eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۲)🍃 1⃣ آخرین پیچ جاده را رد کردیم که بارانی از گلوله بر سرمان باریدن گرفت.بهترین جایی که می شد برای ما کمین بگذارند، همین جا بود؛ "ارتفاعات کَس نزان" روی جاده بودیم.از چند طرف به ما شلیک می شد.🍃 بقیه ستون،قبل از این که به کمین بیفتند،ایستاده بودند.خودمان را سریع رساندیم بالای تپه ای که سمت چپ جاده بود.هرکس،هرجا که می توانست،سنگر گرفت و شروع کرد به تیراندازی.در آن شرایط، با ما بالا نیامد.🌿 کنار جاده، پشت یک تخته سنگ ایستاد. تعجب کردم که چرا همه بچه ها را بالا فرستاد،ولی خودش پایین ماند.در همین فکر بودم که دیدم با سرعت برق پرید پشت فرمان. مصطفی اکرمی بی محابا تیراندازی می کرد و یک لحظه دستش را از روی ماشه برنمی داشت.🍀 پوشش خوبی به داد تا بتواند دور شود.حالا انگار تمام نیروهای دشمن،ماشین را هدف گرفته بودند.هم نگران مصطفی بودم که با قامت افراشته،ایستاده بود و تیر اندازی می کرد و هم...🌱 ادامه دارد... راوی:سید مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ و هم نگران که با آن سرعت زیاد، بلایی سر خودش نیاورد. حال بدی پیدا کرده بودم.هرآن احتمال داشت با اصابت گلوله به ،با ماشین به ته دره سقوط کند.هرچه دورتر می شد، شدت آتش هم بیشتر می شد.🍀 بالاخره خدا کمک کرد و خودش و جیپ را نجات داد.زمان به سرعت می گذشت‌. باید تا شب نشده،کاری می کردیم و نمی گذاشتیم پای ضدانقلاب به خاک عراق برسد. خیلی زود برگشت.بقیه نیروها را هم که در پیچ مانده بودند،آورد.🌱 با یک آرایش نظامی به ضدانقلاب حمله کردیم و کمین "کَس نزان" درهم شکست. همه شان فرار کردند،ما هم دنبال شان. دو سه تا ماشین داشتند.فرصت نبود کشته هایشان را ببرند.فقط می توانستند جان خودشان را نجات بدهند.🍃 با فاصله کمی تعقیب شان کردیم.نزدیکی های مرز، هرچه تیر و گلوله داشتیم روی سرشان خالی کردیم‌.چند روز بعد،خبر آوردند "حَمَّلات" فرمانده ضد انقلابیون سقّز، در این عملیات مجروح شده و مجبور شده اند پایش را قطع کنند.🌿 پایان این قسمت راوی:سید مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 1⃣ از فرماندهی ارتش در کردستان،به سپاه سقّز خبر دادند که جلسه ای هست در پادگان سنندج‌.فرمانده سپاه و مسئولان عملیات و اطلاعات باید در این جلسه شرکت می کردند.مسئول عملیات،چند روز قبل از آن مجروح شده بود،و مسئول اطلاعات هم رفته بود مشهد.با موافقت فرمانده سپاه کردستان،قرار شد ما دونفر در این جلسه شرکت کنیم؛🌿 از واحد عملیات، و از واحد اطلاعات هم من.هیچ کدام از ما دونفر تا آن موقع به چنین جلساتی نرفته بودیم که از ارتش و بقیه یگان ها هم باشند. تدبیری به خرج داد.آن شب تا نزدیک سحر نشستیم و همه اطلاعات مان را جمع بندی کردیم.می خواستیم در هر زمینه ای سئوال کردند،بتوانیم گزارش جامع و کامل ارائه دهیم؛🍃 از استعداد و امکانات نیروهای خودی گرفته تا آخرین وضعیت ضد انقلاب.بعد از کمی استراحت،اول وقت با رفتیم هَنگ ژاندارمری سقّز تا با هلی کوپتر برویم سنندج.سروان درخشی از ارتش،طلوعی،فرماندار سقّز و فرمانده هنگ ژاندارمری هم آنجا بودند تا همراه ما بیایند سنندج.🍀 از وقتی هلی کوپتر بلند شد، ساکت بود و تا خود سنندج،ارتفاعات و کوره راه ها را رصد می کرد.تا آن روز، فرصتی پیش نیامده بود که از بالا به منطقه نگاه کنیم.بی شک فرصت خوبی بود که می توانست اطلاعات خیلی مفیدی به ما بدهد.خلبان هم در ارتفاع بالا پرواز می کرد تا هیچ گونه خطری ما را تهدید نکند.🌱 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ با آن همه سختی های بودن در سقّز و بار سنگینی که هرکدام از بچه ها بر دوش می کشیدند، همه روحیه ای بالا و شاد داشتند.نزدیک بیجار،فرمانده هنگ ژاندارمری پیله کرد به طلوعی و گفت:" باید امروز به ما ناهار بدی‌." از این درخواست فهمیدیم که خانه فرماندار در بیجار است.هر چه طلوعی بیشتر طفره رفت،فرمانده ژاندارمری بیشتر پیله شد.🍃 آخرش هم طلوعی تسلیم شد و خلبان با خنده و خوشحالی،راه را کج کرد سمت بیجار.کمی بعد،هلی کوپتر وسط فلکه مرکزی شهر و نزدیک خانه طلوعی روی زمین نشست.از نگاه های مردم می شد فهمید که برای شان خیلی جالب و دیدنی است که یک هلی کوپتر،وسط شهر،روی زمین بنشیند.🌿 طلوعی پس از مدت ها دوری،با خانواده اش دیداری تازه کرد.آنجا نماز خواندیم و بعد از ناهار پرواز کردیم سمت سنندج. هلی کوپتر در پادگان لشکر ۲۸ به زمین نشست و همه ما رفتیم سمت ستاد. مسئول دفتر ستاد مشترک ارتش از این که ما یک روز زود آمده بودیم تعجب کرد. گفت:"جلسه فرداست! شما چرا امروز اومدید؟"🌱 معلوم شد جلسه یک روز به تاخیر افتاده و به موقع اطلاع نداده اند.ما هم از خدا خواسته،از فرصت پیش آمده استفاده کردیم و افتادیم دنبال کارهای اداری که داشتیم.آخرش هم با رفتیم اطلاعات سپاه سنندج و شب را آنجا ماندیم.روز بعد که جلسه تشکیل شد، ریاست جلسه با صیّاد شیرازی بود.🍀 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 3⃣ عجیب بود که این مرد،با وجود شکستگی هر دو پا و نشستن روی ویلچر، باز هم کارش را ترک نکرده بود.دور تا دور اتاق،فرماندهان ارتش و سپاه نشسته بودند.از بین آنها فقط حاج حسن رستگار جواد استکی و آقای جوانی را می شناختم.جوان ترین افراد آن جلسه، بود و من که صیّاد ما را سمت چپ خود نشانده بود.🍀 خاطرم هست که ایام دهه فجر بود و به همین مناسبت،امام خمینی رحمه الله علیه به همه گروهک ها فرصت داده بودند که تا ۲۲ بهمن خودشان را معرفی کنند،سلاح های شان را زمین بگذارند و امان نامه بگیرند.آن روز،موضوع جلسه همین بود.دنبال راه کارهای تبلیغاتی بودند.🌱 مثلاً یکی پیشنهاد داد که با هلی کوپتر در شهرها و روستاهای دور دست،اعلامیه پخش کنند تا همه گروهک ها مطلع شوند. هرکس چیزی گفت تا این که نوبت به رسید.خودش و مرا معرفی کرد و گزارشی از وضعیت منطقه داد.بعد نفسی تازه کرد و خیلی جدی و محکم گفت:"ما باید با ضدانقلاب برخورد قاطع داشته باشیم و باید ریشه شون رو بکنیم."🌿 در مدتی که صحبت می کرد، همه سراپا گوش بودند؛گاهی هم لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می کردند.صحبت های که تمام شد، صیّاد سرش را بلند کرد،نگاهی به او انداخت و از او تشکر کرد.بعد،نوبت به خود صیّاد رسید که به عنوان نفر آخر، مطالب مطرح شده را جمع بندی کند.🍃 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 4⃣ او تا پایان جلسه چندبار رو به کرد و طوری که انگار بخواهد او را خطاب قرار دهد،گفت:"باید به ضدانقلاب مهلت بدیم تا بیان و خودشون رو تسلیم کنند.ما با این کار می خوایم با اونها اتمام حجّت کرده باشیم."نتیجه این شد که تا پایان دهه فجر،کاری به کارشان نداشته باشیم.🍃 همین که جلسه تمام شد،بچه ها دور صیّاد را گرفتند.بعضی صحبت های ناتمام شان را تمام می کردند و عده ای هم فقط می خواستند خداحافظی کنند و بروند. من و هم خودمان را به صیّاد رساندیم تا خداحافظی کنیم.از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از خوشش آمده است.🍀 همان طور که دست او را توی دستش گرفته بود،گفت:"آقا مواظب خودت باش! ما حالا حالاها به تو احتیاج داریم." حرف های دیگری هم زد که من خاطرم نیست،اما یادم هست که آن قدر با گرم گرفت که نظر همه جلب شد.این، اولین آشنایی با صیّاد شیرازی بود.🌱 خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. کاری داشت که مجبور شد با بچه های اسکورت برود قروه.بنا شد از آنجا بیاید سقّز.من هم همراه گروه،با هلی کوپتر رفتیم سقّز.به محض این که رسیدم سپاه،دیدم اوضاع و احوال، آشفته است.گفتم:"چیه؟ اتفاقی افتاده؟" 🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 5⃣ بچه ها گفتند ضدانقلاب تو جاده بوکان کمین گذاشته و همه رفته اند آنجا و با آنها درگیر شده اند.پرسیدم:"کسی هم طوریش شده؟" گفتند:"فقط چند مجروح دادیم." جای معطلی نبود.خودم را سریع رساندم به محل درگیری و گوشه ای از کار را گرفتم.🍀 آنها را محاصره کردیم و موفق شدیم چندتا از آنها را به درک واصل کنیم و یک نفرشان را هم اسیر بگیریم.هنوز درگیری تمام نشده بود که رسید.رفتم تا وضعیت را برایش توضیح دهم.به من تشر زد و گفت:"مگه امروز تو جلسه نبودی؟ مگه نشنیدی که گفتند درگیر نشید؟"🌿 گفتم:"بابا ضدانقلاب کمین زده! تازه من وقتی رسیدم که درگیری داشت تموم می شد." این حرف را که زدم، عذرخواهی کرد و بعد هم با خنده گفت:" نه،مثل این که باید طور دیگه ای برخورد کنیم." بلافاصله افتاد جلو و شروع کرد به تعقیب ضدانقلاب.دهه فجر تمام شد و ما در این ده روز،شروع کننده هیچ درگیری نبودیم.🌱 می خواستیم طبق دستوری که صیّاد شیرازی داده بود رفتار کنیم تا شاید زمینه ای برای تسلیم آنها فراهم شود، ولی در محدوده ماموریتی ما،حتی یک نفر هم تسلیم نشد.پس از این اتمام حجّت،دوباره تکلیف ما جنگ بود و نابودی ضدانقلاب؛تکلیفی که تا لحظه شهادت و بعد از آن هم ادامه داشت.🍃 پایان این قسمت راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 1⃣ اسم کم کم افتاد سر زبان ها. تمام مردم سقّز او را می شناختند.در مدت کوتاهی،با چند عملیات زنجیره ای ترس عجیبی تو دل ضدانقلاب انداخت‌. او گروهانی تشکیل داده بود به اسم ضربت.هر وقت ضدانقلاب حمله می کرد یا کمینی می گذاشت،بلافاصله این گروهان وارد عمل می شد.🌿 این طور وقت ها امکان نداشت دشمن موفق شود.به تدریج دست ضدانقلاب از شهر کوتاه شد‌.بعد از آن، دامنه عملیات سپاه را گسترش داد و کشاند به کوه های اطراف شهر.یک لحظه،آنها را به حال خودشان وانمی گذاشت.شده بود بلای جان ضدانقلاب.همین وادارشان کرد به فکر ترور او بیفتند.🍀 آن روز از عملیات اسکورت برگشته بودیم و گرسنه بودیم.از صبح چیزی نخورده بودیم و تو سپاه هم غذایی نبود.