🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_چهارم
نگاه سپهر هیچوقت از یادم نمیرفت دیگه جرأت نداشتم سوال درسیمو ازش بپرسم...
تا حالا اینطور ندیده بودمش!
اصلا چرا آرش اون حرفو بهم زد اصلا موهای من به اون چه ربطی داشت ...
تا آخر سیزده به در چیزی. نگفتم سپهر که قبلا باهام مثل غریبه ها رفتار میکرد الان که دیگه بد تر شده بود...
ناهار نخورده به بهونه اینکه قراری داره سوار ماشینش شدو رفت اما من متوجه بهونه اون شدم...
تو دلم آشوب بود ...
اصلا گیرم که آرش اون حرفو زد سپهرو سننه؟ اصلا اون چرا باید ناراحت بشه؟
سیزده به در امسالم کوفتم شد
غروب برگشتیم خونه اصلا دلم نمیخواست فردا برسه و برم مدرسه دلم هنوز تعطیلی میخواست...
واسه امتحانای فردا آماده بودم از شبش برنامه درسیمو حاضر کزدمو خوابیدم...
چند روز گذشت...
صبح با صدای زنگ روی میز بیدار شدم
دستو صورتمو شستمو مسواک زدم پای میز صبحونه نشستم که مامان گفت
-: صبحت بخیر چرا موهاتو نبستی دختر؟ الان مو میریزه تو غذااااا!!!
+: چشم مامان چشم!!
صبحونه رو خوردم و رفتم به اتاقم موهامو شونه زدم لباسامو پوشیدمو کیفمو دست گرفتم بعدشم رفتم تو آشپز خونه که از مامان خداحافظی کنم بوسیدم و خواستم بزنم بیرون که گفت
+: صبر کن آوا!
راهمو گرد کردم طرفش
یه ظرف سفید به دستم داد و گفت
+: بیا مادر جون . سر راه برو خونه زنعموت بده به زن عمو علی بگو اینو مامانم داد ظرفتون از سیزده به در جامونده بود باغ عمو شاهرخ باشه؟؟
چشمی گفتم و کفشامو پوشیدم ظرفو تو کیفم گذاشتم و سوار سرویس مدرسه شدم
...
منتظر بودیم مصلح آبادی بیاد داخل
برای همین همه بی حوصله از ترس امتحان سرشون تو کتاب بود یه سریام تو راهرو کتاب به دست قدم میزدن واسه امتحان میخوندن!!
بلاخره آخرین نفر برگمو دادمو
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_پنجم
از کلاس بیرون زدم زنگ ورزش بود بی حوصله تو محوطه حیاط قدم میزدم مهتابم که درحال طناب زدن بود گفت
+: چته آوا گلی؟ باز چه گندی زدی؟
بی حوصله جواب دادم
-: هیچی... !
زنگ آخر شد از حیاط مدرسه بیرون زدم وسط راه تازه یادم افتاد ظرف زنعمو رو باید بدم بهش
یه ماشین گرفتم که زود تر برسم مغازه عمو علیم که بسته بود
وقتی پیاده شدم چند باری درشونو زدم که زنعمو درو باز کرد همون چادر گل گلیش سرش بود
+: سلام دختر قشنگم بیا تو مادر!!
-: ممنون زنعمو مامان گفتم بیام ظرفتونو بدم بهتون تو باغ عمو شاهرخ جا گذاشته بودین!
ظرف و از کیفم در آوردم و خواستم بدم بهش که قامت سپهر روی چهار چوب در نمایان شد
زیر لب سلام کردم که بدون اینکه جوابمو بده از کنارم رد شدو از خونه زد بیرون...
این سومین باری بود که بوی عطرش به مشامم خورده بود
چرا اینطور کرد؟؟مگه چیکار کرده بودم؟؟
تو فکر بودم که با صدای زنعمو گفتم
+: جانم؟
-: شنیدی چی میگم آوا جان؟
+: اهوم... ببخشید حواسم نبود!
-: میگم از مامانت تشکر کن و بگو قابلی نداشت !
+: چشم حتما!
-: خوب نیست جلو در بیا تو یه چای بخور!
+: نه مرسی زنعمو باید برم خونه درس دارم!!!
-: حالا تو بیا...
اونقدر اسرار کرد که ناچار قبول کردم وارد خونه سنتیشون شدم عاشق اون حیاط و خونشون بودم وسیله هاشون شیک بود اما سنتی !
نشستم و زنعمو رفت که چایی بریزه وقتی با یه سینی و دوتا استکان چای برگشت پرسیدم
+: راستی زنعمو سهیلا رفت؟
-: آره دخترم! دو روز بعد سیزده به در رفتن اهواز!
+: حیف شد تنها شدین باز!
همینطور حرف میزدیم که عمو حوله پیچ امد بیرون
+: به به ببین کی امده! خوبی الحمدالله ؟
-: سلام. عمو جون مرسی خوبم شما خوبید؟ عافیت باشه
+: ممنون خدارو شکر ! از محمد و مادرت چه خبر
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01