#داستان_ادامه_دار_نسل_سوخته 🔻
#قسمت_هشتاد_و_ششم
👈 این داستان ⬅️( دست های خالی)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
ـ آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
ـ پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
ـ با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادامـــــــــہ_دارد....
❤️ @seyedebrahim ❤️
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتاد_و_ششم 6⃣8⃣
#فصل_دهم حوالی شهادت
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
سیدابراهیم هم همین بود. یعنی تا دوره آخر هم به او گیر می دادند. با این که مسئولیت های سنگینی داشت، مسئول محور بود، جانشین تیپ بود، اما باز هم مانع تراشی می کردند.
خود من هم همین جور. آخرین سِمَتم مسئول محور خان طومان بود. چهار تا گردان زیر مجموعه ام بودند. با این حال، الان یک ماه است می خواهم بروم، نمی گذارند و گیر توی کارم می آورند. حالا این چه سیاستی است، نمی دانم! شاید چون من پاسدار نیستم و بسیجی ام، نمی گذارند بروم؛ اما این درست نیست. من الان یک سال و هشت ماه است در منطقه هستم. کاملاً جا افتاده ام. از اول هم مسئولیت داشتم؛ فرمانده دسته بودم، فرمانده گروهان بودم، جانشین و فرمانده گردان بودم، این آخر هم که فرمانده محور شدم. دیگر نمی دانم چه کار باید کرده باشم، که نکردم.
تا الان سه مرتبه مجروح شدم. دو مرتبه موجی شدم. طوری که خیلی از اطلاعات ذهن ام پریده است. به خاطر موج گرفتگی، با شنیدن خبر شهادت رفقای نزدیک و اتفاقاتی از این قبیل، دچار تشنج می شوم. این موضوع را به خانمم نگفته بودم. یک بار در خانه تشنج کردم. دست و پایم قفل شده و از دهانم کف آمده بود. وقتی به هوش آمدم، دیدم اورژانس بالای سرم است. بنده ی خدا خانمم شوکه شده بود.
با همه ی این احوال، دنبال بحث جانبازی و این حرف ها نرفتم. یک بار با فشار اطرافیان، پی گیر شدم، گفتند: «چون شما به اسم فاطمیون رفتی، چیزی به نامت ثبت نشده و پرونده جانبازی نداری.» بی خیال این قضایا شدم و با خود گفتم: «مگه تو برای أین برنامهها رفتی که حالا بخوای بری چونه بزنی؟»
از این طرف، وقتی می آیم مشهد، دست و دلم به مغازه و کار و بار نمی رود. مغازه کاملاً تعطیل شده و حالت انباری پیدا کرده است. تمام فکر و ذهن ام سوریه شده و اصلا نمی توانم به چیز دیگری غیر از جنگ فکر کنم. پول و دسته چک سفید امضا را هم داده ام به خانمم. به او گفتم هر وقت لازم داشتی، استفاده کن. البته ماهی دو میلیون تومان حقوق هر دوره ام هست. فقط یک بار حقوق نگرفتم؛ یعنی ندادند. آن هم تنها دوره ای بود که قانونی و به اسم ایرانی، با یک سری از بسیجی ها اعزام شدم. با این که هشت ماه از آن دوره می گذرد، تا الان یک قِران هم نگرفته ام. حقوق این دو ماه آخر هم مانده که هنوز نداده اند.
فعلاً که بلیط ام گیر کرده و اجازه نمی دهند بروم. دارم این در و آن در می زنم و پی گیری می کنم، اما اعتقادم چیز دیگری است. به قول سیدابراهیم اگر قرار باشد بروم، خود آقا امام رضا (صلوات الله علیه)، خود بی بی زینب (سلام الله علیها) حواله می دهند؛ بقیه همه وسیله اند. تا خودشان نخواهند، جور نمی شود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