#قسمت_نود_و_سه
#مردی_در_آینه
کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... 📢هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ...
چهره اش جدی شد ... برای یه لحظه ترسیدم ...😨 ' نکنه من رو نیروی نظامی ببینه؟ ' ...😬
نگاهش برگشت توی آینه وسط ...
- احیانا ایشون همون کارآگاهی نیستن که ...
و دنیل با سر، جوابش رو تایید کرد ... 🤗
دیگه نزدیک بود چشم ها به دو دو کردن بیوفته ... نکنه دنیل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذیت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ... 😖
با لبخند آرامی بهم نگاه کرد ...🙂 نفسی که توی سینه ام حبس شده بود با دیدن نگاهش آرام شد ... 😌
- الله اکبر ... قرار بود کریس روی این صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسی رو مهمان ما کرده که ...
نفسش گرفته و سنگین شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقی موند ... ⁉️
- شما، اون رو هم می شناختید؟ ...🤔
- به واسطه دنیل، بله ... یه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بودیم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناک رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ...😥 خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمش ... 🥺
و پیچید توی یه خیابون عریض ...
- نشد میزبان خودش باشیم ... ان شاء الله میزبان خوبی واسه جانشینش باشیم ...😊
چه عبارت عجیبی ...🤔 من به جای اون اومده بودم و جانشینش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشینش بودم ... مرتضی ظرافت کلام زیبایی داشت ... 😍
یه گوشه پارک کرد ...🚗 مسجد، سمت دیگه خیابون بود ...🛤 یه خیابون عریض تمییز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاری و گیاه هایی که وسطش کاشته بودن ... 🌹با محیط نسبتا آرام ... 🍃
از ماشین خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشی کاری های جالب ... نور سبز و زردی 💡که روی اونها افتاده بود ... در فضای نیمه تاریک آسمان واقعا منظره زیبایی بود ... 🤩
چند پله می خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حیاطش دیده می شد ... ⛲
افرادی پراکنده از سنین مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... 🏃🏽♂️و یه عده بی خیال و بی توجه از کنارش عبور می کردن ...🚶🏽♂️ مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و یکی که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ... 🕌
مغازه اش چند قدم پایین تر بود ... اما به نظر می اومد کسی توش مراقب نیست ...
از کنار ماشین راه افتادم و رفتم پایین تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه کردم ... کسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش کرده بود و رفته بود ...
توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو دیده بودم اما واسم عجیب نبود ... زیاد شنیده بودم که زن های ایرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر کنن ...🧕🏻 اما این یکی واقعا عجیب بود ... 😯
کمی بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم ... گفتم شاید به کسی سپرده و هر لحظه است که اون بیاد ... اما هیچ کسی نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که دیدن نیست بدون برداشتن چیزی خارج شدن ... کنجکاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خیابون رفتم سمت دیگه ... 🚶🏽♂️
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی