eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 ذهنم آشفته شد! زدم زیر گریه کاش خواب نبود! لعنت به این روز ها! به اردوگاه نزدیک شهر بصره و. تنومه منتقل شدیم! اردوگاه نظامی بود! بعد از کلی باز جویی به زندان الرشید منتقل شدم این زندان پنج طبقه به زیر زمین داشت هر طبقه که پایین تر بود شکنجه هاش درد ناک تر میشد! جاروی دسته بلندی رو به سمتم گرفت و به عربی چیزی به مترجمش گفت +: اینجا رو تمیز کن! با دیدن خون هایی که روی زمین ریخته شده بود تو سطل زباله همون جا اوق زدم و بالا آوردم! مرد با حالتی چندش نگاهم میکرد! هرطور بود با ضرب و کتک تموم اتاق هارو تمیز کردم! دو روز از اعتصاب غذا مون میگذشت! با سرگیجه ای که داشتم بی هوش شدم،! با تکون های مهرانه تونستم به زحمت چشم هام و باز کنم +: آوا؟ حالت خوبه دختر؟؟ کمی اطراف و نگاه کردم که نساء یکی از زنهای سلول که ۴۵سالش بود گفت +: دختر تو بارداری!.؟... با این حرفش با ناباوری نگاهش کردم -: چی؟ +: میگم بارداری!؟ چند بار چشم هام و باز و بسته کردم و کمکم کرد که بشینم! رو بهش گفتم -: امکان نداره! مهرانه با تعجب پرسید +: یعنی چی امکان نداره؟ یاد حرف سپهر افتادم (مراقبش باش اون از وجود منه!) اما ما که بچه دار نمیشدیم! بی هوا زدم زیر گریه که نساء دستی روی سرم کشید و گفت +: آروم باش دخترم! من. خوب علائم بارداری رو میفهمم ! شاید درست میگفت این روز ها مدام احساس حالت تهوع داشتم! دو ماهی میگذشت کم کم تکون هاش و احساس میکردم! هیچ کس از عراقی ها نباید میدونست باردارم! تنها امیدم شده بود! به اجبار دست از اعتصاب غذا کشیدم! سکوت همه جارو فرا گرفته بود دل خوش بودم به وجود جنین توی شکمم! هربار که نوازشش. میکردم اشک تو چشمام جمع میشد! گاهی ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۴۹🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام : در آخرالزمان برکت از سال و ماه و روز و هفته و ساعت برداشته می شود.هر سالی به قدر یک ماه،و هر ماهی به قدر یک هفته، و هر هفته ای به اندازه یک روز،و هر روزی به قدر یک ساعت می گذرد و در آن زمان سختیها بسیار شده و عمرها کوتاه می گردد. 📚 کنز العمال، ج ١۴، ص ٢۴ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ در گذر ِ مرگ ِ ســــــرخ ، هر ڪه تو را دید ، گفت : برگ ِ گل ِسرخ را باد ڪجا میبرد .. ؟! ˙·‌•°❁ ❁°•·˙ 🌷تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸ 🌷محل تولد: تهران، دولاب 🌷نام پدر : سردار داود قربانی 🌷تاریخ شهادت : ۱۳ آبان ماه سال ۹۴ 🌷محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب 🌷محل دفن: بهشت‌زهرا قطعه ۵۳ شهید روح الله قربانی🌺 ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از هم‌رزمانش و در مبارزه با تروریست‌های تکفیری در عملیات محرم به شهادتـــــــ🌷ــــ رسید. خودروی روح‌الله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو هم‌رزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. 😔 پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت‌زهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌹 رویاد کنیم... 🌺با و یک ... 