eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاهده بفرمایین در صفحات اینستاگرامی... که ای‌کاش در صدا و سیما پخش میشد و حمایتی بود!!!
جریان از این قراره که این آقای دهباشی 😒 که مسئول فیلم تبلیغاتی برای فلان و بهمان و ... هست . اومده گفته : تو زمان امام علی خانه ها در نداشته فقط پارچه بوده و ... خلاصه این حاج آقای بزرگوار هم خیلی مودبانه دعوتشون کرده به گفت و گو 🤝 ان شالله که موثر باشه 🙌🏻 ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
26.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 ❌همه چیز زیر سر رهبریه چرا روحانی رو عزل نمیڪنه؟😏 چرا برای گرونیا ڪاری نمیکنه؟😏 خودشم همدستشونه!!!!😏 اگه شما هم این سوالات رو دارین این ڪلیپ رو ببینید..، @sayedebrahim
هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ...🤯 دیگه حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... ❌شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ... 📝 هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ...🥵 همه چیز با هم در تضاد بود ...😰 نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... ⬅️وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ... 🔎 خودکارم رو انداختم روی برگه های روی میز و دستم رو گرفتم توی صورتم ...🤦🏼‍♂️ چند روز می گذشت ... چند روزِ بی نتیجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن این تعطیلات اجباری ... امکان نداشت به نتیجه برسم ... این همه سوال توی این دنیای گنگ و مبهم ... 😖 محال بود با این ذهن درگیر بتونم برگردم سر کار ... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب کار کنم ... 😫 لیوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و یه قاشق پر، قهوه ریختم توی قهوه ساز ... ☕ یهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... 🥄 - همه دنبال پیدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستی حرف بیشتری از دهنت پدرت بکشی ... جر اینکه سعی دارن جلوش رو بگیرن ... چرا وقتی حق باهاشونه همه چیز طبقه بندی شده است ... و دارن روی همه چیز سرپوش میزارن و تکذیبش می کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ... 😧 توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... 🤔 جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ... 😏 به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ... 😌 پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پیش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ... 🙂 بیخیال قهوه و قهوه ساز شدم ... سریع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون ... 👕رفتم سراغ ساندرز ... تعطیلات آخر هفته بود ... امیدوار بودم خونه باشه ... 🏠 می تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ...📞 اما یه لحظه به خودم گفتم ... - اینطوری اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنیدن صدای تو پای تلفن قطعا اونجا رو ترک می کنه ... خیلی آدم فوق العاده ای هستی و باهاش عالی برخورد کردی که برای دیدنت سر و دست بشکنه؟ ... 🤪 زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شیرین کوچیکی که از دیدنش حالم خراب می شد ... و تمام فشار اون شب برمی گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... 🥶 کمتر از 30 ثانیه بعد بئاتریس ساندرز هم به ما ملحق شد ... 🧕🏻 - سلام کارآگاه مندیپ ... چه کمکی از دست من برمیاد؟ ...😊 - آقای ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... یکشنبه است رفتن کلیسا ... ⛪ چشم هام از تحیر گرد شد ... کلیسا؟! ...😳 - اون که مسلمانه ... لبخند محجوبانه ای چهره اش رو پوشاند ... - ولی مادرش نه ... 👩🏻‍🦳🚫 آدرس کلیسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمی تونستم بیشتر از اون صبر کنم ... هم برای صحبت با ساندرز ... و هم اینکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ایستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبی می کرد ... 🤯 از خانم ساندرز خداحافظی کردم و به مسیرم ادامه دادم ... به کلیسا که رسیدم کشیش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بین جمعیت پیدا کردم ... ردیف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم یه گوشه نشستم و منتظر تا توی اولین فرصت برم سراغش ...😌 @sayedebrahim 🥇 🥈 🥉
خوابم برده بود که دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ...😴 ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ... 🙌 چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ایستاده بود ... خیلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می کرد ... از شدت ضربه، دستِ نیمه مشت من درد گرفته بود ... ☹چه برسه به ... 😔 دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو مالیدم ... به سختی باز می شدن ... 😓 - شرمنده ... نمی دونستم اینقدر عمیق خوابیده بودید ...📱 همسرم پیام داد که باهام کار داشتید و احتمالا اومدید اینجا ... حالتم رو به خواب عمیق ربط داد در حالی که حتی یه بچه دو ساله هم می فهمید واکنش من ... پاسخ ضمیر ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ...😐 و اون جمله اش رو طوری مطرح کرد که عذرخواهیش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ...😊 شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ... برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ایستاده بود ... 🤨 دستی لای موهام کشیدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ... - فکر کنم من باید عذرخواهی می کردم ... 😌 تا فهمید متوجه شدم که ضربه بدی به دستش زدم ... سریع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه داشت تا مخفیش کنه ... و این کار دوباره من رو به وادی سکوت ناخودآگاه کشید ... 🤫 هر کسی غیر از اون بود از این موقعیت برای ایجاد برتری و تسلط استفاده می کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...😊 - اتفاقی نیوفتاد که به خاطرش عذرخواهی کنید ... 😉 بی توجه به حرفی که زد بی اختیار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ... - بعد از اینکه چاقو خوردم اینطوری شدم ... غیر ارادیه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نیست ... 😅 پرید وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ... شاید دیگران متوجه علت این رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم ببینم نمی خواد بیشتر از این خودم رو جلوش تحقیر کنم ... داشت از شخصیت و نقطه ضعف و شکست من دفاع می کرد ...✊ نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم ... شرایطی که در مقابل یک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد می کرد که از درون احساس عزت می کردم در حالی که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فریاد می کشید ...🤐 و چه تضاد عجیبی بهم آمیخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ... 😍 - چه کار مهمی توی روز تعطیل، شما رو به اینجا کشونده؟ ... 🤔 صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکی صورتم رو پر کرد ... 🙂 - چند وقتی هست دیگه زمان برای استراحت و تعطیلات ندارم ... دقیقا از حرف های اون شب ... ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است که مدیریتش از دستم در رفته ... 😵 ساندرز از کلیسا خارج شد ... و من دنبالش ... هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال های در هم من، به اندازه چشم بر هم زدنی بیشتر نمی شد ... @sayedebrahim 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
سوال هام رو یکی پس از دیگری می پرسیدم ... آشفته و دسته بندی نشده ... ذهن من، ذهن یک مسلمان نبود ... و نمی تونستم اون سوالات رو دسته بندی کنم ...😔 نمی دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار می گیره ...😥 گاهی به ایدئولوژی های خداشناسی ... گاهی به نظریات نظام اجتماعی و جهان بینی ... و گاهی ... اون روی نیمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ... و من مقابلش ایستاده... درونم طوفان بود 🌪و ذهنم هر لحظه آشفته تر می شد ...🤯 هر جوابی که می گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه می زد ... چنان تلاطمی که نمی گذاشت حتی سی ثانیه روی نیمکت بشینم ... و هی بالا و پایین می رفتم ... تضاد اندیشه ها و نگرش های اسلامی برام عجیب بود ... با وجود اینکه کلمات و جملات ساندرز سنجیده و معقول به نظر می رسید ... اما حرف های مخالفین و سایر گروه های اسلامی هم ذهنم رو درگیر می کرد ... نمی تونستم درست و غلط رو پیدا کنم ... ✅❌ انگار حقیقت خط باریکی از نور بود 💡که در میان اون همه شبهه و تاریکی گم می شد ... یا شاید ذهن ناآرام من گمش می کرد ... ساندرز داشت به آخرین سوالی که پرسیده بودم جواب می داد ... اما به جای اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ... 😖 بی توجه به کلماتش نشستم روی نیمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نیمه آویزان پیدا کرده بود ... با دیدن من توی اون شرایط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ... فهمید دیگه مغزم اجازه ورود هیچ کلمه ای رو نمیده ... 😬 ساکت، زل زده بود به من ... چند لحظه توی همون حالت باقی موندم ... - این کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گیج کننده و احمقانه است ... 😌 - گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ... سرم رو آوردم بالا ... - همین کلمات، حرف ها و مبانی رو توی حرف تروریست ها هم خوندم ... مبانی تون یکیه ... اما عمل تون با هم فرق داره ... چطور ممکنه از یک مبنا و یک نقطه ... دو مسیر کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگیره؟ ... 😧 هر لحظه، چالش و سوال جدید مقابلش قرار می دادم ... سوال ها و پیچش ها یکی پس از دیگری ... 🔄 التهاب درونم دوباره شعله کشید ...🔥 از جا پریدم و مقابلش ایستادم ... و اون همچنان ساکت بود ... - علی رغم اینکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط یه مسیر، مسیر صحیح و اسلامه ... از کجا می دونی اون چیزی رو که باور داری از طرف خداست و باید بهش عمل کرد ...🧐 مسیر اونها نیست ... و تو بر حقی؟ ...🤨 @sayedebrahim 🌎🌍🌏
فصل چهارم.mp3
22.36M
🎙 📚«» خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى) 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠قسمت ششم، فصل چهارم «عمليات تل قرين» هفت هشت تا نارنجك برداشتم و از پشت خاكريز زدم بيرون. بايد خودم را به پشت خاكريز محل تجمّع آنها مى‌رساندم. نامردها منتظر فرصت بودند تا بكشند بالا. با حمايت آتش بچه‌ها، خودم را به محل موردنظر رساندم. نارنجك‌ها را به فاصله ده متر به ده متر پشت خاكريز انداختم ... 📚@sayedebrahim📚
faraj.mp3
488.9K
✨💛 🍃اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ🍃 🤲🏻 🍃🌹🍃 ★════◄••❀••►════★ ✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨ ★════◄••❀••►════★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲خدایا!توبهٔ مرا قبول کن در اینوقت سحر،مرا دوست بدار و به نزدخود ببر🙏 سلام🖐️ یه خبر خوب واستون دارم😍 بیاین به یه کانال شهدایی🤩 اینجا با شهدا زندگی کنید👌اگه نیاین از دستتون میره ها ‼️‼️ ✅پس سریع بزنید رو لینک زیر و بیاید تو کانال، 🙏یه دیقه پستامونو ببینید اگر خوشتون نیومد میتونین نیاین💗 💢ما منتظر حضور گرم شهدا تو این کانال هستیم♥️ ✋تا دیدار بعد کانال 💫سردار شهید آقا مصطفی کلهری💫 🌹|.🍂@mostafa_kalhori🛑
⭕✋سلام رفیق یه دیقه وایسا بخون بعد برو: 🔱ببین رفیق یه کانالی داریم به اسم سردار شهید آقا مصطفی کلهری(از سردارای غیور دفاع مقدس) 👌 پر از پست مخصوص شهدا😍😍😍 یعنی یه سره توش ✅عکس و✅ فیلم از شهدا میزاریم با کلی ♥️دلنوشته، تازه چالش‌های شهدایی مونم به راهه🤩🤩 اگه نیای از دستت میره ها‼️‼️ بیا یه دیقه وقت بزار😉 یه نگاهی کن اگه خوشت نیومد نیا🙂 🌈ولی خدایی، بیا یکمم از وقتتو که میزاری تو فضای مجازی، یه ذرشو جدا کن برا این کانال شهدایی که انشاالله زندگیتو شهدایی بکنی، دمت گرم💞 یه بسم الله... 💪بگو و بزن رو لینک و بیا تو یه دنیای دیگه🌍✌️ 🌹|.🌷@mostafa_kalhori🛑 🔥🔥اینجا مطالب داغ و دوست داشتنیه😉 💥یه جرقه کافیه تا زندگیتو از این رو به اون رو بکنه💫 💢پس یه لطفی کن بیا🙏🙏وگرنه از دستت میره ☺️☺️ 👏👏عجب کانالیه من رفتم😋 🖐️دیدار بعدی ما کانال شهید💖آقا مصطفی کلهری💖 😉یاعلی التماس دعا ✋