#همه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_هفت : تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...🧐
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...😄
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...😳
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ... 😊
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ...❤️ اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ... 😊
حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ...🤔
_______________
#ادامه_دارد...
___❤️________
@sayedebrahim
#همه_زندگی_من
#قسمت_آخر: نام های مبارک
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... 😌هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... 😊
مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... 💞
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... 😇هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...😍
________________
#ادامه_دارد...
📖@sayedebrahim 📚
هدایت شده از گسترده روزانه وصال
➖💞🌱🌸°.
•
▫️ گالریعڪسھایمتنوعوجذاب
▫️مجموعھیِمتونانگیزشےوشاد
https://eitaa.com/rastaii
▫️بیوھایکوتاھفارسےوانگلیسے
▫️دلنوشتھهایتسکیندھندھ :)
https://eitaa.com/rastaii
•
.
〖ڪلیکرنجھکنید 🧡🐼~〗
هدایت شده از گسترده روزانه وصال
•
.
@rastaii 💛 @rastaii 💛 :)
.
#پیشنهادتڪرارنشدنـي 😍👆🏼🌸
#دختراااا_از_دست_ندید 🤤☺️
#انرژیتوصدبرابرمیکنھ 🍃👌🏻
•
.
[ @rastaii ]
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_اول : سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...😰
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند .😔
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" ..😢
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .😓
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... "😖 کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..😞
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و ..😳
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا ...😱
پ.ن: از ذکر نام و کشور راوی داستان معذوریم😁
_________________
#ادامه_دارد...
🍃@sayedebrahim
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_دو: ایران یا عربستان؟ مساله این بود ...
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..😇
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم.👊 مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟🧐 برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....😶
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ...🧐 من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..😌
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟🤔
_______________
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@sayedebrahim
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_سه: قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..🤔
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... 😃و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .🙃
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..😌
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... 😊دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... 😓شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .😇
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... 😌هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .😢
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...😔
________________
#ادامه_دارد...
_______🌹______
@sayedebrahim
رمان جدیدمون تقدیم نگاه هاتون😇
نظراتتون رو با گوش جان می شنویم 😊
@Yafatemehadrekni
سلام🙌😘
جعبه سوپرایز اوردم براتون🙈🎁
در هر رنگ و مدل و آیتم و طرحی ک شما بخواین🤩🎉🛍
با بهترین کیفیت و زیبایی و قیمتی مناسب🤑🌹💫
تازه🙀پیشنهادای ویژه داریم😻🎁
1⃣اگه کانالی پیدا کردی ک جعبه هاش از ما ارزون تر بود 5٪ #تخفیف میگیری💥
2⃣اگه بالای صد تومن خرید کنی چاپ 6 تا عکس #رایگان انجام میشه🔥😍
3⃣اگه ثبت سفارش کنی چاپ رایگان 2 عکس وپوشال قرمز ومشکی #اشانتیون میگیری☄😍
پس دیگه وقتو تلف نکن منتظر چی هستی بزن رو لینک زیر بزن رو پیوستن😉
@jabhe_sadat_3
@jabhe_sadat_3
هدایت شده از گسترده روزانه وصال
|🍎🍃|گفـت:↓🗣
من تنها نیومدم خواستگارے🌙
با مادرم حضرت زهرا اومدمـ منم نامردے نڪردم🌊
گفــتم:↓
منم به شما بلہ نگفتمـ
بہ مادرتون حضرت زهرا🌸بلہ گفتمـ😌💍
🌼] #عشق_پاڪ
به کانال دلی🌸 ترنم عشق🌸
بپیوندید😍
@asheghi1357