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 باهاش حرف میزدم از روز های خوبمون براش میگفتم از اینکه سپهر چقدر منتظرش بود و ... با صدای سرباز ها به خودمون امدیم مهرانه و نساء و راضیه و چند تای دیگه به سمت پنجره حجوم بردند به سمتشون رفتم کنجکاو بودم ببینم چه خبره! با صحنه دلخراشی مواجه شدم جگر سوز بود! اسیر های مذکر و تک تک تو تانکر های بزرگ هل میدادند و دو سر باز با شلنگ قواره ای با فشار تانکر هارو پر از آب میکردن و بعد از اینکه مطمئن میشدن اُسرا خفه. و شهید شدن تانکر هارو آتیش میزدن!. چشم هامو روی هم فشار دادم! هیچ قرصی نداشتم که بخورم،! روی دیوار سُر خوردم و نشستم دست هام و به سرم بستم که مهرانه با حرص خونش به جوش امده بود عروسک سنگی که راضیه از دخترش یادگاری داشت و به دست گرفت با تموم توانش اون رو به طرف شیشه پرتاب کرد که محکم خورد به سر یکی از فرمانده ها همه برگشتن سر جا هاشون ! مهرانه با گریه روی زمین نشست ! با دندون های کلید خورده و دست هایی مشت شده و چشم هایی به خون نشسته و نفس های بی مکثش خیره به در بود که با ضرب باز شد ! سربازی به همراه دو سرباز دیگه پا تو سلول گذاشتن! همه وحشت زده بودیم اِلا مهرانه!که اگه ولش میکردی به سرباز حمله ور میشد! سرباز ها مثل حیوانی گرسنه بودن! یکی از اونها تفنگش و بالا گرفت و با تهدید نعره کشان گفت +: مِنْ کانَت؟؟؟ یعنی کی بود! میدونستم که بفهمن کار مهرانه بوده اون و به شدت تنبیه میکردن برای همین از جام بلند شدم و با صدای لرزون گفتم -: من بودم! چند قدمی نزدیکتر شد به سمتم خیز برداشت سیگارش و روشن کرد و با بوی تعفنش صورتم مچاله شد مهرانه با شدت دستم و کشید و روی زمین نشستم جای من ایستاد و تو گوشم زمزمه کرد -: خفه شو آوا! به فکر خودت نیستی ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 به فکر بچه توی شکمت باش!!! با ناباوری سیلی حواله گوش سرباز کرد و گفت +: هیهات من ذله! ما هیچوقت تسلیم شما پست فترت ها نمیشیم!!! بعد اینکه مهرانه و با خودشون بردن ! به خدا توکل کردم میدونستم تا حد مرگ قراره شکنجش بدن! همه نگران مهرانه بودیم! ذهنم درگیر بود! تا اینکه نیمه شب در با صدای جیغ باز شد ... یا دیدن مهرانه که خونی و مالی روی زمین افتاد و از حال رفت بقیه رو بیدار کردم دورش حلقه زدیم بیجون بود حال حرف زدن هم نداشت نگاهی کوتاه کرد و بی هوش شد! تا خود صبح بالای سرش بودم حال مهرانه کمی بهتر شده بود! اما داستان ادامه داشت هفته ای یک بار اجازه استحمام یک دقیقه ای داشتیم وقت ناهار بود من و نساء‌و مهرانه و راضیه وبقیه دور سینی گرد امدیم اولین لقمه رو نخورده صدای داد و فریاد و آه و ناله زنی گوشمون و آزار میداد جیغ میزد و درخواست کمک میکرد... راضیه گفت +: یعنی دارن کتکش میزنن؟ شکرانه پشت بندش گفت -: خدا لعنتشون کنه!نکنه میخوان مارو هم شکنجه بدن! مهرانه با چشم هایی نگران خیره بهش شد چشمش روی شکمم چرخید نگران بچه بود! از ترس و وحشت اشتهامون کور شد اما مجبور بودم غذا م وبخورم! همیشه بچه ها به اندازه دو نفر بهم غذا میدادن! شرایطم و درک میکردن و برام دلگرمی بود! شش ماهه شدم!... شکرانه که دختری با اندامی چاق بود! لباسش و با لباسم عوض کرد گرچه لباسم برای اون تنگ بود اما لباس گشادش تو تنم باعث میشد کسی از عراقی ها متوجه جنین توی شکمم نشن! دو ماهی میگذشت اوایل سال۱۳۶۱بود و و با اسرای عراقی مبادله شدیم ! به همراه مهرانه و چهار نفر دیگه برگشتیم خاک ایران! با دیدن کلی آدم که به استقبالمون امده بودن اشک تو چشم هام حلقه بست ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