#قسمت_هشتاد_و_دو
#مردی_در_آینه
کمی به جلو خم شد ... آرنجش روی زانوهاش قرار گرفت و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... سکوت عمیقی بین ما شکل گرفت ... سکوتی که چندان طول نکشید ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ... 😊
- بیا مسیرهای آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو کنار بذاریم ...
بحث اینکه چی میشه که آدم ها همه از یه نقطه شروع می کنن اما از هم فاصله می گیرن ... و گروهی شون کلا از مسیر اصلی دَوَران می کنن ...🔄 رو فعلا بهش کاری نداشته باشیم ...
خدا خودش، بیش از هزار سال پیش ... در قرآن ... به سوال امروز تو جواب داده ...
اول از همه ... بیان کرده که راه های بسیاری هست ... سوره حمد ... آیه 6 ... "ما را به مسیر صحیح هدایت کن" ...
قرآن، کتابی📖 نه برای مردم زمان پیامبر❌ ... که برای همه انسان های تا پایان دنیاست ...✅ این یعنی تا پایان جهان، هر راه و هر مسیری ... با هر اسم و عنوانی که مطرح بشه ... چه نام خدا بر اون باشه ... چه غیر از خدا ... فقط یکی از اونها مسیرها صحیحه و مستقیم به خدا میرسه ...
خدا می دونسته روزی میرسه که مسیرها به حدی بهم نزدیک میشه که ما این قدرت رو از دست میدیم ... تا بتونیم خودمون اون رو پیدا کنیم ... باطل، لباس حق رو بر تن می کنه 👕... و چشم ها قدرت پیدا کردن و دیدن حق رو از دست میدن ... 👀🚫
برای همین در قسمت بعد میگه ... "مسیر اونهایی که در پیش تو مقرب و برگزیده هستند" ...
و ما برای تشخیص اینکه چه کسی در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... باید به پیامبر نگاه کنیم ... چون پیامبر کسی هست که توسط خدا انتخاب و تایید شده ... پس اون اولین مقرب و برگزیده است ... 🥇
هر کسی به لحاظ علم و ایمان به پیامبر نزدیک تر باشه ... مصداق آیه دیگری از قرآن قرار می گیره ... "ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا، رسولش و اولی الامرهای (in authority* among you) خود اطاعت کنید" ...
اگر شیعه باشی ... یعنی شخصی مثل من ... این جواب کاملا واضحه ... برای ما بحث امامت و خاندان پیامبر مطرح هست ... افرادی که برای تشخیص صحیح بودن عمل مون ... باید این عمل رو با اونها بسنجیم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزدیک باشه یا در مسیر نزدیک شدن به اونها قرار بگیره ... پس این مسیر درسته ... و اگر نه ... یعنی ادعای من نسبت به حرکت در مسیر اسلام ... فقط یک دروغه ... و من یک دروغگو هستم ... 🤥
و اگر سنی باشم ... باید عملم رو با پیامبر بسنجم ... و از شخصی تبعیت کنم که نزدیک ترین کردار رو به پیامبر داره ... و البته کمی سخت تر میشه ... چون حجم داده هایی که منابع شیعه قدرت مقایسه و سنجش رو بیشتر می کنه ... و فاصله علمای اهل سنت تا پیامبر بیشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرین امام هست ... و مطالب رسیده هم به مرور زمان بیشتر شده ...
من به عنوان شیعه ... در کنار پیامبر ... دوازده امام دارم از یک نور واحد و یک وجود واحد ... که در شرایط مختلف زندگی کردند ... و من می تونم با شرایط مختلفی که با اونها رو به رو میشم ... شرایط و جواب مناسب خودم رو پیدا کنم ... ☺️
نفسم توی سینه حبس شده بود ... حس می کردم مغزم در حال انفجاره ...🤯 بدون اینکه بتونم حتی درست پلک بزنم ... محو صحبت و کلماتش شده بودم ... تا اینکه بحث به اینجا رسید ...
- و چه مدت بین شما و آخرین امام تون فاصله است؟ ... *😲
لبخند آرامی چهره اش رو پر کرد ...🙂
- فراموش کردی اون شب ... درباره زنده بودن آخرین امام صحبت کردیم؟ ...
با شنیدن این جمله بی اختیار با صدای بلند خنده ام گرفت ...😂 انگار از عمق وجودم منفجر شده بود ... 😆
چرخیدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشکم رو که از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم ...
برگشتم سمتش ... متعجب بهم خیره شده بود ... 😯
به زحمت خودم رو کنترل کردم ... در حالی که هنوز صورتم می خندید و عضلاتش درد گرفته بود ... 😏
- یه چیزی رو می دونی دنیل؟ ... شما شیعه ها خیلی موجودات خنده داری هستید ... 😂
* شخصی که دانش فراوانی دارد. قدرت و یک مقام رسمی که شخص را در جایگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاکمیت می دهد.
* می خواستم بدونم چقدر این مسیر برای سنجش عمل، قدرت تطبیق با شرایط حال رو داره ...
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_سه
#مردی_در_آینه
به شدت جا خورده بود ... 😣
- تو ادعا می کنی اون مرد زنده است ... منم این حرف رو قبول می کنم چون وقتی گفتی توی عراق دنبالش می گشتن ... هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ...📑 شاید قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذیرش بود ...
این حرف رو قبول کردم که مردی وجود داره از نسل پیامبر شما ... با بیش از هزار سال سن ...
به سنی ها کاری ندارم که ارتباط شون با پیامبری که هرگز ندیدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسی که در راس قرار بگیره می تونه در مسیر درست یا غلط باشه ... ✅❌
اما شماها برای من خنده دار هستید ... 😂
تو ادعا می کنی شیعه به جهت داشتن امام و افرادی که به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند ... در مسیر صحیح قرار داره و عمل شما درسته ...
اگر اینطوره ... پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بینیم ... و نمی دونیم کجاست؟ ...🤨
یعنی شما عمل تون هیچ شباهتی به اون فرد نداره ... و الا چه دلیلی داره که اون بین شما نباشه ... 😑
شما چنین ادعایی دارید ... و آدم هایی مثل تو ... نصف دنیا رو سفر می کنن و میرن ایران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و این روز رو جشن بگیرن ... 🎉
در حالی که اون به حدی تنهاست ... که کسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگیره ... نه یک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...
رفتم جلو و سرم رو بردم نزدیکش ...
- هزار سال ... بیشتر از هزار جشن تولد ... بیشتر از هزار عید ... بیشتر از هزار تحویل سال ... و بین تمام ملت هایی که از شما به وجود اومدن ... و از بین رفتن ... همه تون عین یهودای* عیسی مسیح بودید ...
شما فقط یک مشت دروغگو هستید ...🤥 اگر دروغ نمی گید و مسیرتون صحیحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون کجاست؟ ... 🧐
اشک توی چشم هاش جمع شده بود ... 🥺سرش رو پایین انداخت و با دست، اونها رو مخفی کرد ... اما لغزیدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش دیده می شد ...
دو قدم ازش فاصله گرفتم ...
نمی دونم چی شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ... 😷
هنوز قادر به تشخیص حقیقت نبودم ... قادر به پذیر تفکر و ایدئولوژی اسلام نبودم ... جواب سوال هام بیشتر از اینکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر می کرد ... 🥴
اما یه چیز رو می دونستم ... در نظر من، شیعیان انسان های احمقی بودند که حرف و عمل شون یکی نبود ... 🤓
ادعای پیروی و تبعیت از خدا رو داشتند ... در حالی که طوری زندگی می کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هایی بودن که با جامه های مقدس ... فقط برای رسیدن به بهشت خیالی، خودشون رو گول می زدن و فریب می دادن ... 😞
در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ...😒
اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ...😧
چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمی تونستم حالتش رو درک کنم ... اما نمی تونستم توی اون شرایط رهاش هم کنم ...
اون آدم خاص و محترمی بود که نظیرش رو ندیده بودم ...😌 و هر چه بیشتر باهاش برخورد می کردم بیشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم می شد ... 😊برای همین نمی تونستم وسط اون بدبختی و انحطاط تصورش کنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ...
- اگه توی تمام این سال های کاریم ... توی دایره جنایی ... یه چیز رو درست فهمیده باشم ... اونه که فریب و گمراهی با کلمات زیبا به سراغ آدم میاد ... 😏
تو آدم محترمی هستی ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ...👂🏻 اما حتی پیامبر و کتاب تون با حقانیت داشتن فاصله زیادی داره ... 🔎
هر چقدرم که زندگی سخت باشه ... برای رسیدن به آرامش ذهن ... نیازی به تبعیت از تخیل و توهم نیست ... ❌
دین مال انسان های ضعیفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و کی از یه موجود خیالی بهتر که تقصیر همه چیز رو بندازیم گردنش ...
سرم رو که آوردم بالا ... کشیش داشت صندلی مادر ساندرز رو هل می داد و از کلیسا خارج می کرد ... 👵🏻
وقت رفتن بود ... هر کسی باید مسیر خودش رو می رفت ...
* یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند.
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#مردی_در_آینه
ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ...
توی همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم ... امیدوار بودم کلماتم رو جدی بگیره و بیشتر از این وقتش رو پای هیچ تلف نکنه ... 😏
برگشتم توی ماشین ...🚗
برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگی و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... ⛱اما هنوز یه سوال، مثل چراغ چشمک زن ...💡 گوشه مغزم روشن و خاموش می شد ...
- چرا پیدا کردن اون مرد اینقدر مهمه که دیگران رو به خاطرش بازجویی و شکنجه کنن؟ ... 🤔
حتی اگه وجودش حقیقت داشته باشه ... چرا با این جدیت دنبال پیدا کردنش هستن؟ ... اون بیشتر از هزار ساله که نیومده ... ممکنه هزار سال دیگه هم نیاد ...
چه چیز این مرد تا این حد اونها رو به وحشت می اندازه ... که می خوان پیداش کنن و کاری کنن ... که هزار سال دیگه ... تبدیل به هرگز نیامدن بشه؟ ... 😐
استارت زدم و برگشتم خونه ... 🏠
کتم رو انداختم روی مبل ... و رفتم جلوی دیوار ایستادم ...🧱
چند روز، تمام وقتم رو روی تحقیقات صرف کرده بودم ... و کل دیوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هایی که برای پیدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبیه تخته اطلاعات جنایی اداره شده بود ... با این تفاوت که تمام اون دیوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ...📝
چه تلاش بیهوده ای ... 😔
می خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از دیوار بکنم ... اما خسته تر از این بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ... 😕
بیخیال شون شدم و روی مبل ولو شدم ... و همون جا خوابیدم ... 😴
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال های آخر ... و زنده شدن خاطره ای که ... اولین بار به قرآن گوش کرده بودم ... 🤗
جواب من هر چی بود ... اونجا دیگه جایی نبود که بتونم دنبالش بگردم ... باید می رفتم وسط ماجرا ... باید می رفتم و از جلو همه چیز رو بررسی می کردم، نه از پشت کامپیوتر و با خوندن مقاله یه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهی ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزدیک داشتن ...
دیدن ماجرا از چشم اونها مثل این بود که برای حل یه پرونده ...🗂 فقط به شنیدن حرف اطرافیان مقتول اکتفا کنی ... و حتی پات رو به صحنه جنایی نگذاری ... 🦶
باید خودم جلو می رفتم و تحقیق می کردم ... همه چیز رو ... از نزدیک ... 👌🏻
جواب سوال های من ... اینجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اینکه داشتم از شدت گرسنگی می مردم ...🥴 از خونه زدم بیرون ...🏠 بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هیچی نخورده بودم ... 🥣
یه راست رفتم سراغ ساندرز ...
در روز که باز کرد شوک شدیدی بهش وارد شد ... شاید به خاطر حرف های اون روز ... شاید هم دیگه بعد از اونها انتظار دیدن من رو نداشت ...
مهلت سلام کردن بهش ندادم ...
- دینت رو عوض کردی؟ ... یا هنوز هم می خوای واسه تولد بری ایران؟ ...
