آخه مسیرمون بود. فقط به خاطر حاج خانم که نیومدم!" #محمود باز هم قانع نشد.رو به من کرد و گفت:"به هرحال حواس تون باشه که موقع رفتن حتماً با تاکسی برید." هنور که هنوز است در استفاده از بیت المال،امان سخت گیری را در نظر دارم که #محمود به آن معتقد بود.🌿
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر بزرگوار #شهیدمحمودکاوه)
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh