#قسمت_هشتاد_و_هفت
#مردی_در_آینه
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... 🤯انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😯
چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ...🚾 فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...✅
اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ... ✈
ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ...
اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ...❌ و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ...🧸 تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ... 🤭
ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ... 😇
خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ...
- خسته که نشدی؟ ... ☺️
با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ... 📖
- صدامون که اذیتت نکرد؟ ...📢
- نه ...
لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ... 😊
- تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ...😂 سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ...
و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ...
- چی؟ ... 😉
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...🥰
نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ...
- آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ... 🤩
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟
- نه ...
نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ...👱🏻♀️ سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ...😍 اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ...
سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ...
- بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ...😔 توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ...📱 گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ... 💍
و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... 😏حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...
- مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ... 🙁
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ... 😧
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...😖
خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ... 🥶
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ...🙁 نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ... 😱
اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ... 😬
@sayedebrahim
#شهید_سید_طه_ایمانی