eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜⚜⚜ 🌷در هر مرحلـه ای از گنـــــاه هستی سریع توقف کن 💠مبـادا فکر کنی آب از سرت گذشتـه مبـادا از رحمت خدا نا امید بشی شیـطان میخواد بهت القا کنه که آب از سرت گذشتـه و توبه فایده نداره! ⚠مبـادا فریب شیـطان رو بخوری.. خدا بسیـار توبه پذیر ومهـربونـه. ✍ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅────────┅╮ @mahmoum01 ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام خمینی ره می‌گفت: همین که شما می‌ گویید اول این کار را بکنم بعد نماز بخوانم این خلاف است؛‌‎ نگویید این حرف را به نمازتان اهمیت دهید اول .... .=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 -: دیگه خانمم شدی !... با این حرفش تو چشماش خیره شدم چشماشو محکم بازو بسته کرد ! یعنی همه چی تموم شد؟ یعنی‌بابا و عمو به توافق‌رسیدن؟ یعنی بابا جواب مثبت داد؟ انگار خواب میدیدم خیره به دکمه یقه پیراهنش تو شوک بودم! +: واقعا،؟ با سر جواب مثبت داد!... یه قطره اشک وسط چشمام روی گونه هام چکید هنوز باورم نمیشد... تک خنده ای کردم. و دوییدم سمت پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم کمد لباسامو باز کردم یه مانتو آبی نفتی برداشتم و موهامو با کش محکم بستم. روسری آبی آسمونیمو سرم کردم و چادرمو انداختم روی آستینمو انقدر هول شده بودم که یادم رفت تو آینه یه نگاهی به خودم بندازم با عجله پله هارو یکی درمیون پشت سر گذاشتم که سپهر مشغول نوشیدن چایی بود که ماهور خانم براش آورده بود! برگشتم تو پذیرایی که ایستاده و منتظرم بود... کتابمو از روی میز غذاخوری به دست گرفتم به سمتش رفتم چادرم و از روی دسته مبل برداشتم و سرم کردم در سمت شاگرد و برام باز کرد نشستم و سوییچ زدو با یه گاز ماشین حرکت کرد! تا راه خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد... پیاده شدیم کلید انداخت و عقب کشید و اجازه داد تا من اول وارد بشم رو به عمو زن عمو سلام کردم با خوشرویی ازم استقبال کردن مامان تو آشپزخونه بود بابا با لبخند تلخ و همیشگیش جواب سلاممو داد نشستم پیشش مامان همونطور که دستاشو خشک میکرد به سمتم امد و بهش سلام کردم نشست کنارم! زن عمو با ‎‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 با یک سینی استکان چای هارو بین همه تقسیم کرد! میگفتن و میخندیدن و من چقدر عاشق اون شب بودم... دلم نمیخواست تموم بشه! بی خیال شدم و پشت میز گوشه پذیرایی نشستم کتابمو باز کردم واسه امتحان فردا کلی استرس داشتم ... همینطور که میخوندم وجود کسی رو کنارم احساس کردم بوی عطرش که به مشامم خورد شناختمش سرموربالا اوردم که نگاهش به کتاب توی دستم بود گفت ،+: سوالی داشتی من در خدمتم ها!... -: اع؟ واقعا شما معلما خسته نمیشید انقدر از ما دانش آموزها امتحان میگیرید؟ حالا خوبه خودتونم یه روزی دانش آموز بودیدااا! با خنده گفت +: خب ما معلم ها اگه سخت نگیریم که شما دانش آموزا چطور میخواید پس فردا کنکور بدید؟ .... با حالت قهری گفتم -: واقعا که!... خندیدو جواب داد +: حالا قهر نکن! بیا. تا این سوال و برات توضیح بدم! خب ببین این عدد مرسوم به ۴هست اگر عدد این از زیر رادیکال رد بشه به توان ۳میرسه پس در اینجا هر عددی به جز ایکس که مجهوله ضرب بشه .... همینطور توضیح میداد که یاد پارسال افتادم یادش بخیر یک سال گذشت !... انگار همین دیروز بود چقدر هر روز بیشتر از دیروز دوستش داشتم!... از وقتی بهش محرم شده بودم حس بهتری داشتم... یه نمونه نوشت و گذاشت جلوم بی هوا رو به روی مساوی نوشتم =دوستت دارم...! حواسش به برگه های توی دستش بود مشغول نوشتن سوال های امتحانی بود که برگه رو جلوش گذاشتم سرشو از برگه گرفت و به کتابم دوخت! خندش گرفته بود ! دستی به محاسنش کشید و جمله ام و پاک کرد و نوشت -: منم همینطور خانمم!از اینکه من وخانمم خطاب میکرد بهترین حس دنیا رو داشتم زدیم زیر خنده ولی کسی حواسش نبود از جام پا شدم و به سمت آشپز خونه قدم ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 برداشتم یه سینی چای ریختم و بردم تو پذیرایی برای همه که زنعمو با دیدنم حرفشو با مامان قطع کردو گفت +؛ تو چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ -: این چه حرفیه بفرمایین! @MAHMOUM01
اون شب شب خوبی بود چادرمو روی گیره آویزون کردم موهامو باز کردم نشستم روی تختم یه نگاهی به کتابم انداختم و برق و خاموش کردم چشمامو بستم دراز کشیدم با صدای زنگ روی میز نماز صبح بیدار شدم خواب آلود وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم ! چادر نمازمو تا کردم اما دیگه خواب از سرم پریده بود وقت خوبی بود تا وقتی که هوا روشن میشد یه ریز سوال هارو تمرین میکردم! بعد اینکه صبحانم و خوردم مانتو شلوار مدرسم و تنم کردم مقنعه ام و سر کردم و چادر و با عجله تو دستم گرفتم و از خونه زدم بیرون ! دم ایستگاه اتوبوس به همراه مهتاب سوار شدیم ودم ایستگاه نزدیک مدرسه پیاده شدیم دوییدیم طرف مدرسه بچه ها صف بسته بودن! نفر آخر ایستادیم ! از وقتی انقلاب شده بود همه چیز تو مدرسه تغییر کرده بود مدیر و بقیه شکل پوششون عوض شده بود قاب عکس شاه از سر در دیوار ها پایین امده بودو عکس امام جاش و گرفته بود! هرطور بود امتحان و دادیم و از مدرسه زدیم بیرون اونقدر استرس داشتم که خدا میدونست نتیجه چی میشد تو راه برگشتن از کوچه ها رد میشدیم که با صدای مردی پشت سرمون برگشتم با دیدن قیافه آرش اخم غلیظی روی پیشونیم نقش بست هر چقدم که بهم نزدیک میشد فاصله بینمون کمتر وکمتر میشد حالم داشت ازش به هم میخورد که گفت +: میبینم که با اون پسره عوضی قول و قرار هاتونو بستین! با کمال پر رویی جواب دادم -: به تو ربطی نداره برو گمشو تا جیغ نکشیدم!... با سیلی که حواله گوشم کرد صورتم سوخت! گوشم زنگ میزد ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۲۹🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امیرالمومنین عليه‌السلام: ❌هركه به کارهای بی‌فایده مشغول شود، آرزوى مهمش را از دست مى‌دهد. 📚 غررالحكم، حدیث ۸۶۳۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🖊مشخصات فردی شهید 🎀نام : محمد رضا تورجی زاده🌹🕊 🎀تاریخ تولد: ۲۳|۴|۱۳۴۳ 🎀تاریخ شهادت: ۵|۲|۱۳۶۶ 🎀محل شهادت : بانه، منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ 🎀نحوه شهادت: اصابت ترکش در ناحیه ی پهلو و بازو و کمر 📝 در سال 1343به دنیا آمد. 📝در همان کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزاداری شرکت می نمود. 📝با اوج گرفتن انقلاب، با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکرالله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چندبار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت . 📝ایشان به بهشتی و آیت الله خامنه ای علاقه فراوانی داشتند. 📝 مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد .🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 @MAHMOUM01