eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿 🌿 🌸 🍃 📖 شاید حرف خودم رو از زبون بابا به راننده گفتم اما به راهم ادامه دادم راه رو از کوچه پس کوچه ها طی میکردم کوچه ها تو سکوت غرق بودن از فرصت نهایت استفاده رو کردم و برگه های لای کلاستورمو یکی یکی لا به لای درز های در خونه ها جا میدادم گاهی هم از زیر در ها و گاهی اعلامیه هارو از بالا به داخل حیاط پرت میکردم و اما با صدای باز شدن در خونه ای ٬ خونسرد به راهم ادامه دادم مردی بلند فریاد میزد +: کدوم بی پدری این کاغذ هارو میندازه تو خونه مردم؟ برگشتم که با مردی تقریبل ۴۵ساله موهای کچل و کت شلوار پوشیده و کروات راه راه قرمز و سفید مواجه شدم برگه هایی که به دست من نوشته شده بود رو یه دست گرفته بود و غر میزد! همونطور خونسرد به راهم ادامه دادم که گفت +: آهای تو!... برگشتم و پرسیدم: -: من؟ جواب داد +: آره با خودتم تو ندیدی کدوم پدر سگی این برگه های مسخره رو انداخته تو خونه ما؟ بدنم سست شد نکنه به من شک کرده بود؟ نکنه لو رفتم! با تعجبی دروغین جواب دادم +: نه ! آقا من دارم میرم مدرسه هر کی انداخته حتما فرار کرده رفت دیگه! در همین حال ماشینی که سرنشینش سربازی جوون بود جلوی پای اون مرد پا روی ترمز گذاشت مرد با حالتی مشکوک رو بهم گفت -: چرا رنگت پریده؟ چی میگفتم بد بخت شده بودم اگه بابا میفهمید سر به تنم نمیذاشت کلاستورم رو زیر بغلم گذاشتم و دست های یخ کردم و تو جیبم فرو بردم با آرامش جواب دادم +: خب آقا آخه امتحان دارم امروز یکمی دلشوره دارم! چند قدمی بهم نزدیکتر شد پرسید -: اون چیه تو دستت؟ دیگه داشتم از ترس سکته میکردم انگار به سختی نفس میکشیدم +: پوشه جزوه هامه! مرد دستش رو به سمتم دراز کرد دیگه داشتم از حال میرفتم تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿 🌿 🌸 🍃 📖 مرد حق به جانب گفت -: خب میشه منم نگاهی به جزوه ها و نمرات درسیت بندازم؟ کلاستورم رو به خودم فشردم میدونستم اگه گیرشون بیوفتم کارم تمومه! چاره ای جز فرار نداشتم قدم هام رو به عقب کشیدم و هر لحظه قدم هام تند تر میشد مرد همچنان با قدم های بلند به دنبالم میدووید به وسیله سربازش با خودروش اسکورتم میکردم اونقدر میدوییدم که ضربان قلبم هر لحظه که میگذشت بیشتر شدت میگرفت هرچه قدر که از کوچه پس کوچه ها فرار میکردم نگران بودم مبادا بن بستی سد راهم بشه دیگه صدای قار قار ماشین به گوشم نخوردر از یکی از کوچه هابه مرکز شهر میرسید چشمم به طلا و جواهرات فروشیه عمو علی افتاد در مغازه باز بود دوییدم طرف مغازه و مثل جن زده ها وارد مغازه شدم در رو پشت سرم بستم و پرده بلند و آجری رنگ رو تا انتها کشیدم با دیدن پسرِعمو علی ! شوکه شدم نفس عمیقی کشیدم دستام به لرزش افتاده بود روی پاهای خودم مسلط نبودم قلبم به شدت میکوبید متوجه چهره سپهر با دهنی باز و متعجب شدم!! سپهر که که به حالت عادی برگشت گفت +: چی شده دختر عمو؟ آب دهنمو قورت دادم و با پته پته گفتم -: دنبالمن!!! پرسید.+: کی؟ کیا رو منظورته؟ نفس نفس میزدم روی جمله هایی که میگفتم مسلط نبودم -: مأ... مأمورا... مأمورا دنبالمن! دیگه چیزی نپرسیدو به سمت میزش اشاره کرد و گفت +:برو زیر میز پشت گاو صندوق... زود باش! خم شدم و اون به سمت در ورودی پا تند کرد زیر میز چوبی سنتی قایم شدم از سوراخ ریزی که روی دیواره میز وجود داشت زوم شدم! سپهر بی وقفه پرده رو به حالت اولیه به یک سمت هدایت کرد و در مغازه رو باز کرد مشغول پاک کردن تابلو های روی دیوار شد ... '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≪🌙≫ هرجاکم‌آوردۍ،حوصلہ‌نداشتۍ، : استغفراللہ‌ربۍواتوب‌الیہ باورکن‌کہ‌آروم‌میشۍ✨🤍 <@mahmoum01>🌼
『مـهموم』
¹¹روز تا یوم السرور🪴
¹⁰روز تا یوم السرور🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره:الابراهیم🌱 :37 :الاستاد:حامدشاکرنژاد سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام صادق علیه السلام: هر چه مى خواهى براى خود دعا بخوان و (در دعا كردن) بكوش كه آن روز (روز عرفه) روز دعا و درخواست است. 📗الکافي ج4 ص463 امروز چهارشنبه ۷ تیر ماه ۹ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۲۸ ژوئن ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 🖋 همسرم عاشق سیدالشهدا بود. هرسال ماه محرم لباس مشکی به تن می‌کرد و نسبت به ائمه اطهار(ع) تعصب داشت. وقتی می‌شنید تکفیری‌ها به حرم حضرت زینب‌(س) نزدیک شدند، می‌گفت غیرتم اجازه نمی‌دهد تحمل کنم به اهل بیت(س) تعرض شود. اواخر خیلی وابسته حضرت زینب‌(س) بود. حشمت خیلی صبور و با گذشت بود و آرامش خاصی داشت. او مانند یاری صدیق و مهربان بود، بعد از شهادتش هم هروقت به مشکلی برمی‌خورم از روح بلندش مدد می‌طلبم و به فرموده که شهدا زنده‌اند خیلی زود مشکلم حل می‌شود. ✍ به روایت همسرشهید 🌹 •┈• 🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات🦋 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم عصرتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔 🥀🥀🥀 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨اهمیت روز عرفه از زبان آیت‌الله فاطمی‌نیا @mahmoum01