eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۲)🍃 5⃣ بچه ها گفتند ضدانقلاب تو جاده بوکان کمین گذاشته و همه رفته اند آنجا و با آنها درگیر شده اند.پرسیدم:"کسی هم طوریش شده؟" گفتند:"فقط چند مجروح دادیم." جای معطلی نبود.خودم را سریع رساندم به محل درگیری و گوشه ای از کار را گرفتم.🍀 آنها را محاصره کردیم و موفق شدیم چندتا از آنها را به درک واصل کنیم و یک نفرشان را هم اسیر بگیریم.هنوز درگیری تمام نشده بود که رسید.رفتم تا وضعیت را برایش توضیح دهم.به من تشر زد و گفت:"مگه امروز تو جلسه نبودی؟ مگه نشنیدی که گفتند درگیر نشید؟"🌿 گفتم:"بابا ضدانقلاب کمین زده! تازه من وقتی رسیدم که درگیری داشت تموم می شد." این حرف را که زدم، عذرخواهی کرد و بعد هم با خنده گفت:" نه،مثل این که باید طور دیگه ای برخورد کنیم." بلافاصله افتاد جلو و شروع کرد به تعقیب ضدانقلاب.دهه فجر تمام شد و ما در این ده روز،شروع کننده هیچ درگیری نبودیم.🌱 می خواستیم طبق دستوری که صیّاد شیرازی داده بود رفتار کنیم تا شاید زمینه ای برای تسلیم آنها فراهم شود، ولی در محدوده ماموریتی ما،حتی یک نفر هم تسلیم نشد.پس از این اتمام حجّت،دوباره تکلیف ما جنگ بود و نابودی ضدانقلاب؛تکلیفی که تا لحظه شهادت و بعد از آن هم ادامه داشت.🍃 پایان این قسمت راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 1⃣ اسم کم کم افتاد سر زبان ها. تمام مردم سقّز او را می شناختند.در مدت کوتاهی،با چند عملیات زنجیره ای ترس عجیبی تو دل ضدانقلاب انداخت‌. او گروهانی تشکیل داده بود به اسم ضربت.هر وقت ضدانقلاب حمله می کرد یا کمینی می گذاشت،بلافاصله این گروهان وارد عمل می شد.🌿 این طور وقت ها امکان نداشت دشمن موفق شود.به تدریج دست ضدانقلاب از شهر کوتاه شد‌.بعد از آن، دامنه عملیات سپاه را گسترش داد و کشاند به کوه های اطراف شهر.یک لحظه،آنها را به حال خودشان وانمی گذاشت.شده بود بلای جان ضدانقلاب.همین وادارشان کرد به فکر ترور او بیفتند.🍀 آن روز از عملیات اسکورت برگشته بودیم و گرسنه بودیم.از صبح چیزی نخورده بودیم و تو سپاه هم غذایی نبود.با سر و وضع خاکی و با همان اسلحه و تجهیزات و ماشین های از جنگ برگشته،رفتیم غداخوری پرشنگ.سالن غذاخوری پرشنگ، تنها غذاخوری بود که تا دیروقت غذا داشت.🌱 خیلی از مسافرینی که از سقّز می گذشتند،غذای شان را در این رستوران می خوردند.غذای خوبی داشت و خدمتکارهایش هم مودب و تمیز بودند؛ درست مثل صاحب غذاخوری. رفت تو و‌ما هم پشت سرش داخل شدیم. دورتادور سالن میز چیده بودند.سمت چپ،پشت به یخچال نشستیم.🍃 ادامه دارد... راوی:سید مجید اَیافَت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ این طوری هم ماشین هامان را می دیدیم، هم آمد وشد افراد را زیر نظر داشتیم.تو حال خودم بودم که دیدم یک ماشین،جلوی رستوران نگه داشت.سه چهار نفر پیاده شدند و آمدند تو.کمی آن طرف تر ازما،نشستند دور یک میز.با بچه ها گرم صحبت بودیم🌿 و انتظار می کشیدیم هرچه زودتر غذا را بیاورند.احساس کردم خودش با ماست، ولی حواسش جای دیگری است.از طرز نگاهش فهمیدم که وضعیت غیرعادی است.زیر چشمی به چندنفرِ تازه وارد نگاه کردم.نمی توانستم درست و حسابی آنها را زیر نظر داشته باشم؛🍃 ممکن بود بفهمند که به آنها مشکوک شده ایم.در همین حال، و یکی از بچه ها بلند شدند و دویدند طرف میز آنها.تا آمدم به خودم بجنبم،دیدم با هم درگیر شدند.ما هم دست به کار شدیم و رفتیم کمک شان.مهلت ندادیم کوچک ترین حرکتی بکنند.همه را گرفتیم و دستبند زدیم.🌱 لباس های شان را دقیق گشتیم.چندتا کُلت و چندتا هم نارنجک داشتند.صاحب رستوران،هاج و واج نگاه مان می کرد.آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم.سریع آنها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیم شان دست حفاظت اطلاعات.در بازجویی ها،اعتراف کردند که می خواسته اند را ترور کنند.🍀 پایان این قسمت راوی:سید مجید اَیافَت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 گروهبان جعفری از تکاورهای ارتش بود که در سال ۱۳۶۰ با سپاه سقّز همکاری داشت.خیلی شجاع و نترس بود.لباس پلنگی می پوشید و کلاهِ سیاهِ کجی می گذاشت.وقتی توی سپاه راه می رفت، همه نگاهش می کردند.می گفت:"فرمانده با حالی دارید.🍀 خیلی جیگر داره.همیشه جلوی نیروهاش حرکت می کنه‌." او را فرمانده یک پایگاه گذاشته بود؛پایگاه"دکل بنفشه". این پایگاه مشرف به سقّز بود و خیلی اهمیت داشت. یک روز نزدیک صبح،بی سیم زد و گفت:"به پایگاه حمله کرده اند."نیروی کمکی می خواست.🍃 می دانستیم تا ما برسیم،او و بقیه بچه ها مقاومت کنند.با یک گروه خودمان را سریع رساندیم پایگاه دکل.هنوز هوا روشن نشده بود. دَم دَمای طلوع خورشید،وارد پایگاه شدیم. همه چیز داغان شده بود‌.کسی زنده نبود.🌿 گروهبان جعفری وسط پایگاه افتاده بود،غرق خون.اسلحه اش ژ۳ بود. برداشتم و نگاهی به خشابش انداختم. فشنگ نداشت؛حتی یک عدد.یاد حرفش افتادم،حرفی که مدت ها قبل گفته بود:" آن قدر با می مونم تا شهید بشم."🌱 پایان این قسمت راوی:حمید خلخالی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 در مقرّ سپاه بودم که صدای رگبار مسلسل تو شهر سقّز پیچید.با خودم گفتم:"باز هم ضدانقلاب پیدایش شد."صدای تیر از طرف بازار می آمد.به همراه چندنفر،سریع سوار ماشین شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم.نگاه ها هراسان بود. عده ای سعی می کردند خودشان را از مهلکه دور کنند، بعضی ها هم که سر و گوش شان از این چیزها پر بود،همان جا مانده بودند و تماشا می کردند.🌱 جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیک جنازه.لباس های کُردی اش غرق خون بود.تا نزدیکش رفتم، بی اختیار گفتم:"کاک فتاح!" از پیشمرگ های سپاه سقّز بود.نشستم بالای سرش و نبضش را گرفتم.انگار مدت ها از جان دادنش می گذاشت.از یکی پرسیدم:"چطوری ترورش کردند؟" گفت:"فتّاح تو مغازه بود. دونفر اومدند صداش کردند.تا اومد دم در،به رگبار بستندش و فرار کردند."🍃 یکی دیگر دنبال حرفش را گرفت:"هر کسی رو دشمن خودشون بدونند،می کشند."در مسجد شهر برایش مجلس ختم گرفتیم.تو مسجد،جای سوزن انداختن نبود،از هر تیپ و جماعتی آمده بودند. آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلی ها او را می شناختند.برای بعضی ها عجیب بود که او تا آخر مجلس نشست و حال و هوای عزادار را داشت. قبلاً قرآن خواندش را دیده بودم،ولی آن روز خیلی محزون می خواند.🌿 انصافاً از کاک فتّاح تجلیل خوبی کرد. چندروز از شهادت کاک فتّاح گذشت. جلوی سپاه بودم که دیدم دوسه تا کُرد آمدند.یکی شان گفت:"با آقای کار داریم." قیافه شان آشنا بود.گفتم:'شما کی هستید؟با برادر چی کار دارید؟" همان طور که به من خیره شده بود، گفت:" ما برادرای فتّاح هستیم. اومدیم از اسلحه بگیریگ تا با ضدانقلاب بجنگیم."🍀 پایان این قسمت راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 خیلی ورزیده و باهوش بود.تو این مدت که کردستان بود،تجربه های خوبی به دست آورده بود.کوه های سربه فلک کشیده کردستان،مثل را کمتر به یاد دارد.دشمن شماره یک ضدانقلاب بود.نه تنها کومله و دموکرات به خون او تشنه بودند و برای سرش جایزه تعیین کرده بودند،بلکه فرماندهان عراقی هم برایش حسابی جداگانه باز کرده بودند.🍀 در چنین شرایطی،یک روز صدایم زد و گفت:"حمید!چند لحظه بیا.باهات کار دارم." رفتم.دست کرد تو جیبش،نامه ای بیرون آورد.حکم فرماندهی سپاه سقّز بود.فکر کردم مال خودش است.با خودم گفتم:"حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم." حکم را داد دستم،دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده است.نگاهش کردم، پرسیدم:"این حکم چیه؟"🍃 گفت:"حکم فرماندهی سپاه سقّز." مکثی کرد و ادامه داد:"برای تو گرفتمش." گفتم:"حکم فرماندهی سپاه سقّز رو برای من گرفتی؟خودت چی؟" گفت:"از این به بعد،من هم مسئول عملیاتم؛اینم حکمم." مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم. گفت:"از حالا به بعد تو فرمانده ای،منم مسئول عملیات."بی اختیار زدم زیر خنده.🌱 گفتم:"آقا ،تو هم چه کارها می کنی ها! اینجا همه می دونند که از تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه،کس دیگه ای نیست؛اون وقت تو..." حرفم را قطع کرد و گفت:"مطمئنم کارها خوب پیشرفت می کنه.تو قبول کن،بقیه اش با من." تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم،همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده.آن قدر اصرار کردم تا مجبور شد حکم ها را عوض کند.🌿 پایان این قسمت راوی:حمید خلخالی 📚 🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا آفتاب پس ابر تا تموم شه غروبای دلواپسی یه حسی همش داره میگه بهم یکی از همین جمعه‌ها میرسی غروب 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅 خوشا صبحی که خیرش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی... 🔅 خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی... السلام علیک یا اباصالح المهدی 🆔@mahmodkaveh
♨️امام ؛ نزديکترين شخص به انسان! 🔸اين مطابق روايات ما و زيارات ما است. فَبِهِمْ مَلَأْتَ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ[۱] 💠آيت الله بهجت(ره) فرمودند: حرفی که من دارم می زنم قبل از اين که به گوش شما برسد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می فهمد. ببين چقدر از من و شما به خودمان نزديکتراست يعنی فضا پر از امام است. 🔸يه موقعی يک نفر به زيارت آقا علی ابن موسی الرضا  علیه السلام رفته بود. به آقا عرض کرده بود؛ آقا جان هزار ها نفر، در يک لحظه شما را چه در حرم و چه در همه جای دنيا صدا مى زنند. شما چطور هم زمان، همه اين ها را مى شنويد؛ و جواب می دهيد؟ شب خواب ديده بود؛ در حرم امام رضا علیه السلام هست، کنارهرزائری يک امام رضا علیه السلام نشسته است، عجب امام رضا علیه السلام اين همه فراوان شده است! فَبِهِمْ مَلَأْتَ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ[۲] 📌اگر بينش ما اين باشد که هر جا هستيم؛ در محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستيم؛ خيلی از کارهايی که می کنيم؛ ديگر ترک می کنيم. 🆔@mahmodkaveh
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام عالی 🔸به چه کسی منتظر میگن؟! آیا ما منتظریم؟! 👌کوتاه و شنیدنی 👈ببینید و نشردهید. 🆔@mahmodkaveh