هنوز توی شوک بود که با این سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ... 😳
- برنامه مون برای رفتن تغییر نکرده ... اما ... واسه چی می خوای بدونی؟ ...😧
خنده شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... 😏
- می خوام باهاتون بیام ایران ...😌 می تونم؟ ...🙃
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#مردی_در_آینه
کمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اینکه مجبور به تحمل من توی این سفر بشه ...😏 بهم بریزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ... 😌
- ما با گروه های توریستی نمیریم ...
- منم نمی خوام با گروه های توریستی برم ... اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توی جشن نمیرن ... ❌
چند لحظه سکوت کردم ... 🤫
- می تونم باهاتون بیام؟ ...🤔
هیچ کس حاضر نمیشه یه غریبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توی یک سفر خانوادگی ... اون هم آدمی مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چیز دیگه ای نداشتم ...😐
همین که به جرم ایجاد مزاحمت ازم شکایت نمی کرد خیلی بود ... چه برسه به اینکه بخواد حتی یه لحظه روی درخواستم فکر کنه ... 😥
انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم ... جز اینکه ...
- ما مهمان دوست ایرانی من هستیم ... البته برای چند تا از شهرها هتل رزرو کردیم ... اما قم و مشهد رو نه ... 😉
باید با دوستم تماس بگیرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسی کنیم ... اگه مقدور بود حتما ...🥰
چهره اش خیلی مصمم بود ... 😊و باورم نمی شد که چی می شنیدم ...😧 اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سری تکان دادم و ...😌
- متشکرم ... 😚
اومدم ازش جدا بشم که یهو حواسم جمع شد ... به حدی از برخوردش متحیر شده بودم که فراموش کردم از هزینه های سفر سوال کنم ... سریع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنیل ...
در نیمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ایستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هیچ وقت با اسم کوچیک صداش نکرده بودم ... صدا کردنم بیشتر شبیه دو تا دوست شده بود ... 😊
- مخارج سفر حدودا چقدر میشه؟ ... 💵
شما قطعا هتل های چند ستاره میرید ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهایی رو هم که مهمان اون هستید ... من جای دیگه ای می مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام میده ... من جایی مثل هتل یا مسافرخونه رو ترجیح میدم ...😇
از شنیدن این جملات من خنده اش گرفت ... 😂
- باشه ... حتما بهش میگم ... هر چند فکر نمی کنم نیازی به نگرانی باشه ... 😏
با خوشحالی و انرژی تمام از اونجا خارج شدم ...
نمی دونستم سرنوشت رفتنم چی می شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلی نداره ...😍
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_شش
#مردی_در_آینه
همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ...👌🏻 به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ... 😥
انگار از قبل، یک نفر ترتیب همه چیز رو داده بود ... مثل یه سناریوی نوشته شده ...📃 و کارگردانی که همه چیز رو برای نقش های اول مهیا کرده ... 😊
چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هیچ چیز حقیقی نیست ...😣 چطور می تونست حقیقی باشه؟ ...😏
از مقدمات سفر ... تا تمدید مرخصی ... 😌و احدی از من نپرسید کجا میری ... 😪و چرا می خوای مرخصیت رو تمدید کنی؟ ... 🤐
گاهی شک و ترس عمیقی درونم شکل می گرفت و موج می زد ...🌊 و چیزی توی مغزم می گفت ... 🗣
- برگرد توماس ... پیدا کردن اون مرد ارزش این ریسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توی ایران واسشون اتفاقی نیوفته ... اما تو چی؟ ... اگه از این سفر زنده برنگردی چی؟ ...😨 اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دیر نشده ... بری توی هواپیما دیگه برگشتی نیست ... همین الان تا فرصت هست برگرد ...🤕
روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره این افکار با تمام این اگرها ... به قوی ترین شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...🏹
نفس عمیقی کشیدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... 😌اراده من برای رفتن قوی تر از این بود که اجازه بدم این ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... 🤗
دست کوچیکش رو گذاشت روی دستم ...
- خوابی؟ ...😴
چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... 😮
- پدر و مادرت کجان؟ ... 😲
خودش رو کشید بالای صندلی و نشست کنارم ...
- مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف میزنه ... 📞
روی صندلی ایستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... 👈
نه می تونستم بهش نگاه کنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهمیدم دنیل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... 🧐
دوباره نشست کنارم ...
- اسم عروسکم ساراست ... 🧸👩🏻🦰براش چند تا لباس آوردم که اگه کثیف کرد عوض شون کنم ... 🧥🛍
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... 📞
باید عادت می کردم ... به تحمل کردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چیزی بود که حتی فکرش، من رو به وحشت می انداخت ...😓 اما نه اینقدر ...
ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم می اومد ... هر بار که چشمم بهش می افتاد ... و هر بار که حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بین انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی که تا پایان عمر در کنار من باقی خواهد موند ..
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#مردی_در_آینه
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... 🤯انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😯
چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ...🚾 فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...✅
اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ... ✈
ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ...
اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ...❌ و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ...🧸 تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ... 🤭
ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ... 😇
خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ...
- خسته که نشدی؟ ... ☺️
با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ... 📖
- صدامون که اذیتت نکرد؟ ...📢
- نه ...
لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ... 😊
- تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ...😂 سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ...
و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ...
- چی؟ ... 😉
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...🥰
نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ...
- آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ... 🤩
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟
- نه ...
نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ...👱🏻♀️ سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ...😍 اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ...
سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ...
- بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ...😔 توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ...📱 گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ... 💍
و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... 😏حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...
- مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ... 🙁
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ... 😧
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...😖
خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ... 🥶
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ...🙁 نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ... 😱
اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ... 😬
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_هشت
#مردی_در_آینه
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ...
نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... 😵
اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ... 😬
و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفی کرده بود ... 😞
چند بار دستم رو بلند کردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختیار اونها رو عقب کشیدم ... 😓
نمی دونستم چی کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به این سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می تونست برای من بیوفته ... بهش حق می دادم که بخواد انتقام بگیره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...😖
این یه سفر توریستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنیل رهام می کرد در بهترین حالت بعد از کلی سرگردانی توی یه کشور غریب ...🙁 با آدم هایی که حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... باید دست از پا درازتر برمی گشتم ... 😧
سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خیس بود ... با کف دست باقی مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ... 😥
تمام وجودم از داخهل می لرزید ... این پریشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون لحظات بیشتر از قبل شده بود ...
نمی تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توی چشم هام موج می زد ... 🥺
- هیچ چیز جز اینکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمی کنه ... 🤭
از حالت خمیده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگینش با اون پلک های خیس، چرخید سمت من ... از دیدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ایستاد ... 💔
- اگه منتظر شنیدن چیزی از سمت من هستی ... الان، مغز منم کار نمی کنه ... جز شکرگزاری از لطف و بخشش خدایی که می پرستم ... به هیچی نمی تونم فکر کنم ...🚫
نمی تونم چیزی بهت بگم ... اصلا نمی دونم چی باید بگم ...
می دونم در این ماجرا عمدی در کار نیست ... اما می دونم اگه خدا ...
دوباره اشک توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اینکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرویس های هواپیما ... و من می لرزیدم ... مثل بچه ای که با لباس بهاری ... وسط سرما و برف سنگین زمستان ایستاده ...🥶
به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ... 😇
چند دقیقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکانی خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم های نیمه باز ... 😴
نورا رو از روی صندلی💺 برداشت و محکم توی بغلش گرفت ...👨👧 از بین فاصله صندلی ها نیم رخ چهره هر دوشون رو واضح می دیدم ... 🙂
با چشم های پف کرده، دستی روی سر دخترش کشید ... 😭
- بخواب عزیزم ... هنوز خیلی مونده ...
هواپیما توی فرودگاه استانبول به زمین نشست ... 🛬و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمی تونستم بشینم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زمانی که انتظار به پایان رسید ... این سفر، دیگه سفر من نبود ... باید از همون جا برمی گشتم ...
اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ... 😐
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_هشتاد_و_نه
#مردی_در_آینه
ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... 😮
این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ...
- نظرت برای اومدن عوض شده؟ ...🤨
نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... 🤢صبرش کلافه کننده بود ... 🤯
نشست کنارم ...
- چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای؟ ...
نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... 😔
نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفی شده بود ... 🙂🥺
- اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ... 🥵
و سکوت دوباره ...
- اما یه چیزی رو می دونی؟ ...
اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...❌
همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده ... 😍😊
فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ... 🥰
یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ... 🤩
انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ...😉
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ... 😥
شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ... 🤔
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...😐
از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ... 😑
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_نود
#مردی_در_آینه
مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ... 💉
به اطراف و آدم ها نگاه می کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت های سوال و تعجب نمی گشت ... ⁉️دنبال جستجو برای چیزهای جدید و عجیب و تازه نبود ... حتی هنوز متوجه حس ترسیدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غریبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...🤦🏼♂️
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پیش می برد ... تا بعد از ترخیص بار و ... 🧳
زمانی به خودم اومدم که دوست دنیل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ...😳 پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ایستاد ...
هر دوشون به گرمی همدیگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحیر به اون مرد خیره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ایستادم ...
بئاتریس ساندرز و نورا بهش نزدیک تر از من بودن ... همون طور که سرش پایین بود و نگاهش رو در مقابل بئاتریس کنترل می کرد به سمت اونها رفت ... دنیل اونها رو بهم معرفی کرد و اون با لبخند بهشون خیرمقدم گفت ...😊 صداش بلند نبود اما انگلیسی رو سلیس و روان صحبت می کرد ... ☺️
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جدید معرفی کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...
دست با محبتی روی سر نورا کشید و سر نورا رو بوسید ... 😙
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوی به این نازی داره ...😁
و ایستاد ...
حالا مستقیم داشت به من نگاه می کرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... 😖
اومد سمتم ... دنیل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم باید آقای مندیپ باشید ... به ایران خوش آمدید ... 😊
سریع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار می داد ... 🤯
با ماشین خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چیه ...
در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولین نفر، ساک من رو از دستم بگیره ... من به صندوق نزدیک تر بودم ... خیلی عادی دسته رو ول کردم و یه قدم رفتم عقب ... 💼
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنیل مجال نداد و سریع خودش ساک رو برد سمت صندوق ... 🚕
پارچه شنل مانند بزرگی که روی شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرمایید ... حتما خیلی خسته اید ...
و من هنوز گیج می خوردم ... دنیل اومد سمتم ... 😫
- تو بشین جلو ...
یهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...😧
- چرا من؟ ... خودت بشین جلو ...
از حالت ترسیده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... 😂
- خانم من مسلمانه ... تو که نمی تونی بشینی کنارش ... 😅
حرفش منطقی بود ... 🤔سری تکان دادم و رفتم سمت در جلویی ...😁 یهو دوباره برگشتم سمت دنیل ... 😮
- نظرت چیه من با تاکسی های اینجا بیام؟ ... 🙁
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... 🙂خیلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- نترس ... برو بشین ... من پشت سرتم ...
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ... 😭
اگر روزی یه نفر بهم می گفت چنین جنبه هایی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به یه افسر پلیس بازداشتش می کردم ... اما اون روز ...
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_نود_و_یک
#مردی_در_آینه
حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ...👳🏻♂️ که چهره اش نشون می داد نهایتا 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود ...
می دونستم برای مسلمان ها، دین بر ملیت ارجحیت داره ... و جایی که پای مذهب شون وسط کشیده بشه ... پرچم براشون بی معناست ...🏳 اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا یه بیگانه بودم ... بیگانه ای که هیچ سنخیتی با اونها نداشت ... 🙁
توی اون لحظات، دنیل برای من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسی که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ... 😌
با هم غرق صحبت بودن ... تا زمانی که پای من هم به میان کشیده شد ...
- این برادرمون همیشه اینقدر ساکت و دقیقه؟ ...😉
چه چشم های زیرکی داشت ... با وجود اینکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنیل بود اما من رو هم زیر نظر گرفته بود که دقیق داشتم به حرف هاشون گوش می کردم ... 😎🤔
- من برای شما برادر نیستم ... 😐
جا خورد ... چند ثانیه سکوت کرد و از توی آینه نیم نگاهی به دنیل انداخت ... 👀
- عذرمی خوام اگه ...
پریدم وسط حرفش ... 🗣
- منظورم اینه که مسلمان نیستم ...❌ چون شما مسلمان ها همدیگه رو برادر خطاب می کنید اون جمله رو گفتم... 😏
لبخند بزرگی روی چهره اش نقش بست ... 😆طوری که دندان های جلویی نمایان شد ...
- اون رو که می دونستم ... آقای ساندرز قبلا گفتن مهمان غیر مسلمان همراه شون هست یه طوری برنامه بریزیم که شما اذیت نشی ... ☺️
پیامبر اسلام، حضرت مسیح رو برادر خطاب می کنن ... پیروان ایشون هم برادر ما هستن ...
چهره ام جدی شد ...🤨 فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ...
از توی آینه بغل ماشین به دنیل نگاه کردم ... نمی دونستم چی باید بگم ... یا اینکه ساندرز در مورد من چی به اون مرد گفته ...
سکوت ماشین، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توی آینه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
- آقای مندیپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... 😒
در عین ترسی که از اون مسلمان و بودن در یه کشور اسلامی داشتم ... اعتمادم به دنیل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، می داد ... نگاهم از روی آینه بغل، چرخید روی اون روحانی که حالا دیگه کاملا ساکت بود ...🙃
- راست میگه ... من دین ندارم ... شما بهش می گید کافر ...
نیم نگاهی به من کرد و نگاهش برگشت روی آینه وسط، سمت دنیل ...
- کاش زودتر گفته بودید ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبی بسته بودم نه توریستی ـ سیاحتی ...
این بار منتظر نشدم، اول دنیل چیزی بگه ... 😓
- منم واسه همین باهاشون اومدم ...
نگاهش روی من، دیگه نیم نگاه یه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجیبی بود که مفهومش رو نمی فهمیدم ...😣
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_نود_و_دو
#مردی_در_آینه
با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... 😳نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ... 🧐
دوباره نگاهش برگشت روی دنیل ... انگار منتظر شنیدن حرفی از طرف اون بود ... یا شاید قصد گفتن چیزی رو داشت که می خواست اون رو با توجه به شرایط بسنجه ... نگاهش گاهی شبیه یک منتظر بود ... و گاهی شبیه یک پرسشگر ... 🤔
در نهایت دنیل سکوت رو شکست ... 🥴
- رنگ هوا نشون میده به زمان نماز خیلی نزدیک شدیم ... اگه اشکال نداره نزدیک ترین مسجد توقف کنیم ... 🕌 دلم می خواد ورودمون رو به کشور اسلامی با نماز شروع کنم ...📿
و نگاهش چرخید سمت خانومش ...🧕🏻 اون هم لبخند زد و از این پیشنهاد استقبال کرد ... 😊
- منم بسیار موافقم ... اما گفتم شاید از این پرواز طولانی خسته باشید و بخواید اول برید هتل ...🏨 و الا چه بهتر ...
مرتضی دوباره نیم نگاهی به من انداخت ... از جنس نگاه های قبل ...
- فقط فکر این رفیق مون رو هم کردید که خسته نشه؟ ...🙂
با شنیدن این جمله تازه دلیل دل دل کردن نگاهش رو فهمیدم ... مونده بود چطوری به من بگه ...
- می دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بریدگی اتوبان خارج شد ... در حالی که می شد تعجب و آرام شدن رو توی چهره اش دید ...😊
- قبل از اینکه بیام در مورد اسلام تحقیق کردم ... و می دونم امثال من که کافر محسوب میشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ... ❌
حالا دیگه کامل خیالش راحت شده بود ... معلوم بود نمی دونست چطوری این رو بهم بگه ... اما از جدی بودن کلامم ذهنش درگیر شد ... 🤯
خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز برای من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ... خصلتی که من رو ترغیب می کرد تا بقیه ایرانی ها رو هم بسنجم ... 🔎
دلم می خواست بدونم ذهنش برای چی درگیره ... حدس های زیادی از بین سرم می گذشت ... که فقط یکی شون بیشترین احتمال رو داشت ... 🤨
مشخص بود که می خواد من از این سفر حس خوبی داشتم ... و شاید می ترسید این ممنوع الورود بودن، روی من تاثیر بدی گذاشته باشه ... 😏
چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت همیشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحی اون برام جالب بود ... 😌
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ...😊 می خواستم ببینم چقدر حدسم به واقعیت نزدیکه ...
- مشکلی نداره ... این برای من طبیعیه ... مثل پرونده های طبقه بندی شده است ...📑🗂 یه عده می تونن بهشون دسترسی داشته باشن ... یه عده به اجازه مافوق نیاز دارن ... این خیلی شبیه اونه ... به هر دلیلی شما اجازه دسترسی دارید ... من نه ...
چهره اش کاملا آرام شد ...🙂 و می شد موفقیت من روی توی اون دید ... حدسم دقیق بود ... صفر ـ یک ... به نفع من ... 1️⃣💪
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی
#قسمت_نود_و_سه
#مردی_در_آینه
کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... 📢هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ...
چهره اش جدی شد ... برای یه لحظه ترسیدم ...😨 ' نکنه من رو نیروی نظامی ببینه؟ ' ...😬
نگاهش برگشت توی آینه وسط ...
- احیانا ایشون همون کارآگاهی نیستن که ...
و دنیل با سر، جوابش رو تایید کرد ... 🤗
دیگه نزدیک بود چشم ها به دو دو کردن بیوفته ... نکنه دنیل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذیت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ... 😖
با لبخند آرامی بهم نگاه کرد ...🙂 نفسی که توی سینه ام حبس شده بود با دیدن نگاهش آرام شد ... 😌
- الله اکبر ... قرار بود کریس روی این صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسی رو مهمان ما کرده که ...
نفسش گرفته و سنگین شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقی موند ... ⁉️
- شما، اون رو هم می شناختید؟ ...🤔
- به واسطه دنیل، بله ... یه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بودیم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناک رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ...😥 خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمش ... 🥺
و پیچید توی یه خیابون عریض ...
- نشد میزبان خودش باشیم ... ان شاء الله میزبان خوبی واسه جانشینش باشیم ...😊
چه عبارت عجیبی ...🤔 من به جای اون اومده بودم و جانشینش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشینش بودم ... مرتضی ظرافت کلام زیبایی داشت ... 😍
یه گوشه پارک کرد ...🚗 مسجد، سمت دیگه خیابون بود ...🛤 یه خیابون عریض تمییز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاری و گیاه هایی که وسطش کاشته بودن ... 🌹با محیط نسبتا آرام ... 🍃
از ماشین خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشی کاری های جالب ... نور سبز و زردی 💡که روی اونها افتاده بود ... در فضای نیمه تاریک آسمان واقعا منظره زیبایی بود ... 🤩
چند پله می خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حیاطش دیده می شد ... ⛲
افرادی پراکنده از سنین مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... 🏃🏽♂️و یه عده بی خیال و بی توجه از کنارش عبور می کردن ...🚶🏽♂️ مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و یکی که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ... 🕌
مغازه اش چند قدم پایین تر بود ... اما به نظر می اومد کسی توش مراقب نیست ...
از کنار ماشین راه افتادم و رفتم پایین تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه کردم ... کسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش کرده بود و رفته بود ...
توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو دیده بودم اما واسم عجیب نبود ... زیاد شنیده بودم که زن های ایرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر کنن ...🧕🏻 اما این یکی واقعا عجیب بود ... 😯
کمی بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم ... گفتم شاید به کسی سپرده و هر لحظه است که اون بیاد ... اما هیچ کسی نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که دیدن نیست بدون برداشتن چیزی خارج شدن ... کنجکاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خیابون رفتم سمت دیگه ... 🚶🏽♂️
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی