مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#کمین_کَس_نزان
2⃣
و هم نگران #محمود که با آن سرعت زیاد، بلایی سر خودش نیاورد. حال بدی پیدا کرده بودم.هرآن احتمال داشت با اصابت گلوله به #محمود،با ماشین به ته دره سقوط کند.هرچه دورتر می شد، شدت آتش هم بیشتر می شد.🍀
بالاخره خدا کمک کرد و خودش و جیپ را نجات داد.زمان به سرعت می گذشت. باید تا شب نشده،کاری می کردیم و نمی گذاشتیم پای ضدانقلاب به خاک عراق برسد.#محمود خیلی زود برگشت.بقیه نیروها را هم که در پیچ مانده بودند،آورد.🌱
با یک آرایش نظامی به ضدانقلاب حمله کردیم و کمین "کَس نزان" درهم شکست. همه شان فرار کردند،ما هم دنبال شان. دو سه تا ماشین داشتند.فرصت نبود کشته هایشان را ببرند.فقط می توانستند جان خودشان را نجات بدهند.🍃
با فاصله کمی تعقیب شان کردیم.نزدیکی های مرز، هرچه تیر و گلوله داشتیم روی سرشان خالی کردیم.چند روز بعد،خبر آوردند "حَمَّلات" فرمانده ضد انقلابیون سقّز، در این عملیات مجروح شده و مجبور شده اند پایش را قطع کنند.🌿
پایان این قسمت
راوی:سید مجید ایافت
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#برخورد_قاطع
1⃣
از فرماندهی ارتش در کردستان،به سپاه سقّز خبر دادند که جلسه ای هست در پادگان سنندج.فرمانده سپاه و مسئولان عملیات و اطلاعات باید در این جلسه شرکت می کردند.مسئول عملیات،چند روز قبل از آن مجروح شده بود،و مسئول اطلاعات هم رفته بود مشهد.با موافقت فرمانده سپاه کردستان،قرار شد ما دونفر در این جلسه شرکت کنیم؛🌿
از واحد عملیات،#محمود و از واحد اطلاعات هم من.هیچ کدام از ما دونفر تا آن موقع به چنین جلساتی نرفته بودیم که از ارتش و بقیه یگان ها هم باشند. #محمود تدبیری به خرج داد.آن شب تا نزدیک سحر نشستیم و همه اطلاعات مان را جمع بندی کردیم.می خواستیم در هر زمینه ای سئوال کردند،بتوانیم گزارش جامع و کامل ارائه دهیم؛🍃
از استعداد و امکانات نیروهای خودی گرفته تا آخرین وضعیت ضد انقلاب.بعد از کمی استراحت،اول وقت با #محمود رفتیم هَنگ ژاندارمری سقّز تا با هلی کوپتر برویم سنندج.سروان درخشی از ارتش،طلوعی،فرماندار سقّز و فرمانده هنگ ژاندارمری هم آنجا بودند تا همراه ما بیایند سنندج.🍀
از وقتی هلی کوپتر بلند شد،#محمود ساکت بود و تا خود سنندج،ارتفاعات و کوره راه ها را رصد می کرد.تا آن روز، فرصتی پیش نیامده بود که از بالا به منطقه نگاه کنیم.بی شک فرصت خوبی بود که می توانست اطلاعات خیلی مفیدی به ما بدهد.خلبان هم در ارتفاع بالا پرواز می کرد تا هیچ گونه خطری ما را تهدید نکند.🌱
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#برخورد_قاطع
2⃣
با آن همه سختی های بودن در سقّز و بار سنگینی که هرکدام از بچه ها بر دوش می کشیدند، همه روحیه ای بالا و شاد داشتند.نزدیک بیجار،فرمانده هنگ ژاندارمری پیله کرد به طلوعی و گفت:" باید امروز به ما ناهار بدی." از این درخواست فهمیدیم که خانه فرماندار در بیجار است.هر چه طلوعی بیشتر طفره رفت،فرمانده ژاندارمری بیشتر پیله شد.🍃
