eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🦋''°• یہ ڪانال پیدا ڪردم 😋😎 فـــــوق العـــــاده💥💫 دربارھ شھید ناموسہ🌹🌿 امـــــا فقط اینا نیســٺ✋🏻😉 عڪس شھدایے📸🌟 هاے شھدایے📲📿 هاے قشنگـــــ🎧🎖 و ⇩ از همہ مھـــــم تــر😍❣ یہ عـــــآلـمـہ دربـاره راھ شھید🌠🔅 یعنے گفتہ💜☔️ تازھ شھداش هم معــرفے ڪرده🤩🌙 |🌚🌝|↻ زووووووود عضو شو تا حذفش نڪردم😇🍀 اینجــا خیلیــآ منتظر تو هستن ... :)🌳🌺 ⬇️⇩⬇️⇩⬇️⇩⬇️⇩⬇️⇩⬇️ https://eitaa.com/joinchat/1018953749Cef2007635e
دلبستگی به هر چیز فانی فنا پذیر است....😢 و با فنای آن چیز، دلبستگی نیز فنا خواهد پذیرفت😔 مگر آنکه ، مخلوق فانی برای تو راهی به سوی خالق باقی باشد😍 که آن عشق، با رسیدن به پروردگار فنا ناپذیر "باقی" شود *-* 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
:حمله ی زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ...😔 از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😅 کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...😞😰 هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... 😳😢نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...😒😃 یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... 😳خندیدم و گفتم ...😄 - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ...😓 اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😳 و حمله کرد سمت من ...😰 علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... 😌 سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... 😭حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...😔 اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...😢 ‌‌‌‌ _______________ ... 🌿@sayedebrahim 🌿
:مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... 🙁تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...😨 علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ...🙂 لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...😇 روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... 😖تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...😢 من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ...😞 اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... 😩 تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ...☺️ همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...😓 بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ...😩 حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... 😨 زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... 😔و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... 😣تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...😢 تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😓😰 ________________ ... 🌴@sayedebrahim 🌴
:جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... 😢😭تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...😱 چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... 😫 - برو بگو یکی دیگه بیاد ...😒 بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... 🙁 - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...😠 مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...🙄😣 با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...😬 - برادرتون غلط کرده ...😳 من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...😐 محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... 😰 علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ...😭😢 مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...😱 اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... 🙂 دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... ☺️از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...😇 ______________ ... 🌼@sayedebrahim 🌼
♥️ 🌼 با شهید علی تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪی از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی ڪه بچه های هیئت محبین الحسنین پیشاهنگی ، سال تحویل امسال برگزار میڪنن . 🌼 شهید تمام زاده هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم ) رو ڪه اومده بود مرخصی فرستاد . 🌼 گفتم حاج علی ویژگی این رزمنده ڪه فرستادی سخنرانی چیه؟ گفت: شب تاسوعا شهید میشه ! خودش هم میدونه !!! 🌼دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش حضرت ابالفضل پیوست ! اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عڪس بگیرید شهیده ! 8 ماه بعد فقط عڪس برا ما موند و اونا پرواز ڪردند . 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @sayedebrahim
به نام نامی الله حتما شده توی زندگی یه جای کارتون گره بخوره و کسی جز امام رضا (ع) به ذهنتون نرسه... هممون میدونیم که اماممون برا هیچ کس کم نذاشته،،،، راستی تو این روزها دلتون برای صحن و سرای اقا تنگ نشده...؟! چند روز مونده تا تولد سرورمون شاید بعضی‌ها سریع از این پیام رد بشن ولی اونایی که تا انتهای این پیامو میخونن شاید همون یارهایی باشن که ما به کمکشون نیاز داریم،،، تا دل یه سری رو شاد کنیم، تا تولد آقامونو بهشون تبریک بگیم... هرکس که این پیامو دید و دلش خواست به عشاق امام رضا (ع) یه کمکی بکنه ما و این شماره حساب درخدمتش هستیم. ۶۱۰۴۳۳۷۴۰۳۰۹۳۷۲۵ منتظر کمک‌های مادی و دعاهای معنویتون هستیم.
:طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ...😌 دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ...😇 اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...☹️ برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... 😃اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...😑 - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... 😰اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...😣 خودش شده بود پرستار علی ...☺️ نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... 😓چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... 😔 خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...😞 - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ 😳... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...😒 و علی باز هم خندید ...😄 اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...🙂 _________________ ... 🔶@sayedebrahim
:مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره😕 ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... 😌 بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... 😞قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...😐 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ...😔 زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...🙁 یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 😖 نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... 😨 توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ...😰 قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...😱 _________________ ... 🌻@sayedebrahim 🌻
:تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... 😨به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...🤗 تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...😶 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...🤭 - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... 🤨 بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...😝و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...🤨 داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...😕 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...😍 - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... 😊 و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ...😌 هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...🙁 منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...😳 اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... 🙂این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...😇 __________________ ... 🌷@sayedebrahim 🌷
وصیت نامه شهید سید طه ایمانی شهید نویسندمون😊 که شهادتشون امروزه