🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_نهم
با شوک عمیقی که توش گرفتار بودم وارد خونه شدم بی حوصله به جواب دادن سوالای مامان رفتم تو اتاقم ...
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود !
نمیدونستم چه بلایی سرش میارن!
اشک تو چشمام جمع شده بود!
قلبم از شدت ترس میخواست از جاش دربیاد!
اما نمیدونستم تو این وضعیت باید چی کار میکردم !
با صدای ماهور که گفت
+: خانم بفرمایید ناهار حاضره!
از فکر کردن دست کشیدم چند ساعت گذشته بود!
بی میل به همه چی ! پتو رو تا نوک سر کشیدم و زدم زیر گریه!
از شدت گریه خوابم گرفته بود نفهمیدم کی چشمام بسته شد با صدای سه تقه به در و باز شدنش متوجه حضور ماما شدم
+: ناهار که نخوردی بابات پایین منتظره بیا شام بخور!
سر از پتو بیرون اوردم مامان رفته بود
چشمم به آینه رو به روم افتاد چقدر پریشون شده بودن!
موهامو جمع. کردم و از پله ها پایین رفتم ماهور مثل همیشه میز شام رو با ظرافت چیده بود!
با یه سلام پشت میز نشستم!
بابا . با دیدنم پرسید
+: تو حالت خوبه بابا؟
به یه لبخند اکتفا کردم و جواب دادم
-: خوبم!
انگار سیرِسیر بودم با چنگال روی غذا میکشیدم که بابا ر به مامان گفت
+: امروز مامورای سازمان امنیت و اطلاعات پسر علی رو دستگیر کردن!
با شنیدن این حرف انگار برای بار هزارم خنجز فرو کردن تو قلبم!
مامان همونطور باتعجب و دهن پر گفت
-: سپهر؟؟
بعد غذاشو قورت دادو ادامه داد
-: واسه چی بردنش؟
بابا با خونسردی جواب داد
+: مثل اینکه تو کار سیاست ضد اعلی حضرت کار میکرده!
مامان با تاسف نیم نگاهی بهم انداخت و رو به بابا گفت
-: خب حالا چی میشه؟
+: بد کاراه دادگاهش منتقلش میکنن به زندان قصر!
با شنیدن کلمه زندان قصر مو به تنم سیخ شد!
یه چیزایی راجع بهش شنیده بودم!
شنیده بودم زندانیارو شکنجه
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود
میدن
با فکرایی که تو سرم رژه میرفت دست از بازی کردن با غذام کشیدم و بی توجه به صدا زدنای مامان و آوا دوییدم طرف اتاقم زانوی غم بغل گرفتم و هق هق کنان زدم زیر گریه !
با صدای زنگ کوک شده سر میز نماز صبحو خوندم سر گذاشتم روی سجده و با بغض رو به خدا گفتم
+: خدایا ! تو میدونی چقدر دوستت دارم ! تو میدونی سپهر چه قدر منو به تو نزدیکتر کرد! خدایا خودت فقط میتونی کمکش کنی! خدایا خودت میدونی اون اشتباهی مرتکب نشده!
اونو به ناحق دارن اذیتش میکنن!
نمیدونم چقدر از دردو دلم با خدا گذشت که سر جانماز خوابم برد!
امروز جمعه بودو قرار نبود مدرسه برم!
دلم نمیخواست دل از اتاقم بکنم دلم میخواست همینجا یه گوشه بشینم واز ته دل جیغ بکشم! فریاد بزنم!
آبان و آذر هم همینطور گذشت با صدای مامان اشکامو پاک کردم
+: تو هنوز حاضر نشدی؟
-: من نمیام شما برید!
با تعجب اخم کردو گفت
+: یعنی چی نمیام؟؟ عمو شاهرخت ااا امشب واسه شب یلدا کلی تدارک دیدن!!
خودمو لای پتو گم کردمو چیزی نگفتم
کنارم نشست پتو رو از روی سرم کشیدو با حرص و صدای بلند گفت
+: خسته نشد از بس یه گوشه کِز کردی؟؟؟؟
خسته نشدی انقدر گریه کردی؟ آخه واسه چی؟ هان؟ واسه پسر عموت؟
دست بردار آوا این قضیه به منو تو هیچ ربطی نداره!
هیچ تو آینه به خودت یه نگاه انداختی ببینی به چه روزی افتادی؟؟
رنگ به رُخِت نمونده دختر!!!
شدی آوای ۴۰ساله نه یه دختر بچه ۱۷...۱۸ساله!
میفهمی؟؟؟ افسرده شدی اونم از درست که گند زدی به همه نمره هات!!
میدونی بابات بفهمه میزارت تو محدودیت تا فقط تموم تمرکزتو بزاری روی درست تو مثلا امثال با این نمره های افتضاحت میخوای کنکور بدی؟؟؟؟
دستشو زد زیر چونمو ادامه داد
+: متوجه هستی چی میگم؟؟
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود
از همه چیز میگفت....
خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.🌷🇮🇷خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_پیاده شو.😍
دلم نمیخواست پیاده بشم.
دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.😒😥
وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.😕
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست...
من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود.😢اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم...
مزار امین رو با گلاب 🌸شست.بعد گل نرگسی🌼 رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.😭
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...😭امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...
اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی،😰😣 وقتی فهمیدم همسر امین بودی😱😰 اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،😓😭
از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.😭😣
از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.😭
حالم خیلی بد بود.😭😓دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.😓😭
اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..😭
از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.😭
ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... 💤خواب دیدم امین👣💐 یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته،😢به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.💐💤
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.😭
عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.😭😣😞
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد...
چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 😭😔
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود
روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد.
تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد.
-من باید آخر همه میفهمیدم؟!!
بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت:
_حالا کی بهت گفت؟
-خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری.
زهره خانوم گفت:
_بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت.
حاج محمود گفت:
_دیگه کی بهت زنگ زد؟
-مریم.
-دیگه؟
زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت:
_باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟
امیررضا گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
بالبخند گفت:
_هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی.
امیررضا به مادرش نگاه کرد.
-مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه...
فاطمه خندید و کنار مادرش نشست.
-خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟
امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت:
_پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم.
فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها.
امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست.
بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت:
_فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر.
-چرا؟
-باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم.
-منکه شماره شو ندارم.
زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد.
-ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم.
روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت:
_بیا زهره خانوم کارت داره.
افشین تعجب کرد.
-زهره خانوم؟!!!
آقای معتمد خندید و گفت:
_خانم نادری
افشین خجالت کشید.
آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد.
-سلام پسرم.خوبین؟
از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد.
-ممنونم،خداروشکر...درخدمتم امری دارید بفرمایید.
-مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟
تعجب کرد.
-آزمایشگاه برای چی؟؟!!
دوباره آقای معتمد بلند خندید.
افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت:
_برای آزمایش های قبل ازدواج.
افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01