eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ...🤯 دیگه حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... ❌شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ... 📝 هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ...🥵 همه چیز با هم در تضاد بود ...😰 نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... ⬅️وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ... 🔎 خودکارم رو انداختم روی برگه های روی میز و دستم رو گرفتم توی صورتم ...🤦🏼‍♂️ چند روز می گذشت ... چند روزِ بی نتیجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن این تعطیلات اجباری ... امکان نداشت به نتیجه برسم ... این همه سوال توی این دنیای گنگ و مبهم ... 😖 محال بود با این ذهن درگیر بتونم برگردم سر کار ... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب کار کنم ... 😫 لیوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و یه قاشق پر، قهوه ریختم توی قهوه ساز ... ☕ یهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... 🥄 - همه دنبال پیدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستی حرف بیشتری از دهنت پدرت بکشی ... جر اینکه سعی دارن جلوش رو بگیرن ... چرا وقتی حق باهاشونه همه چیز طبقه بندی شده است ... و دارن روی همه چیز سرپوش میزارن و تکذیبش می کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ... 😧 توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... 🤔 جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ... 😏 به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ... 😌 پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پیش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ... 🙂 بیخیال قهوه و قهوه ساز شدم ... سریع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون ... 👕رفتم سراغ ساندرز ... تعطیلات آخر هفته بود ... امیدوار بودم خونه باشه ... 🏠 می تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ...📞 اما یه لحظه به خودم گفتم ... - اینطوری اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنیدن صدای تو پای تلفن قطعا اونجا رو ترک می کنه ... خیلی آدم فوق العاده ای هستی و باهاش عالی برخورد کردی که برای دیدنت سر و دست بشکنه؟ ... 🤪 زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شیرین کوچیکی که از دیدنش حالم خراب می شد ... و تمام فشار اون شب برمی گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... 🥶 کمتر از 30 ثانیه بعد بئاتریس ساندرز هم به ما ملحق شد ... 🧕🏻 - سلام کارآگاه مندیپ ... چه کمکی از دست من برمیاد؟ ...😊 - آقای ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... یکشنبه است رفتن کلیسا ... ⛪ چشم هام از تحیر گرد شد ... کلیسا؟! ...😳 - اون که مسلمانه ... لبخند محجوبانه ای چهره اش رو پوشاند ... - ولی مادرش نه ... 👩🏻‍🦳🚫 آدرس کلیسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمی تونستم بیشتر از اون صبر کنم ... هم برای صحبت با ساندرز ... و هم اینکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ایستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبی می کرد ... 🤯 از خانم ساندرز خداحافظی کردم و به مسیرم ادامه دادم ... به کلیسا که رسیدم کشیش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بین جمعیت پیدا کردم ... ردیف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم یه گوشه نشستم و منتظر تا توی اولین فرصت برم سراغش ...😌 @sayedebrahim 🥇 🥈 🥉
📚 9⃣7⃣ روز‌تاسوعا‌پیش‌عباسم خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمین‌گیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم. حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت کرد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...» حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچه‌ها بخواند. کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم. شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچه‌ها رو هدایت کنه!» آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچه‌ها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانه‌ها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانه‌های ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچه‌ها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.» 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