eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 استاد آیت الله (ره) اگر اراده کنی که خودت را حفظ بکنی پروردگار هم در هنگام ارتکاب به معاصی برای تو ایجاد مانع می کند. 🥀🌸🥀🌸🥀🌸🥀🌸🥀🌸
📝 🔶سه راهکار مهم در 1⃣ابليس، شاگرد نفس است، اگر شما بخواهيد اين نفس را که استاد شيطان است، بکوبيد و رامش کنيد، بايد خود را فقير کنيد، [يعنی] بايد خودتان را در مقابل عظمت حضرت حق، هيچ بدانيد. 2⃣بعد از اين مرحله، مرحله شب زنده داری است. اين دو راه، راه مبارزه با نفس است. 🔸بايد نه آنقدر تنبل باشيد که مردم بگويند وبال جامعه است و نه آنقدر فعاليت در دنيا داشته باشيد که عرف بگويد چهار دست و پا افتاده روی دنيا. 3⃣اگر اراده کنی که خودت را از گناه حفظ کنی، پروردگار هم در هنگام ارتکاب معاصی، برای تو ايجاد مانع می کند. 🎙🌸آيت الله (ره)، نشريه قدر، شماره21 ♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️ 🍃 درس اخلاق🍃 ✨✨
مسابقه(۴)🍃 1⃣ همه بسیجی هایی که تازه وارد پادگان می شدند،سراغ را می گرفتند و تا روزی که تسویه حساب را می گرفتند و از تیپ می رفتند،مثل پروانه،گرد شمع وجودش می چرخیدند.با او عکس می گرفتند،فوتبال بازی می کردند و از او می خواستند تا برای شان خاطره بگوید.🍃 حتی بارها شده بود که او را سردست می گرفتند و با سلام و صلوات راهش می بردند.وقتی هم ماموریت شان تمام می شد،برای خداحافظی می آمدند پیش او. انگار برخودشان واجب می دانستند که حتماً این کار را انجام دهند.آن روز هم ساعت شش چند بسیجی آمدند پشت در اتاق فرماندهی.🌱 از دوربینی که همراه شان بود،فهمیدیم که می خواهند را ببینند.به آنها گفتم:"برادر تا ساعت سه شب جلسه داشته،الان هم از فرط خستگی خوابیده.شما بعداً بیایید."هرکدام شان به اعتراض،چیزی گفت.همه با اصرار می خواستند را بیدار کنم.🍀 حرف مشترک شان هم این بود که:"ما می خوایم بریم شهرستان،شاید دیگه نتونم آقای رو دوباره ببینم.هم می خواهیم باهاش خداحافظی کنیم و هم چندتا عکس بگیریم." دیگر داشتم کلافه می شدم که بیدار شد و صدایم زد.رفتم داخل اتاق.پرسید:"این سر و صداها برای چیه؟"🌿 ادامه دارد... راوی:علی خسروی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 2⃣ گفتم:"چندتا بسیجی اومدند،اصرار دارند که شما رو ببینند.من هرچه کردم حریف شون نشدم." آمد بیرون و با آنها سلام و احوال پرسی کرد.آنها وقتی دیدند که دارد پوتین هایش را می پوشد، از خوشحالی مانده بودند چه کنند.کمی بعد،همراه هم از ساختمان فرماندهی زدند بیرون.🍃 را بردند کنار گردان ها.وقتی نگاه کردم،تازه فهمیدم که این ها تنها نیستند و عده زیادی شان آن طرف تر، منتظرند تا با خداحافظی کنند. شب قبلش برف سنگینی آمده بود و هوا خیلی سرد بود.یک ساعتی طول کشید تا برگشت.🌿 جلو رفتم و گفتم:"صلاح نبود شما توی این هوای سرد رفتید.یک جوری راضی شون می کردید و نمی رفتید." با خنده گفت:"نه! ما دِین مون به این ها خیلی بیشتر از این حرف هاست.از این گذشته، این ها دل شون به همین خوشه و بالاخره خودش یک عاملیه برای جذب دوباره اونها به جبهه."🌱 آن روز، صبحانه را که خورد،پی گیر مواردی شد که در جلسه شب قبل مطرح شده بود.این کارها تا ساعت دوازده شب طول کشید.در واقع،تمام خواب و استراحت ،همان سه ساعت بود و بس؛مثل خیلی از روزهایی که تو پادگان بود.🍀 پایان این قسمت راوی:علی خسروی 📚 🆔@mahmodkaveh