با سر و وضع خاکی و با همان اسلحه و تجهیزات و ماشین های از جنگ برگشته،رفتیم غداخوری پرشنگ.سالن غذاخوری پرشنگ، تنها غذاخوری بود که تا دیروقت غذا داشت.🌱 خیلی از مسافرینی که از سقّز می گذشتند،غذای شان را در این رستوران می خوردند.غذای خوبی داشت و خدمتکارهایش هم مودب و تمیز بودند؛ درست مثل صاحب غذاخوری. رفت تو و‌ما هم پشت سرش داخل شدیم. دورتادور سالن میز چیده بودند.سمت چپ،پشت به یخچال نشستیم.🍃 ادامه دارد... راوی:سید مجید اَیافَت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ این طوری هم ماشین هامان را می دیدیم، هم آمد وشد افراد را زیر نظر داشتیم.تو حال خودم بودم که دیدم یک ماشین،جلوی رستوران نگه داشت.سه چهار نفر پیاده شدند و آمدند تو.کمی آن طرف تر ازما،نشستند دور یک میز.با بچه ها گرم صحبت بودیم🌿 و انتظار می کشیدیم هرچه زودتر غذا را بیاورند.احساس کردم خودش با ماست، ولی حواسش جای دیگری است.از طرز نگاهش فهمیدم که وضعیت غیرعادی است.زیر چشمی به چندنفرِ تازه وارد نگاه کردم.نمی توانستم درست و حسابی آنها را زیر نظر داشته باشم؛🍃 ممکن بود بفهمند که به آنها مشکوک شده ایم.در همین حال، و یکی از بچه ها بلند شدند و دویدند طرف میز آنها.تا آمدم به خودم بجنبم،دیدم با هم درگیر شدند.ما هم دست به کار شدیم و رفتیم کمک شان.مهلت ندادیم کوچک ترین حرکتی بکنند.همه را گرفتیم و دستبند زدیم.🌱 لباس های شان را دقیق گشتیم.چندتا کُلت و چندتا هم نارنجک داشتند.صاحب رستوران،هاج و واج نگاه مان می کرد.آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم.سریع آنها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیم شان دست حفاظت اطلاعات.در بازجویی ها،اعتراف کردند که می خواسته اند را ترور کنند.🍀 پایان این قسمت راوی:سید مجید اَیافَت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 گروهبان جعفری از تکاورهای ارتش بود که در سال ۱۳۶۰ با سپاه سقّز همکاری داشت.خیلی شجاع و نترس بود.لباس پلنگی می پوشید و کلاهِ سیاهِ کجی می گذاشت.وقتی توی سپاه راه می رفت، همه نگاهش می کردند.می گفت:"فرمانده با حالی دارید.🍀 خیلی جیگر داره.همیشه جلوی نیروهاش حرکت می کنه‌." او را فرمانده یک پایگاه گذاشته بود؛پایگاه"دکل بنفشه". این پایگاه مشرف به سقّز بود و خیلی اهمیت داشت. یک روز نزدیک صبح،بی سیم زد و گفت:"به پایگاه حمله کرده اند."نیروی کمکی می خواست.🍃 می دانستیم تا ما برسیم،او و بقیه بچه ها مقاومت کنند.با یک گروه خودمان را سریع رساندیم پایگاه دکل.هنوز هوا روشن نشده بود. دَم دَمای طلوع خورشید،وارد پایگاه شدیم. همه چیز داغان شده بود‌.کسی زنده نبود.🌿 گروهبان جعفری وسط پایگاه افتاده بود،غرق خون.اسلحه اش ژ۳ بود. برداشتم و نگاهی به خشابش انداختم. فشنگ نداشت؛حتی یک عدد.یاد حرفش افتادم،حرفی که مدت ها قبل گفته بود:" آن قدر با می مونم تا شهید بشم."🌱 پایان این قسمت راوی:حمید خلخالی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 در مقرّ سپاه بودم که صدای رگبار مسلسل تو شهر سقّز پیچید.با خودم گفتم:"باز هم ضدانقلاب پیدایش شد."صدای تیر از طرف بازار می آمد.به همراه چندنفر،سریع سوار ماشین شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم.نگاه ها هراسان بود. عده ای سعی می کردند خودشان را از مهلکه دور کنند، بعضی ها هم که سر و گوش شان از این چیزها پر بود،همان جا مانده بودند و تماشا می کردند.🌱 جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیک جنازه.لباس های کُردی اش غرق خون بود.تا نزدیکش رفتم، بی اختیار گفتم:"کاک فتاح!" از پیشمرگ های سپاه سقّز بود.نشستم بالای سرش و نبضش را گرفتم.انگار مدت ها از جان دادنش می گذاشت.از یکی پرسیدم:"چطوری ترورش کردند؟" گفت:"فتّاح تو مغازه بود. دونفر اومدند صداش کردند.تا اومد دم در،به رگبار بستندش و فرار کردند."🍃 یکی دیگر دنبال حرفش را گرفت:"هر کسی رو دشمن خودشون بدونند،می کشند."در مسجد شهر برایش مجلس ختم گرفتیم.تو مسجد،جای سوزن انداختن نبود،از هر تیپ و جماعتی آمده بودند. آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلی ها او را می شناختند.برای بعضی ها عجیب بود که او تا آخر مجلس نشست و حال و هوای عزادار را داشت. قبلاً قرآن خواندش را دیده بودم،ولی آن روز خیلی محزون می خواند.🌿 انصافاً از کاک فتّاح تجلیل خوبی کرد. چندروز از شهادت کاک فتّاح گذشت. جلوی سپاه بودم که دیدم دوسه تا کُرد آمدند.یکی شان گفت:"با آقای کار داریم." قیافه شان آشنا بود.گفتم:'شما کی هستید؟با برادر چی کار دارید؟" همان طور که به من خیره شده بود، گفت:" ما برادرای فتّاح هستیم. اومدیم از اسلحه بگیریگ تا با ضدانقلاب بجنگیم."🍀 پایان این قسمت راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 خیلی ورزیده و باهوش بود.تو این مدت که کردستان بود،تجربه های خوبی به دست آورده بود.کوه های سربه فلک کشیده کردستان،مثل را کمتر به یاد دارد.دشمن شماره یک ضدانقلاب بود.نه تنها کومله و دموکرات به خون او تشنه بودند و برای سرش جایزه تعیین کرده بودند،بلکه فرماندهان عراقی هم برایش حسابی جداگانه باز کرده بودند.🍀 در چنین شرایطی،یک روز صدایم زد و گفت:"حمید!چند لحظه بیا.باهات کار دارم." رفتم.دست کرد تو جیبش،نامه ای بیرون آورد.حکم فرماندهی سپاه سقّز بود.فکر کردم مال خودش است.با خودم گفتم:"حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم." حکم را داد دستم،دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده است.نگاهش کردم، پرسیدم:"این حکم چیه؟"🍃 گفت:"حکم فرماندهی سپاه سقّز." مکثی کرد و ادامه داد:"برای تو گرفتمش." گفتم:"حکم فرماندهی سپاه سقّز رو برای من گرفتی؟خودت چی؟" گفت:"از این به بعد،من هم مسئول عملیاتم؛اینم حکمم." مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم. گفت:"از حالا به بعد تو فرمانده ای،منم مسئول عملیات."بی اختیار زدم زیر خنده.🌱 گفتم:"آقا ،تو هم چه کارها می کنی ها! اینجا همه می دونند که از تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه،کس دیگه ای نیست؛اون وقت تو..." حرفم را قطع کرد و گفت:"مطمئنم کارها خوب پیشرفت می کنه.تو قبول کن،بقیه اش با من." تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم،همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده.آن قدر اصرار کردم تا مجبور شد حکم ها را عوض کند.🌿 پایان این قسمت راوی:حمید خلخالی 📚 🆔@mahmodkaveh