eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه(۴)🍃 1⃣ اواخر اردیبهشت ۱۳۶۵ و نزدیک نیمه ماه مبارک رمضان بود.ساعت،حدود یک بعداز ظهر بود که آماده باش زدند.فرمانده گردان مان می گفت:"عراقی ها تک زدند و دوباره ارتفاع ۲۵۱۹ را گرفته اند. بدجوری دارند پیشروی می کنند.باید سریع جلوشون رو سد کنیم و بعد هم ارتفاعات رو آزاد کنیم."🌿 از آنجایی که لشکر ویژه شهدا یک لشکر همیشه آماده بود،نیم ساعت بیشتر طول نکشید که همه با تجهیزات کامل سوار ماشین ها شدیم و به سرعت از پادگان زدیم بیرون.بچه ها حال و هوای خاصی داشتند؛هم دل شان برای عملیات درست و حسابی تنگ شده بود و هم این که روزه بودند.آن روز تا خود پیرانشهر دعا خواندیم و ذکر گفتیم.🍃 بیرون از پیرانشهر،جاده زیر آتش شدید دشمن بود.گلوله های توپ و خمپاره پشت سر هم می آمدند.تا آنجا که امکان‌ داشت،با ماشین رفتیم.کار بسیار حساس شده بود.عراقی ها،همه توان شان را گذاشته بودند که علاوه بر ارتفاع ۲۵۱۹ ارتفاعات حساس منطقه حاج عمران را هم‌ پس بگیرند. آن حوالی را مثل کف دست می شناخت.🍀 به محض این که رسیدیم،فرمانده گردان ها را توجیه کرد.قرار شد هر گردان از سمتی وارد عمل شود؛گردان امام علی (علیه السلام) از سمت راست،گردان حضرت رسول(صلوات الله علیه و آله) از سمت چپ و گردان ما هم که گردان امام حسین(علیه السلام) بود،از رو به رو. خوش وقتی بچه ها این بود که هم با گردان ما می آمد.سریع دست به کار شدیم.🌱 ادامه دارد... راوی:سیدحسن امیری هاشمی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 2⃣ عراقی ها ارتفاع ۲۵۱۹ را رد کرده بودند و ریخته بودند تو جاده ای که منتهی به ارتفاعات کدو می شد.همین طور که می رفتیم جلو،ناچار بودیم از روی جنازه های شان بگذریم.پاتک عراقی ها همیشه یک جور بود و شیوه و روش خاص خودش را داشت.وقتی می آمدند،با همه هست و نیست شان حمله می کردند.زمین و زمان را به گلوله و خمپاره می بستند.🍀 وقتی مطمئن می شدند همه چیز را درو کرده اند،تازه نیروهای پیاده شان وارد عمل می شدند.آن وقت تازه نوبت بچه های ما می رسید که دمار از روزگارشان درآوردند و آنها را یکی پس از دیگری شکار کنند.آن روز هم تا ما را دیدند،پا گذاشتند به فرار.در ضمن تلفات از آنها،تا روی قله کدو زدیم شان عقب. اصرار داشت که باید هرچه سریع تر،قله ۲۵۱۹ را هم بگیریم.🌱 اگر دشمن مجال می یافت مواضعش را مستحکم کند،آن وقت دَدمنشی اش را به آخرین حد می رساند و وجب به وجب پیرانشهر را به گلوله می بست.هوا رو به تاریکی می رفت و چاره ای جز این نبود که شب را در یکی از پایگاه ها بمانیم و ماندیم.نزدیک صبح زدیم به خط دشمن. چشم همه بچه ها به همین گردان بود که اگر راه را باز می کرد🌿 و موفق می شد از دژ مستحکم عراقی ها بگذرد،همه چیز تمام بود.تازه آن‌وقت می توانستیم عملیات را ادامه دهیم. وظیفه حساسی بر دوش ما‌ گذاشته شده بود؛ تا حدی که پا به پای ما می آمد.درعین حرکت،یکی از بچه ها از ته ستون آمد و گفت:"عراقی ها از تو شیار سمت راست دارند می آیند بالا‌." تیز شد سمت صداهایی که می آمد.🍃 ادامه دارد... راوی:سیدحسن امیری هاشمی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 3⃣ یک نفر دیگر داد زد:"عراقی ها! عراقی ها! اینجا تو کانال هستند!" به محض شنیدن این خبر،عقب گرد کردیم و همان جا موضع گرفتیم.از کانال تا نوک ارتفاع، راهی نبود.با یک خیز می توانستند خودشان را به آن بالا برسانند.نقشه آن ها حساب شده بود.آن قسمت را انتخاب کرده بودند که در صورت موفقیت،با کمک نیروهای دیگرشان و استفاده از موقعیت آنها،ما را توی محاصره بیندازند.🍃 حالا آن قدر نزدیک آمده بودند که به راحتی می دیدم شان.درگیری از فاصله ده بیست متری شروع شد؛آن هم تن به تن.کار به جایی رسیده بود که برای هم نارنجک پرتاب می کردیم.چند دفعه با چشم های خودم دیدم که نارنجک هایی را که عراقی ها می انداختند،برمی داشت و به سمت خودشان پرتاب می کرد.🍀 این کار خطرناک،شجاعت و شهامت زیادی می خواست که قطعاً از هرکسی برنمی آمد.همان اول کار،از کانال ریختیم شان بیرون.حالا آنها تو دامنه قرار گرفته بودند و ما به آنها کاملاً مسلط بودیم. عراقی ها که فکرش را نمی کردند با چنین ضربه شستی رو به رو شوند،پا به فرار گذاشتند.گاهی ما،هم به عنوان یک تاکتیک و هم برای صرفه جویی در مهمات،تیراندازی را به حداقل ممکن می رساندیم.🌱 همین باعث می شد که آنها فکر کنند ما عقب نشینی کرده ایم.وقتی دوباره می آمدند،همان بلایی را سرشان می آوردیم که دفعه قبل،ولی باز هم از رو نمی رفتند. انگار فرماندهان شان به آنها اجبار کرده بودند تا به هر قیمتی وارد کانال شوند.در این صورت،یک نفر از ما جان سالم به در نمی برد.اگر تدابیر خوب و به موقع نبود،همان اول کار،قیچی می شدیم.🌿 ادامه دارد... راوی:سیدحسن امیری هاشمی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 4⃣ با روشن شدن هوا،مهمات ما نیز رو به اتمام رفت.باید با همان مقدار مقاومت می کردیم تا نیروی کمکی برسد.البته اگر مشکل مهمات نداشتیم،نیروی کمکی هم که نمی رسید،ارتفاع را حفظ می کردیم. فقط همین مسئله بود که زجرمان می داد‌.جالب اینجا بود که در آن شرایط بحرانی، با کمال آرامش و اطمینان، دلداری مان می داد و می گفت:"🍀 نگران نباشید؛اگه مهمات مون تموم شد، این طرف ها سنگ زیاده!" برای در امان ماندن از ترکش های نارنجک،پخش شده بودیم تو کانال. بی خیال ترکش ها، این طرف و آن طرف می دوید و دستورات لازم را می داد‌.گاهی هم آن قدر تیراندازی زیاد بود که صدای وسط آن گم می شد.به طور حتم،بودن تو آن شرایط وانفسا و حساس، باعث شده بود کسی روحیه اش را از دست ندهد.🌿 اگر پا به پای بچه ها نیامده بود،قطعاً خیلی هامان کم می آوردیم.ناگهان انفجار یک نارنجک در پشت کانال نگرانم کرد؛ همان جایی که بود‌.یادم هست که با تمام وجود فریاد زدم :"یا حسین!" بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم.یک نفر سر و صورتش غرق خون بود.وقتی دیدم است،کم‌مانده بود سکته کنم.خیز برداشتم و خودم را به او رساندم.🍃 همان طور که خون از سرش می آمد گفت:"مقاومت کنید.چیزی نیست." فوراً امدادگر گردان خودشان را رساند و سر را پانسمان کرد.برگشتم سرجای اولم،اما دلم پیش بود.همه بچه ها نگران بودند.آن قدر سلامتی او برای شان مهم بود که گویی یادشان رفته بود عراقی ها همان طور یک ریز دارند تیر می زنند و نارنجک پرتاب می کنند. ده بیست دقیقه ای روی پای خودش بود.🌱 ادامه دارد... راوی:سیدحسن امیری هاشمی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 5⃣ اصلاً حاضر نمی شد بچه ها او را عقب ببرند،اما هرلحظه وضعش بدتر می شد. تا این که حالت ضعف به او دست داد.فشار عراقی ها هرلحظه زیادتر می شد.انگار هرچه از آنها می کشتیم،باز بیشتر می شدند.بچه ها هنوز مقاومت می کردند.باید ماموریت مان را انجام می دادیم.در آن شرایط،حفظ جان از همه چیز مهم تر بود.با بچه ها زیر بغلش را گرفتیم و او را بردیم عقب.با رفتن ،همه کارها افتاد روی دوش فرمانده گردان که باید سر وته کار را جمع می کرد.🌿 با وجود این که ترکش توی سرش بود و رنگش به زردی می زد، باز سعی می کرد بخندد.یادم هست تا جایی که می بردیمش،سفارش می کرد کانال را حفظ کنیم و اجازه ندهیم دشمن پیشروی کند.همان طور که را عقب می بردیم،مه غلیظی سطح منطقه را گرفت؛طوری که دیگر چهارپنج متری مان را هم نمی دیدیم.این مه تا حدود زیادی به نفع ما و مانع از آن شد که عراقی ها ما را ببینند.وجود مه در آن فصل از سال،بی سابقه بود.🌱 کافی بود ما را می دیدند،آن قدر با گلوله می زدند که حتی یک نفرمان زنده نماند. آن روز را تا جایی که آمبولانس می توانست به منطقه نزدیک شود،بردیم. اصلاً دلم نمی آمد یک لحظه نگاهم را از او بردارم.شاید اگر برادرم را روی برانکارد می بردند،چنان حس و حالی نداشتم.هر وقت او را دیده بودم،ایستاده بود،حتی مقابل باران گلوله های دشمن.با مجروح شدن ،ادامه عملیات برای بازپس گرفتن ۲۵۱۹ متوقف شد و ما به ناچار بر روی ارتفاعات کدو پدافند کردیم.🍃 تو منطقه بودیم که برگشت.سرش را تراشیده بود و جای زخم ده دوازده تا ترکش کوچک و بزرگ به راحتی در آن دیده می شد.شاید در آن شرایط،هیچ چیز مثل دیدن او نمی توانست به بچه ها نیرو و انرژی دهد.دوباره همه به وجد آمدند.گویی با آمدنش،جان تازه ای گرفته بودند.همه می دانستند که دکترها او را از کارهای عملیاتی منع کرده اند،اما گوشش به این حرف ها نبود.آمدن دوباره ، یعنی آماده شدن برای عملیات بعدی.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدحسن امیری هاشمی 📚 🆔@mahmodkaveh