🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: كسى كه در كودكى نياموزد، در بزرگ سالى پيش نمى افتد
📚غررالحكم حدیث8937
امروز جمعه
۲۷ مرداد ماه
۱ صفر ۱۴۴۵
۱۸ آگوست ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
دوم مرداد تولد سردار شهید حاج احمد کاظمی
🌸 مادر خواب سه تا ماهی را دیده بود که توی یک رودخانه می رفتند
یکی از اون ماهی ها روی کمرش یک هلال ماه داشت اصلا انگار خود ماه بود..
مادر وقتی خوابش رو تعریف می کرد حال و هوای خاصی داشت. می گفت : هزاران ماهی دیگه بودند که با اون دو ماهی دنبال این ماهی نورانی می رفتند . اون ماهی همه رو سمت دریا هدایت می کرد.
مادر می گفت :محسن می دونم اون سه تا ماهی تو و دو برادرت بودین ولی نمی دونم اون ماهی نورانی کدوم یکی تون بود.
آن وقت ها احمد چهارسالش بود.
بعدها توی جنگ وقتی احمد فرمانده لشکر هشت نجف اشرف شد مادر گاهی یاد خوابش می افتاد و می گفت اون ماهی نورانی ، احمدم بود.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار سردار شهید حاج احمد کاظمی
به مناسبتسالروزتولد حاج احمد
•
روحشان شاد🕊🌹🕊 نامشان جاویدان
شادی ارواح مطهر شهیدان صلوات
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
@MAHMOUM01
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿••
تنها آرزویمان باید فرج امام زمان علیهالسلام باشد نه بهترین آرزویمان..!
#امام_زمان♥
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_هفتم
انگار رو ابرا پرواز میکردم تو حال خودم نبودم!
دلم میخواست پیاده تا خونه برمو مدام حرفشو تو سرم اکو کنم!
(شما که با این خوشگلتری...
لبخندش....!
بوی عطرش ...!
صداش !
چشماش...!
من پیش اون خیلی بچه بودم شاید اون منو مثل یه دختر کوچولویی میبینه که هرچی میگه میگم چشم!
دلم نمیخواست فکرای منفی بیاد تو سرم به چیزای خوب فکر میکردم!
به این که چیزی بشم که اون میخواد...!
تا راه مقصد نفهمیدم چطور رسیدم کلید انداختم و رفتم تو ...
نگاه متعجب بابا و مامان که کنار هم روی مبل نشسته بودن باعث شد نگاهی به سرو وضعم بندازم
+: این چیه سرت کردی؟
نمیدونستم چی باید میگفتم ...
-: چادره دیگه!
مامان یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت
+: اع؟ از کی تا حالا یه شبه روسری پوشیدی حالا هم چادر؟ ... با کی میگردی که اینطوری داره تربیتت میکنه؟؟
آب دهنمو با صدا قورت دادمو جواب دادم
+: مامان مگه بده؟
-: بد نیست ! ولی ما یه چیزیو باید هزار دفعه بهت بگیم تا بفهمیو انجامش بدی اونوقت ...
با حرف بابا ادامه حرفشو قطع کرد
+: باشه بابا ! ولی میدونی که نظام چقدر روی حجاب حساسه مخصوصا روی چادر پس طوری لباس بپوش که فردا روزی منو به خاطر پوشش بچم از نظام نندازن بیرون!
راست میگفت اون شاه عوضی خیلی روی حجاب و چادر حساس بود یه زمانی هرکی چادر سرش بودو مامورا میریختن سرش و چادرشو از سرش میکشیدن و کلی هم کتکش میزدن!
اما الان بهتر شده بود هرکی میخواست با چادر یا بی چادر تو اجتماع میگشت!
چشمی گفتم و به سمت اتاقم پا تند کردم!
نشستم روی تخت چادرو از سرم کشیدم
تاش کردم و گذاشتم تو کمد لباسام جلوی چشمم !
آخرین امتحانم داده بودم باید منتظر نتایج امتحانا میموندم!
تازه اول تابستون بود هر چقدر که میگذشت
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_هشتم
بیشتر دلم تنگ میشد واسه نوشتن حرف های امام روی برگه وپخش کردنشون بین مردم!
کاش زود تر تموم میشد این فلاکت...
سپهر&
نمیدونم چرا اون حرفو زدم ... اما هرچی که بود حقیقتو گفتم
مثل یه مرواریدی شده بود تو صدف!
دیگه اولای تابستون رسیده بود اوضاع مملکت بیشتر از همیشه ریخته بود به هم ...
یه دست پیرهن سفید و شلوار مشکی پوشیدم و رفتم به سمت همون خونه نقلی در زدم صابر درو باز کرد نا محسوس وارد شدم
جلدی دوییدیم سمت زیر زمین
مثل همیشه کف اتاق دوازده متری کلی برگه ریخته بودو یه چراغ ضعیف زرد رنگ اون وسط نور میداد
+: سلام آقا سیّد!
-: سلام !
به کیوان وسجادسلام دادم!
روی صندلی نشستم کلی از بیانات امام روی کاغذ نوشته شده بود ...
یا دیدن دست خطش جا خوردم چقدر این دستخط آشنا بود!
رو به صابر گفتم
+: اینا رو کی نوشته؟
-: والا اینارو خواهرم داد گفت دادم یه دختری برام نوشته!
با شنیدن کلمه دختر یکمی تو فکر فرو رفتم!
آره خودش بود همون اعلامیه هایی که تو کلاستور آوا بود ! خدا نکشتت دختر گفته بودم دیگه ادامه نده!
کیوان پرسید
+: مگه چیزی شده سپهر؟
با خونسردی جواب دادم
-: نه! چیزی نشده!
برگه هارو دونه دونه تو دستگاه چاپ میزاشتم و ازشون چنین تا کپی میگرفتیم شاید از هر برگه دویست تا کپی میشد...
بعد اینکه کارمون تموم شد برگه هارو دسته کردیمو توی کارتن هایی که روشون عکس مواد شوینده بود جا ساز کردیم سجاد وانتشو آورد هرکی دوتا از کارت هارو برد تو خونش!
آسمون رنگ تیره به خودش گرفته بود!
به سمت خونه رفتم!
مامان با دیدن کارتن ها پرسید
+: اینا چیه پسر چقدر زیاد گرفتی !!
نباید نگرانشون میکردم !
برای همین مجبور شدم بگم
-: نه مادر اینا تایدو مایع ظرف شویی نیست !
#رمان '💚✨'
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01