آخرش هم طلوعی تسلیم شد و خلبان با خنده و خوشحالی،راه را کج کرد سمت بیجار.کمی بعد،هلی کوپتر وسط فلکه مرکزی شهر و نزدیک خانه طلوعی روی زمین نشست.از نگاه های مردم می شد فهمید که برای شان خیلی جالب و دیدنی است که یک هلی کوپتر،وسط شهر،روی زمین بنشیند.🌿
طلوعی پس از مدت ها دوری،با خانواده اش دیداری تازه کرد.آنجا نماز خواندیم و بعد از ناهار پرواز کردیم سمت سنندج. هلی کوپتر در پادگان لشکر ۲۸ به زمین نشست و همه ما رفتیم سمت ستاد. مسئول دفتر ستاد مشترک ارتش از این که ما یک روز زود آمده بودیم تعجب کرد. گفت:"جلسه فرداست! شما چرا امروز اومدید؟"🌱
معلوم شد جلسه یک روز به تاخیر افتاده و به موقع اطلاع نداده اند.ما هم از خدا خواسته،از فرصت پیش آمده استفاده کردیم و افتادیم دنبال کارهای اداری که داشتیم.آخرش هم با #محمود رفتیم اطلاعات سپاه سنندج و شب را آنجا ماندیم.روز بعد که جلسه تشکیل شد، ریاست جلسه با صیّاد شیرازی بود.🍀
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#برخورد_قاطع
3⃣
عجیب بود که این مرد،با وجود شکستگی هر دو پا و نشستن روی ویلچر، باز هم کارش را ترک نکرده بود.دور تا دور اتاق،فرماندهان ارتش و سپاه نشسته بودند.از بین آنها فقط حاج حسن رستگار جواد استکی و آقای جوانی را می شناختم.جوان ترین افراد آن جلسه، #محمود بود و من که صیّاد ما را سمت چپ خود نشانده بود.🍀
خاطرم هست که ایام دهه فجر بود و به همین مناسبت،امام خمینی رحمه الله علیه به همه گروهک ها فرصت داده بودند که تا ۲۲ بهمن خودشان را معرفی کنند،سلاح های شان را زمین بگذارند و امان نامه بگیرند.آن روز،موضوع جلسه همین بود.دنبال راه کارهای تبلیغاتی بودند.🌱
مثلاً یکی پیشنهاد داد که با هلی کوپتر در شهرها و روستاهای دور دست،اعلامیه پخش کنند تا همه گروهک ها مطلع شوند. هرکس چیزی گفت تا این که نوبت به #محمود رسید.خودش و مرا معرفی کرد و گزارشی از وضعیت منطقه داد.بعد نفسی تازه کرد و خیلی جدی و محکم گفت:"ما باید با ضدانقلاب برخورد قاطع داشته باشیم و باید ریشه شون رو بکنیم."🌿
در مدتی که #محمود صحبت می کرد، همه سراپا گوش بودند؛گاهی هم لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می کردند.صحبت های #محمود که تمام شد، صیّاد سرش را بلند کرد،نگاهی به او انداخت و از او تشکر کرد.بعد،نوبت به خود صیّاد رسید که به عنوان نفر آخر، مطالب مطرح شده را جمع بندی کند.🍃
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#برخورد_قاطع
4⃣
او تا پایان جلسه چندبار رو به #محمود کرد و طوری که انگار بخواهد او را خطاب قرار دهد،گفت:"باید به ضدانقلاب مهلت بدیم تا بیان و خودشون رو تسلیم کنند.ما با این کار می خوایم با اونها اتمام حجّت کرده باشیم."نتیجه این شد که تا پایان دهه فجر،کاری به کارشان نداشته باشیم.🍃
همین که جلسه تمام شد،بچه ها دور صیّاد را گرفتند.بعضی صحبت های ناتمام شان را تمام می کردند و عده ای هم فقط می خواستند خداحافظی کنند و بروند. من و #محمود هم خودمان را به صیّاد رساندیم تا خداحافظی کنیم.از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از #کاوه خوشش آمده است.🍀
