🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی عليه السلام: هركه به اندازه كفاف بسنده كند، آسايش يابد و در منزلگاه آسودگى فرود آيد
📗 نهج البلاغه، حکمت 371
امروز سه شنبه
۲۳ آبان ماه
۲۹ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۴ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 ۳۰ مهر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" #امین_کریمی " گرامی
|💔| #شهیدامیـنڪریمی🌼
تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۰۱/۱
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۷/۳۰
محل شهادت: حلب _سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
محل مزار شهید: امامزادهعلیاکبر(ع)چیذر
#فـرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🌹🍃
✍...بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،
همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین؛
از شما خواهش میکنم که باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم و ادامهی زیبای زندگی بپردازی.
سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، روزتون معطر بنام
#ارباب_بی_کفن
#بهیادشهیدمدافعحرمامینکریمی
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم 🕊🕊🕊🌹🌹🌹
@MAHMOUM01
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاييز 🍁🍂
فصلی ست 🍁🍂
كه يادمان میدهد 🍁🍂
تغيير هم میتواند زيبا باشد...🍁🍂
پاییزتون زیبا 🍁🍂
@mahmoum01
⚜⚜⚜
🌷در هر مرحلـه ای از گنـــــاه هستی
سریع توقف کن
💠مبـادا فکر کنی
آب از سرت گذشتـه
مبـادا از رحمت خدا نا امید بشی
شیـطان میخواد بهت القا کنه که
آب از سرت گذشتـه و توبه فایده نداره!
⚠مبـادا فریب شیـطان رو بخوری.. خدا بسیـار توبه پذیر ومهـربونـه.
✍#حجت_الاسلام_قرائتی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅────────┅╮
@mahmoum01
╰┅────────┅╯
امام خمینی ره میگفت:
همین که شما می گویید
اول این کار را بکنم بعد نماز بخوانم
این خلاف است؛ نگویید این حرف را
به نمازتان اهمیت دهید
اول #نماز ....
.#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
@mahmoum01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_نود
-: دیگه خانمم شدی !...
با این حرفش تو چشماش خیره شدم چشماشو محکم بازو بسته کرد !
یعنی همه چی تموم شد؟ یعنیبابا و عمو به توافقرسیدن؟
یعنی بابا جواب مثبت داد؟
انگار خواب میدیدم خیره به دکمه یقه پیراهنش تو شوک بودم!
+: واقعا،؟
با سر جواب مثبت داد!...
یه قطره اشک وسط چشمام روی گونه هام چکید هنوز باورم نمیشد...
تک خنده ای کردم. و دوییدم سمت پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم کمد لباسامو باز کردم یه مانتو آبی نفتی برداشتم و موهامو با کش محکم بستم. روسری آبی آسمونیمو سرم کردم و چادرمو انداختم روی آستینمو انقدر هول شده بودم که یادم رفت تو آینه یه نگاهی به خودم بندازم با عجله پله هارو یکی درمیون پشت سر گذاشتم که سپهر مشغول نوشیدن چایی بود که ماهور خانم براش آورده بود!
برگشتم تو پذیرایی که ایستاده و منتظرم بود...
کتابمو از روی میز غذاخوری به دست گرفتم
به سمتش رفتم چادرم و از روی دسته مبل برداشتم و سرم کردم
در سمت شاگرد و برام باز کرد نشستم و سوییچ زدو با یه گاز ماشین حرکت کرد!
تا راه خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد...
پیاده شدیم کلید انداخت و عقب کشید و اجازه داد تا من اول وارد بشم
رو به عمو زن عمو سلام کردم
با خوشرویی ازم استقبال کردن
مامان تو آشپزخونه بود بابا با لبخند تلخ و همیشگیش جواب سلاممو داد نشستم پیشش
مامان همونطور که دستاشو خشک میکرد به سمتم امد و بهش سلام کردم
نشست کنارم!
زن عمو با
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_نود_و_یکم
با یک سینی استکان چای هارو بین همه تقسیم کرد!
میگفتن و میخندیدن و من چقدر عاشق اون شب بودم...
دلم نمیخواست تموم بشه!
بی خیال شدم و پشت میز گوشه پذیرایی نشستم کتابمو باز کردم واسه امتحان فردا کلی استرس داشتم ...
همینطور که میخوندم وجود کسی رو کنارم احساس کردم بوی عطرش که به مشامم خورد شناختمش سرموربالا اوردم که نگاهش به کتاب توی دستم بود گفت
،+: سوالی داشتی من در خدمتم ها!...
-: اع؟ واقعا شما معلما خسته نمیشید انقدر از ما دانش آموزها امتحان میگیرید؟ حالا خوبه خودتونم یه روزی دانش آموز بودیدااا!
با خنده گفت
+: خب ما معلم ها اگه سخت نگیریم که شما دانش آموزا چطور میخواید پس فردا کنکور بدید؟ ....
با حالت قهری گفتم
-: واقعا که!...
خندیدو جواب داد
+: حالا قهر نکن! بیا. تا این سوال و برات توضیح بدم! خب ببین این عدد مرسوم به ۴هست اگر عدد این از زیر رادیکال رد بشه به توان ۳میرسه پس در اینجا هر عددی به جز ایکس که مجهوله ضرب بشه ....
همینطور توضیح میداد که یاد پارسال افتادم یادش بخیر یک سال گذشت !... انگار همین دیروز بود چقدر هر روز بیشتر از دیروز دوستش داشتم!...
از وقتی بهش محرم شده بودم حس بهتری داشتم...
یه نمونه نوشت و گذاشت جلوم
بی هوا رو به روی مساوی نوشتم
=دوستت دارم...!
حواسش به برگه های توی دستش بود مشغول نوشتن سوال های امتحانی بود که برگه رو جلوش گذاشتم سرشو از برگه گرفت و به کتابم دوخت!
خندش گرفته بود !
دستی به محاسنش کشید و جمله ام و پاک کرد و نوشت
-: منم همینطور خانمم!از اینکه من وخانمم خطاب میکرد بهترین حس دنیا رو داشتم
زدیم زیر خنده ولی کسی حواسش نبود
از جام پا شدم و به سمت آشپز خونه قدم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_نود_و_دوم
برداشتم
یه سینی چای ریختم و بردم تو پذیرایی برای همه
که زنعمو با دیدنم حرفشو با مامان قطع کردو گفت
+؛ تو چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
-: این چه حرفیه بفرمایین!
@MAHMOUM01