13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام:شما را به تقواى الهى و نظم در كارتان سفارش مى كنم
📚نهج البلاغه، نامه 47
امروز جمعه
۹ تیر ماه
۱۱ ذی الحجه ۱۴۴۴
۳۰ ژوئن ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
🟢شهید مدافعحرم شجاعت علمداری
💛سرهنگ پاسدار شهید شجاعت علمداری یکی از خلبانانی بود که جان خود را فدای امنیت کشور و پاکسازی منطقه از لوث وجود اشرار داعشی کرد. وی از چهرههای مطرح و عالی در حوزه هوافضای سپاه بود.
🪴شهید علمداری پس از أخذ مدرک لیسانس از دانشگاه امام حسین علیهالسلام لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد و به عنوان پاسداری نمونه و ممتاز به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست.
💛سپس بعد از گذراندن چندین دوره تخصصی خلبانی، به عنوان خلبان بالگرد در نیروی هوانیروز سپاه پاسداران به خدمت مشغول شد. با ورود فناوری نوپای پهپاد به هوا فضا، شهید علمداری به همراه چندتن از خلبانان برتر انتخاب شدند تا دورههای لازم را آموزش ببینند.
🪴سرانجام شهید والامقام علمداری در نهم تیرماه۱۳۹۳ طیّ نبرد با داعش به هنگام دفاع از حریم اهل بیت در سامرای عراق و در جوار بارگاه ملکوتی امام حسن عسکری علیهالسلام بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید.
بهمناسبت #سالروز_شهادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
@MAHMOUM01
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1⃣ دغدغهمند#غدیر طبق روایت پیامبراکرم مستجاب الدعوه است😍
2⃣ تبلیغ غدیر و خرج اموال برای #امیرالمومنین علیه السلام واجب است❣
🎙حجتالاسلام #حامد_کاشانی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲🏻
@MAHMOUM01
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_پنجم
چیزی نگذشت که با شنیدن صدای همون مرد که به همراه سربازش بود
چشم هام رو بستم و از خدا خاستم کمکم کنه
مرد با دیدن سپهر پرسید
+: آهای تو! یه دختر با لباس مدرسه ندیدی !؟
سپهر با خونسردی جواب داد
-: همون که میدووید؟ بله دیدم!
مرد پیروزمندانه گفت
+: آره یه کیف چرم مشکی هم دستش بود؟
-: آره خودشه فکر کنم از اون طرف رفت!
حالا مگه چی کار کرده؟
مرد دست به کمرش زدو گفت
+: توله سگا هم واسه ما آدم شدن اعلامیه سیاسی پخش میکنن!
سپهر بلند نفس عمیقی کشیدو جوابی نداد
بعد از رفتن مردو سربازش در مغازه رو بست و پرده رو کشید بعد به سمت میز قدم برداشت و آهسته گفت
+: رفتن میتونی بیای بیرون!
ایستادم و لباس های خاکیم رو با دست تکوندم
دستو پای خودم وگم کرده بودم همچنان کلاستورم رو تو دستام محکم نگه داشته بودم
نفش عمیقی کشیدم اونقدر دلهره افتاده بود به جونم که نمیدونستم چی درسته چی غلط ...
لرزش دست و پاهام هنوز ادامه داشت
سپهر لیوان آب رو به سمتم گرفت
و پرسید
+: چی کار کردی دختر عمو؟
سکوت رو به جواب ترجیح دادم
سرمو به زیرانداختم
دست دراز کردو کلاستورو ازم گرفت
بازش کرد چند تا برگه ازش روی زمین افتاد.
از خجالت داشتم آب میشدم
دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش
خم شدو کاغذ هارو از روی زمین جمع کرد
نیم نگاهی بهم انداخت و شروع به خوندن برگه ها کرد
همه اضطرابم از بابت این بود که مبادا کسی از خانوادم از دست به قلم شدن پنهانیم مطلع بشن!
متعجب بود اما حرفی نزد
خواستم التماس کنم و خواهش کنم که همه چیز رو نادیده بگیره و چیزی به خانوادم نگه! اما غرورم اجازه نداد!
بلاخره به حرف امد و گفت
+: نگران نباشید...اما ممکنه واسه پیدا کردنتون به تک تک مدارس شهر سر بزنن ...
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_ششم
اینو که گفت انگار یکی داشت خفم میکرد هر لحظه ترسم بیشتر میشد
سد اشکام شکستو زدم زیر گریه!
با مهربونی گفت.+: گفتم که نگران نباشین ! همین جا منتظر بمونین من برمیگردم!
بعد از اینکه اسم مدرسمو پرسید رفتو درو پشت سرش بست
با نا امیدی به خدا توکل کردم و
اگه خانوادم میفهمیدن اگه ساواک میفهمید من دختر تیمسارم اونوقت شغل بابا تو خطر بود!
به سختی وارد سازمان شده بودم به خاطر شغل بابا و سن کمم سختگیری های اولیه مداوم بود!
همونطور اشک میریختم و دلم میخواست بمیرم ! اصلا غلط کردم
کاش دستم میشکست این اعلامیه هارو نمی نوشتم
اصلا منو چه به سیاست! یکی نیست بگه برو بچه بشین پای درس و مشقت !
همونطور گریه میکردمو خودمو فحش میدادم که با باز شدن در از فکر کردن دست کشیدم
سپهر وارد مغازه شد
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود از جام بلند شدم رو به روش وایسادم و پرسیدم
+: چی شد ؟
دستی لای موهاش کشید و گفت
-: بعدا بهتون توضیح میدم حالا اینو بپوشین شما!
پارچه ای سیاه رنگ بود بعد از اینکه تای پارچه رو باز کردم متوجه چادری ساده شدم نیم نگاهی به سپهر انداختم و همونطور که چادر واز دستش گرفتم با تعجب پرسیدم
+: این چیه؟
با عجله گفت
-: مجبورید بپوشین! چون فرم لباس مدرستون تابلوئه!
همونطور مبهوت به چادرخیره یودم که با صدای سپهر نگاهم رو از روی چادر گرفتم
-: چرا وایسادین برید دیگه ماشین جلوی در منتظره!
چیزی از حرفاش نفهمیدم بی اعتنا چادر رو سر کردم
از مغازه بیرون زدم
سپهر در عقب ماشینو برام باز کردو رو به راننده که مردی همسن و سال سپهر بود گفت
+: داداش خانومو میرسونی جلوی در خونشون حواست باشه از خیابون اصلی نری ها!
مرد با اطمینان گفت
-: چشم برادر! یا علی!
سوار شدم ....
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