همان طور که دست او را توی دستش گرفته بود،گفت:"آقا #محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالاها به تو احتیاج داریم." حرف های دیگری هم زد که من خاطرم نیست،اما یادم هست که آن قدر با #محمود گرم گرفت که نظر همه جلب شد.این، اولین آشنایی #محمود با صیّاد شیرازی بود.🌱
خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. #محمود کاری داشت که مجبور شد با بچه های اسکورت برود قروه.بنا شد از آنجا بیاید سقّز.من هم همراه گروه،با هلی کوپتر رفتیم سقّز.به محض این که رسیدم سپاه،دیدم اوضاع و احوال، آشفته است.گفتم:"چیه؟ اتفاقی افتاده؟" 🌿
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#برخورد_قاطع
5⃣
بچه ها گفتند ضدانقلاب تو جاده بوکان کمین گذاشته و همه رفته اند آنجا و با آنها درگیر شده اند.پرسیدم:"کسی هم طوریش شده؟" گفتند:"فقط چند مجروح دادیم." جای معطلی نبود.خودم را سریع رساندم به محل درگیری و گوشه ای از کار را گرفتم.🍀
آنها را محاصره کردیم و موفق شدیم چندتا از آنها را به درک واصل کنیم و یک نفرشان را هم اسیر بگیریم.هنوز درگیری تمام نشده بود که #محمود رسید.رفتم تا وضعیت را برایش توضیح دهم.به من تشر زد و گفت:"مگه امروز تو جلسه نبودی؟ مگه نشنیدی که گفتند درگیر نشید؟"🌿
گفتم:"بابا ضدانقلاب کمین زده! تازه من وقتی رسیدم که درگیری داشت تموم می شد." این حرف را که زدم،#محمود عذرخواهی کرد و بعد هم با خنده گفت:" نه،مثل این که باید طور دیگه ای برخورد کنیم." بلافاصله افتاد جلو و شروع کرد به تعقیب ضدانقلاب.دهه فجر تمام شد و ما در این ده روز،شروع کننده هیچ درگیری نبودیم.🌱
می خواستیم طبق دستوری که صیّاد شیرازی داده بود رفتار کنیم تا شاید زمینه ای برای تسلیم آنها فراهم شود، ولی در محدوده ماموریتی ما،حتی یک نفر هم تسلیم نشد.پس از این اتمام حجّت،دوباره تکلیف ما جنگ بود و نابودی ضدانقلاب؛تکلیفی که تا لحظه شهادت #محمود و بعد از آن هم ادامه داشت.🍃
پایان این قسمت
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#ترور
1⃣
اسم #محمود کم کم افتاد سر زبان ها. تمام مردم سقّز او را می شناختند.در مدت کوتاهی،با چند عملیات زنجیره ای ترس عجیبی تو دل ضدانقلاب انداخت. او گروهانی تشکیل داده بود به اسم ضربت.هر وقت ضدانقلاب حمله می کرد یا کمینی می گذاشت،بلافاصله این گروهان وارد عمل می شد.🌿
این طور وقت ها امکان نداشت دشمن موفق شود.به تدریج دست ضدانقلاب از شهر کوتاه شد.بعد از آن، #محمود دامنه عملیات سپاه را گسترش داد و کشاند به کوه های اطراف شهر.یک لحظه،آنها را به حال خودشان وانمی گذاشت.شده بود بلای جان ضدانقلاب.همین وادارشان کرد به فکر ترور او بیفتند.🍀
آن روز از عملیات اسکورت برگشته بودیم و گرسنه بودیم.از صبح چیزی نخورده بودیم و تو سپاه هم غذایی نبود.با سر و وضع خاکی و با همان اسلحه و تجهیزات و ماشین های از جنگ برگشته،رفتیم غداخوری پرشنگ.سالن غذاخوری پرشنگ، تنها غذاخوری بود که تا دیروقت غذا داشت.🌱
خیلی از مسافرینی که از سقّز می گذشتند،غذای شان را در این رستوران می خوردند.غذای خوبی داشت و خدمتکارهایش هم مودب و تمیز بودند؛ درست مثل صاحب غذاخوری.#محمود رفت تو وما هم پشت سرش داخل شدیم. دورتادور سالن میز چیده بودند.سمت چپ،پشت به یخچال نشستیم.🍃
ادامه دارد...
راوی:سید مجید اَیافَت
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#ترور
2⃣
این طوری هم ماشین هامان را می دیدیم، هم آمد وشد افراد را زیر نظر داشتیم.تو حال خودم بودم که دیدم یک ماشین،جلوی رستوران نگه داشت.سه چهار نفر پیاده شدند و آمدند تو.کمی آن طرف تر ازما،نشستند دور یک میز.با بچه ها گرم صحبت بودیم🌿
و انتظار می کشیدیم هرچه زودتر غذا را بیاورند.احساس کردم#محمود خودش با ماست، ولی حواسش جای دیگری است.از طرز نگاهش فهمیدم که وضعیت غیرعادی است.زیر چشمی به چندنفرِ تازه وارد نگاه کردم.نمی توانستم درست و حسابی آنها را زیر نظر داشته باشم؛🍃
ممکن بود بفهمند که به آنها مشکوک شده ایم.در همین حال،#محمود و یکی از بچه ها بلند شدند و دویدند طرف میز آنها.تا آمدم به خودم بجنبم،دیدم با هم درگیر شدند.ما هم دست به کار شدیم و رفتیم کمک شان.مهلت ندادیم کوچک ترین حرکتی بکنند.همه را گرفتیم و دستبند زدیم.🌱
لباس های شان را دقیق گشتیم.چندتا کُلت و چندتا هم نارنجک داشتند.صاحب رستوران،هاج و واج نگاه مان می کرد.آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم.سریع آنها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیم شان دست حفاظت اطلاعات.در بازجویی ها،اعتراف کردند که می خواسته اند #کاوه را ترور کنند.🍀
پایان این قسمت
راوی:سید مجید اَیافَت
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#دکل_بنفشه
گروهبان جعفری از تکاورهای ارتش بود که در سال ۱۳۶۰ با سپاه سقّز همکاری داشت.خیلی شجاع و نترس بود.لباس پلنگی می پوشید و کلاهِ سیاهِ کجی می گذاشت.وقتی توی سپاه راه می رفت، همه نگاهش می کردند.می گفت:"فرمانده با حالی دارید.🍀
خیلی جیگر داره.همیشه جلوی نیروهاش حرکت می کنه." #محمود او را فرمانده یک پایگاه گذاشته بود؛پایگاه"دکل بنفشه". این پایگاه مشرف به سقّز بود و خیلی اهمیت داشت. یک روز نزدیک صبح،بی سیم زد و گفت:"به پایگاه حمله کرده اند."نیروی کمکی می خواست.🍃
می دانستیم تا ما برسیم،او و بقیه بچه ها مقاومت کنند.با یک گروه خودمان را سریع رساندیم پایگاه دکل.هنوز هوا روشن نشده بود. دَم دَمای طلوع خورشید،وارد پایگاه شدیم. همه چیز داغان شده بود.کسی زنده نبود.🌿
گروهبان جعفری وسط پایگاه افتاده بود،غرق خون.اسلحه اش ژ۳ بود. برداشتم و نگاهی به خشابش انداختم. فشنگ نداشت؛حتی یک عدد.یاد حرفش افتادم،حرفی که مدت ها قبل گفته بود:" آن قدر با #کاوه می مونم تا شهید بشم."🌱
پایان این قسمت
راوی:حمید خلخالی
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#کاک_فتاح
در مقرّ سپاه بودم که صدای رگبار مسلسل تو شهر سقّز پیچید.با خودم گفتم:"باز هم ضدانقلاب پیدایش شد."صدای تیر از طرف بازار می آمد.به همراه چندنفر،سریع سوار ماشین شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم.نگاه ها هراسان بود. عده ای سعی می کردند خودشان را از مهلکه دور کنند، بعضی ها هم که سر و گوش شان از این چیزها پر بود،همان جا مانده بودند و تماشا می کردند.🌱
جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیک جنازه.لباس های کُردی اش غرق خون بود.تا نزدیکش رفتم، بی اختیار گفتم:"کاک فتاح!" از پیشمرگ های سپاه سقّز بود.نشستم بالای سرش و نبضش را گرفتم.انگار مدت ها از جان دادنش می گذاشت.از یکی پرسیدم:"چطوری ترورش کردند؟" گفت:"فتّاح تو مغازه بود. دونفر اومدند صداش کردند.تا اومد دم در،به رگبار بستندش و فرار کردند."🍃
یکی دیگر دنبال حرفش را گرفت:"هر کسی رو دشمن خودشون بدونند،می کشند."در مسجد شهر برایش مجلس ختم گرفتیم.تو مسجد،جای سوزن انداختن نبود،از هر تیپ و جماعتی آمده بودند. #محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلی ها او را می شناختند.برای بعضی ها عجیب بود که او تا آخر مجلس نشست و حال و هوای عزادار را داشت. قبلاً قرآن خواندش را دیده بودم،ولی آن روز خیلی محزون می خواند.🌿
انصافاً از کاک فتّاح تجلیل خوبی کرد. چندروز از شهادت کاک فتّاح گذشت. جلوی سپاه بودم که دیدم دوسه تا کُرد آمدند.یکی شان گفت:"با آقای #کاوه کار داریم." قیافه شان آشنا بود.گفتم:'شما کی هستید؟با برادر #کاوه چی کار دارید؟" همان طور که به من خیره شده بود، گفت:" ما برادرای فتّاح هستیم. اومدیم از #کاوه اسلحه بگیریگ تا با ضدانقلاب بجنگیم."🍀
پایان این قسمت
راوی:ناصر ظریف
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #حماسه_کاوه(۲)🍃
#حکم_فرماندهی
#محمود خیلی ورزیده و باهوش بود.تو این مدت که کردستان بود،تجربه های خوبی به دست آورده بود.کوه های سربه فلک کشیده کردستان،مثل #کاوه را کمتر به یاد دارد.دشمن شماره یک ضدانقلاب بود.نه تنها کومله و دموکرات به خون او تشنه بودند و برای سرش جایزه تعیین کرده بودند،بلکه فرماندهان عراقی هم برایش حسابی جداگانه باز کرده بودند.🍀
در چنین شرایطی،یک روز صدایم زد و گفت:"حمید!چند لحظه بیا.باهات کار دارم." رفتم.دست کرد تو جیبش،نامه ای بیرون آورد.حکم فرماندهی سپاه سقّز بود.فکر کردم مال خودش است.با خودم گفتم:"حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم." حکم را داد دستم،دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده است.نگاهش کردم، پرسیدم:"این حکم چیه؟"🍃
گفت:"حکم فرماندهی سپاه سقّز." مکثی کرد و ادامه داد:"برای تو گرفتمش." گفتم:"حکم فرماندهی سپاه سقّز رو برای من گرفتی؟خودت چی؟" گفت:"از این به بعد،من هم مسئول عملیاتم؛اینم حکمم." مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم. گفت:"از حالا به بعد تو فرمانده ای،منم مسئول عملیات."بی اختیار زدم زیر خنده.🌱
گفتم:"آقا #محمود،تو هم چه کارها می کنی ها! اینجا همه می دونند که از تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه،کس دیگه ای نیست؛اون وقت تو..." حرفم را قطع کرد و گفت:"مطمئنم کارها خوب پیشرفت می کنه.تو قبول کن،بقیه اش با من." تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم،همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده.آن قدر اصرار کردم تا مجبور شد حکم ها را عوض کند.🌿
پایان این قسمت
راوی:حمید خلخالی
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh