eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ◽️تـاریخ ولادت : ۱۳۷۰ ◽️مـحل ولادت : تبریز ◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۵ ◽️مـحل شـهادت :ادلب_سوریه ◽️مزار شهید : گلزار شهدای وادی رحمت تبریز : به قول شهید آوینی "آن‌هایی که رفتند کاری حسینی کردند؛ آن‌هایی که ماندند باید کاری زینبی کنند." شهدا رفتند ولی این ما هستیم که باید آنان را بشناسانیم. مخصوصا به جوانان که بفهمیم چه شد این شهدا، که هم سن و سال خودمان هم بودند، به این مقام رسیدند. بین خود و خدای خود چه گفتند که خدا انتخابشان کرد؟! پس نگوییم نمی‌شود. من حتی قبل از ازدواج هم می‌گفتم شاید ما زنان نتوانیم جهاد کنیم و به شهادت برسیم ولی می‌توانیم شهیدپرور باشیم. چه در نقش همسری و چه در نقش مادری... آن‌ها رفتند و حال وظیفه‌ی ماست که راهشان را ادامه دهیم و راهشان را به جوانان بشناسانیم. بگوییم که بودند و چه کردند. با کوچکترین کارها بزرگترین اتفاقات را رقم زدند. ما هم می‌توانیم در این راه قدم بگذاریم. @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜⚜⚜ ‼️ 🍃عده ای جوانان از علامه حسن زاده آملی درخواست نصیحت کردند، ایشان فرمودند: سعی کنید با نامحرم رابطه نداشته باشید، چه زن باشد چه مرد!! گفتند: آقا مگر مرد هم نامحرم می شود؟ علامه فرمودند:هرکس با خدا رابطه ندارد نامحرم است. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅────────┅╮ @mahmoum01 ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜⚜ 🥀حتما بخونید😔 🔴مراقب باشیم، لذت‌های گذرا ما را از رستگاری محروم نکند ✍مردی نابینا درون قلعه‌ای گرفتار شده بود و نومیدانه می‌کوشید خودش را نجات دهد. چاره را در این دید که با لمس‌کردن دیوارها، دری برای رهایی پیدا کند. پس، گرداگرد قلعه را می‌گشت و با دقت به تمام دیوارها دست می‌کشید. همچنان که پیش می‌رفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد. ناگهان برای لحظه‌ای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش می‌کرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا می‌توانست رهایی‌اش را به ارمغان آورد، پس به جستجوی بی سرانجامش ادامه داد. بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه، گاهی تلنگری شبیه خارش دست، لذت‌های گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم می‌کند. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅────────┅╮ @mahmoum01 ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 کنم ،زدم بیرون! یک هفته ای میگذشت بلاخره برای ترخیصش با خوشحالی وارد بیمارستان شدم مامان زیر بغلم. گرفته بود با دیدن پرستار که سپهرم و تو آغوشم گذاشت تشکری کردم چشم هام و بستم و تو آغوشم سرم و بردم سمت صورت قشنگش عطر نوزادش هوش و حواس و از سرم برد ! نفس پر آهی از سر حسرت کشیدم و رو به آسمون کردم و گفتم -: خدایا ممنونم که من و لایق مادر شدن دونستی! یعنی الان سپهرم داره پسرش و میبینه!؟یعنی داره نوازشش میکنه؟ نشستم تو ماشین بابا زنعمو نشست کنارم. و تو کل راه قربون صدقه نوه اشون میرفتن ... اما هنوز عزادار بودن! با به دنیا امدن سپهر خانواده رنگ بهتری به خودش گرفته بود... اون قدر ضعیف و ریز بود که مجبور بودم با قاشق بهش شیر بدم کوچیکترین سایز لباس نوزادی هم براش بزرگ بود! گاهی وقت ها از بغل کردنش بدون پتو واهمه داشتم!... اشک هام. با پشت دست پاک کردم! حلقه امو. تو دستم چرخوندم و با صدای سپهر به خودم امدم +: مامان! مامان! ؟ با یه لبخند گفتم -: جان دلم؟ +: مامان رسیدیم راننده اتوبوس نگه داشت! چشم چرخوندم و با دیدن بیابون خشک و برهوت لبخند روی لبهام نشست! همه مسافر ها پیاده شدن دست سپهر و گرفتم و به همراه کوله پشتی هامون از اتوبوس بیرون زدیم! با حصار هایی که دور تا دور محوطه رو پوشونده بودن روی تابلوی متوسطی نوشته شده بود (خطر انفجار مین) اون قدر همراه کاروان رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همونجا که استخون های شهدا رو تفحس میکردن!... سپهر وبغل گرفتم از بالا به اطراف نگاه میکرد با گریه گفتم +: سپهرم؟ -: بله مامان؟ تک خنده ای کردم و جواب دادم +: با تونیستم مامان با بابایی ام! با تعجب گفت -: بابا؟ کسی که اینجا نیست؟ نگاهم چرخید روی صورت قشنگش روی صورتی که تک تک اجزاءش من. و یاد سپهرم مینداخت چشم هاش همون چشم هایی که روزی همه دار ، ندارم بود... گذاشتمش روی زمین دست هام و دو طرف صورتش ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 ✨قسمت آخر دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم +: مگه نگفتی بیارمت پیش بابا؟ خب بابا الان اینجاست عزیزم! هنوز هم بهت زده نگاهش روی صورتم میچرخید -: بابا اینجاست؟ +: این و هیچوقت یادت نره قهرمان زندگی تو پدرته! پدرت یه مرد واقعی بود ....! کمر صاف کردم و خیره به زمین خاکی گفتم +: سپهر!؟ ببین پسرتو اوردم! امده تو رو ببینه امده قهرمان زندگیش و ببینه! دیدی بلاخره آوردمش میدونم ده ساله پیش همینجا تنهام گذاشتی! اما من برگشتم پسرت مردی شده برای خودش وقتی همیشه ازتو براش میگم و اون مثل من روز به روز بیشتر عاشقت میشه! دوستت دارم همه زندگیم!... چقدر دوستداشتنی بودی وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت در نگاهم خیره میشد اکنون که بازوان خاک پیکرت را در آغوش گرفته است کلمه های سیاه پوش شعرم برایت مرثیه های دلتنگی سروده اند... پایان.... ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا