#به_وقتِ رمان🪴

🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 #رمــان 🍃 #آوای_انتظار 📖 #قسمت_بیست_‌سوم مامان مشغول پاک کردن سبزی بود دست هامو شستم و گفتم +: بیام کمکتون مادر ؟ یا همون لبخند همیشگیش جواب داد :+ دستت درد نکنه! خودم پاک میکنم تو برو استراحت کن راستی امروز مدرسه بودی یا رفته بودی مغازه بابات؟ همونطور که دست بردم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم گفتم -: راستش نه یه کاری پیش امد برام نه مدرسه رفتم نه پیش بابا! امروزم بچه ها با من کلاس نداشتن! راستی از سهیلا چه خبر زنگ نزدی خونشون؟ با بغض گفت +: الهی بمیرم دخترم تک و تنها شهر غریب کیو داره منم زنگ نزنم که بچم دق میکننه از بی کَسی! خندیدمو جواب دادم -: چه لوسشم میکنه دختره رو ولش کن بابا اون الان با شوهرش رفته قایق سواری میکنه! من و توییم که نشستیم اینجا داریم سبزی پاک میکنیم مادره من! همینطور مشغول حرف زدن بودیم که گفت +: اع اع اع! برو ببینم بچه ببین چی کار کردی داری آشغالای سبزیو میریزی تو آبکشی که سبزی تمیزارو ریختم توش! یه نگاه کردم و هی کشیدم -: اصلا حواسم نبود! با شکایت گفت +: برو ببینم بچه لازم نکرده کمک کنی! با خنده از پشت میز فرار کردم و رفتم سر میز مطالعم برگه بچه هارو ریختم رو میزو شروع کردم به تصحیح کردنشون یکی ۱۰یکی۵یکی۰/۲۵صدم واقعا دست مریزاد آقا سپهر این بود این همه خودتو کشتی گلوتو خشک کردی که این بچه ها یه چیز یاد بگیرن! با شنیدن صدای در برگه هارو از روی میز جمع کردم که بابا٬ با صدای بلندی گفت +: ای اهل کوفه یکی نیست این وسیله هارو از دست من بگیره بابا کمرم گرفت! رفتم سمت هال که بابا گفت +: عجبی یکی از کوفیان رسید ! خندیدمو گفتم -: آقا جون حالا دیگه ما شدیم اهل کوفه؟؟ جواب داد.+: حاج خانم کجاست؟ به سمت آشپزخونه اشاره کردم و گفتم.... #رمان '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 #رمــان 🍃 #آوای_انتظار 📖 #قسمت_بیست_‌چهارم -: از من میشنوید نرید سمت آشپز خونه حاج خانم بد شاکیه ممکنه تیر هوایی در کنه اونوقت به رگبار میبندنمون! مامان ا آشپز خونه امد بیرونو با دید منو بابا که میخندیدم گفت +: اع چشمم روشن حالا دیگه من شدم شمر زالجوشن؟ بابا با بهت گفت -: نهههههه خانم دور از جون شمر! مامان با حرص افتاد دنبال بابا! فردای اون روز تعطیلی بود بابا و مامان قرار بود برن خونه عمو محمد مامان چادرشو سر کرد و کیفشو دست گرفت بابا هم کمر بندشو بست که مامان گفت -: زشته به خدا ما تنهایی بریم! سهیلا که نیست حداقل تو بیا! با بی حوصلگی گفتم -: آخه مادرِمن تو که میدونی من حوصله مهمونیو ندارم! بابا کش دار گفت +: حالا این دفعه رو بیا ! خسته شدیم از بس هر سری یه بهونه ای اوردیم! هر طور بود منو به زور سمت کمد لباسام کشوندن یه پیرهن کرم رنگ و شلوار تیره تر برداشتم ویه کاپشن نخودی پوشیدم روش سوار ماشین شدیم پشت فرمون نشستم! تا راه مقصد سکوت بینمون حکم فرما بود! یادش بخیر پارسال مهمونی شب یلدا خونه ما بود وارد ویلای بزرگ عمو محمد شدیم یه خانمی تقریبا ۵۰ساله که کارگر خونه عمو بود به استقبالمون امد با صدای همهمه کلی جمعیت دلم میخواست فرار کنم بچه ها با سرو صدا اونقدر تو خونه میدوییدن که سرسام گرفته بودم همه بودن عمو شاهرخ عمه گیتی عمه کتایون .و عمو بهمن مامان مشغول صحبت با زن عمو. بهمن شد و بابا هم با عمو محمد صحبت میکرد زن عمو محمد(فرزانه) با زن عمو شاهرخ(ماهگل) تو آشپزخونه بودن برام عجیب بود پس آوا کجا بود؟ اصلا صدا ازش در نمیومد! دستی لای موهام کشیدم که. آرش کنارم نشست با یه دستش زد پشتم وگفت +: چه عجب از این طرفا پسر عمو خیلی وقته تو دورهمی ها ندیده بودمت! 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 #رمان '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽

🌷 رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) : ✍ مادر ۴ چیز در ۴ موضوع است : ❄️ مادر داروها ، "کم خوری "است. ❄️ مادر همه عبادات ، "کم گناه کردن" است ❄️ مادر همه آرزوها ، "صبر" است. ❄️ مادر همه آداب وروش معاشرت ، "کم سخن بودن" است. 📖 مواعظ العددیه ، باب اربعه •┈┈••••✾•@MAHMOUM01•✾•••┈┈•

🍃🌼 🔸🔹گاهی اگر دعایت مستجاب نشد ، برو گوشه ای بشین ... 🔸🔹زانو هایت را بغل بگیر و یك دل سیر گریه كن ... ❌❌❌شاید 🔸🔹 لازم باشد میان گریه هایت بگویی: 💫 اَللّهُمَّ اغْفِرْلىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ 😰 💫خدایا ببخش آن گناهم را كه دعایم را حبس كرده است😰 کس در این درگه نیامد تا که گردد ناامید گر گدا کاهل بود ، تقصیر صاحبخانه چیست؟ ••••••••••(✵༻🏡‌༺✵)•••••••••• @mahmoum01 💔

🍁🍁🍁 ✅برای نمـازت وقتِ جداگانه ای بـزار ✍بزرگترین حسرت یه آدم توی آخرت که از هر جهنمی آدم رو بیشتر میسوزنه اینه که من میتونستم نماز بخونم و نخوندم. میتونستم وقت بذارم برای نمازم ولی نذاشتم، میتونستم نمازم را اول وقت بخونم ولی نخوندم میتونستم نمازم را باحضور قلب بخونم ولی نخوندم، چون تو آخرت می فهمیم بیشترین چیزی که انسان را در آخرت خوشبخت می کنه، میزان نشست و برخواست خصوصی با خدا و یاد خداست. خیلی حواست باشه نمازت رو ترک نکنی، خیلی ها آرزوی یه سجده کردن تو دلشون مونده ولی دیگه نمیتونن، از نمازت مواظبت کن، براش یه وقت جداگانه ای تو برنامه‌ریزی ها داشته باش که یه روز حسرت نخوری! #نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯

#حدیث 🖊 پیامبر اکرم (ص) ؛ هر جوانی دنیا و خوشی های دنیا را به خاطر خدا رها کند و جوانیش را در راه خدا به پیری رساند خداوند به او ثواب ۷۲ صدیق عطا فرماید ➢ @mahmoum01 ❤️

🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام: از شتاب‏زدگى بپرهيز؛ كه سرلوحه زيانكارى و پشيمانى است 📚غررالحكم حدیث2636 امروز دوشنبه ۱۹ تیر ماه ۲۱ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۱۰ جولای ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01 ✨🌸