eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... 🤯انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😯 چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ...🚾 فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...✅ اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ... ✈ ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ... اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ...❌ و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ...🧸 تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ... 🤭 ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ... 😇 خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ... - خسته که نشدی؟ ... ☺️ با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ... 📖 - صدامون که اذیتت نکرد؟ ...📢 - نه ... لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ... 😊 - تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ... نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ...😂 سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ... و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ... - چی؟ ... 😉 - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...🥰 نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ... - آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ... 🤩 نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟ - نه ... نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ...👱🏻‍♀️ سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ...😍 اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ... سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ... - بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ...😔 توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ...📱 گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ... 💍 و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... 😏حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ... - مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ... 🙁 کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ... - اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ... 😧 با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...😖 خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ... 🥶 تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ...🙁 نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ... 😱 اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ... 😬 @sayedebrahim