#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتاد_و_چهارم 4⃣8⃣
#فصل_دهم حوالی شهادت
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
بعد از عملیات القراصی، بچههای صابرین برای عملیات به «عبطین» رفتند. من هم با آنها رفتم و جواد را فرستادم تا یگان ناصرین را دست بگیرد.
در عملیات عبطین هم حاج قاسم شخصاً حضور داشت. جلودار ستون، چهار تا تانک بودند. حاج قاسم با تویوتا برای بررسی موقعیت منطقه جلوی این تانک ها حرکت می کرد.
بار دیگر وقتی ما در مدرسه ای مستقر شده و منتظر فرمان آغاز حمله بودیم، حاجی را دیدیم که بدون محافظ وارد شد، از پلهها رفت بالا و خودش را رساند پشت بام. او از آنجا با دوربین منطقه را رصد کرد.
با پایان یافتن عملیات، نیروهای لشکر به ایران برگشتند، اما من با مسئولین لشکر صحبت کردم و ماندم.
مدتی بعد، دشمن موفق شد القراصی را دوباره بگیرد. آنها طی عملیاتی تمام خانه هایی که نیروهای ما در آن حضور داشتند را با تانک زده بودند. تعدادی شهید و حتی اسیر هم دادیم.
من با مسئولیت فرماندهی یگان ناصرین در این عملیات حضور داشتم. این یگان ۳۰ نفر نیرو داشت؛ ۳۰ نفر نیروی کیفی که اکثراً دست پرورده سیدابراهیم بودند.
قرار بود در این عملیات ما خط شکن باشیم. اولین باری بود که در نبود سیدابراهیم یگان او را فرماندهی می کردم. کمی نگرانی و استرس داشتم. به خودش متوسّل شدم و گفتم: «سید! اینها همه نیروهای خودت هستن. اگه قرار باشه کار دست من باشه، می دونم نمی تونم از پس اش بربیام. خودت کمک کن بتونم سربلند بیرون بیام.»
با عنایت خدا و مددی که از سیدابراهیم گرفتم، در آن عملیات خون از دماغ یکی از این ۳۰ نفر هم نیامد. ما بعد از نفوذ دو کیلومتری در دل دشمن، با روشن شدن هوا، از مواضع مان به آنها حمله کرده و کاملاً غافلگیرشان کردیم. دوباره با کمک بقیه یگان ها، القراصی آزاد شد.
یگان ناصرین به عقب برگشت، اما من با یکی از بچهها رفتیم جلو، توی دل دشمن. آن قدر رفتیم تا محل تجمع شان را پیدا کردیم. سریع بی سیم را روشن کردم و به «ایوب»، فرمانده عملیات گفتم: «ایوب، ایوب، ابوعلی!» ادامه دادم: «ایوب جان! ما آغل زنبورشان را پیدا کردیم. گراش رو می دیم، شما آتیش بریزید.» ایوب گفت: «ابوعلی! کجایی لامصّب؟ چرا برنمی گردی؟» نگو همه برگشته و فقط ما مانده بودیم. ایوب هم ما را شهید حساب کرده بود. به او گفتم: «حاجی! تازه ما آغلشون رو پیدا کردیم، کجا برگردیم. سفره پهن پهنه. فقط باید آتیش بریزید.» این بار فریاد کشید و گفت: «بهت می گم برگرد! این یه دستوره! به هیچ چیز دیگه ای هم کار نداشته باش.»
وقتی برگشتیم، فهمیدیم بعضی از گردان ها شهید و مجروح و اسیر داده اند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتاد_و_پنجم 5⃣8⃣
#فصل_دهم حوالی شهادت
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
بعد از عملیات، رفتم مرخصی. وقتی دوباره برگشتم، یگان ناصرین متحول شده بود. همه جدید بودند. حالم گرفته شد. رفتم مسئولیت این یگان را تحویل فرماندهی دادم. او گفت: «حالا کجا می خوای کار کنی؟» گفتم: «هر جا که شد. هیچ فرقی برام نمی کنه. شما بگی جاروزن مقر بشم، می شم. اومدم کار کنم.» گفت: «من تو رو فرمانده محور غربی خان طومان معرفی کردم.» روی حرفش چیزی نگفتم.
در عملیات«خان طومان» فرمانده محوری شدم که سه گردان پیاده و یک گردان احتیاط زیر دستم بود. عملیات به خوبی پیش رفت و ما موفق شدیم خان طومان را بگیریم. با یک حرکت دیگر می توانستیم اتوبان حلب - دمشق را هم بگیریم. برنامه هم همین بود. اگر اتوبان را می گرفتیم، نیمی از راه آزادی «فوعه» و «کفریا» را هم رفته بودیم. پشت بندش «ادلب» را هم می گرفتیم.
در آن عملیات از ناحیه پهلو مجروح شدم. منتقلم کردند عقب و حتی می خواستند منتقلم کنند به ایران. چون جانشینم «جان محمودی» شهید شده بود، امکان داشت کار به مشکل بخورد. به همین خاطر شلنگ سرم را در بیمارستان قیچی کردم و آنژیو به دست، برگشتم خط.
فرمانده لشکر وقتی من را دید، گفت: «برای چی برگشتی خط؟ تو وضعت مناسب نیست، برگرد برو.» گفتم: «جانشینم شهید شده. اگه برم کار زمین می مونه. باید خودم بالا سر کار باشم.» مدتی که آنجا بودم، هر روز می رفتم درمانگاه و پانسمانم را عوض می کردم.
بعد از دو ماه حضور در خط، باید خط را تحویل نیروهای جدید می دادم؛ نیروهایی که از شیراز آمده بودند. خط را تحویل دادیم و برگشتیم. آنها هم بعد از دو ماه خط را تحویل بچههای شمال دادند. این مقطع مصادف شد با زمان آتش بس در منطقه. اما مثل همیشه، دشمن با نقض آتش بس و حمله به خان طومان، خط را شکست و علاوه بر خان طومان، «خلصه»، «برنه» و «زیتان» را هم اشغال کرد. نوروز ۱۳۹۵ برای مرخصی آمدم ایران.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتاد_و_ششم 6⃣8⃣
#فصل_دهم حوالی شهادت
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
سیدابراهیم هم همین بود. یعنی تا دوره آخر هم به او گیر می دادند. با این که مسئولیت های سنگینی داشت، مسئول محور بود، جانشین تیپ بود، اما باز هم مانع تراشی می کردند.
خود من هم همین جور. آخرین سِمَتم مسئول محور خان طومان بود. چهار تا گردان زیر مجموعه ام بودند. با این حال، الان یک ماه است می خواهم بروم، نمی گذارند و گیر توی کارم می آورند. حالا این چه سیاستی است، نمی دانم! شاید چون من پاسدار نیستم و بسیجی ام، نمی گذارند بروم؛ اما این درست نیست. من الان یک سال و هشت ماه است در منطقه هستم. کاملاً جا افتاده ام. از اول هم مسئولیت داشتم؛ فرمانده دسته بودم، فرمانده گروهان بودم، جانشین و فرمانده گردان بودم، این آخر هم که فرمانده محور شدم. دیگر نمی دانم چه کار باید کرده باشم، که نکردم.
تا الان سه مرتبه مجروح شدم. دو مرتبه موجی شدم. طوری که خیلی از اطلاعات ذهن ام پریده است. به خاطر موج گرفتگی، با شنیدن خبر شهادت رفقای نزدیک و اتفاقاتی از این قبیل، دچار تشنج می شوم. این موضوع را به خانمم نگفته بودم. یک بار در خانه تشنج کردم. دست و پایم قفل شده و از دهانم کف آمده بود. وقتی به هوش آمدم، دیدم اورژانس بالای سرم است. بنده ی خدا خانمم شوکه شده بود.
با همه ی این احوال، دنبال بحث جانبازی و این حرف ها نرفتم. یک بار با فشار اطرافیان، پی گیر شدم، گفتند: «چون شما به اسم فاطمیون رفتی، چیزی به نامت ثبت نشده و پرونده جانبازی نداری.» بی خیال این قضایا شدم و با خود گفتم: «مگه تو برای أین برنامهها رفتی که حالا بخوای بری چونه بزنی؟»
از این طرف، وقتی می آیم مشهد، دست و دلم به مغازه و کار و بار نمی رود. مغازه کاملاً تعطیل شده و حالت انباری پیدا کرده است. تمام فکر و ذهن ام سوریه شده و اصلا نمی توانم به چیز دیگری غیر از جنگ فکر کنم. پول و دسته چک سفید امضا را هم داده ام به خانمم. به او گفتم هر وقت لازم داشتی، استفاده کن. البته ماهی دو میلیون تومان حقوق هر دوره ام هست. فقط یک بار حقوق نگرفتم؛ یعنی ندادند. آن هم تنها دوره ای بود که قانونی و به اسم ایرانی، با یک سری از بسیجی ها اعزام شدم. با این که هشت ماه از آن دوره می گذرد، تا الان یک قِران هم نگرفته ام. حقوق این دو ماه آخر هم مانده که هنوز نداده اند.
فعلاً که بلیط ام گیر کرده و اجازه نمی دهند بروم. دارم این در و آن در می زنم و پی گیری می کنم، اما اعتقادم چیز دیگری است. به قول سیدابراهیم اگر قرار باشد بروم، خود آقا امام رضا (صلوات الله علیه)، خود بی بی زینب (سلام الله علیها) حواله می دهند؛ بقیه همه وسیله اند. تا خودشان نخواهند، جور نمی شود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتاد_و_هفتم 7⃣8⃣
#فصل_دهم حوالی شهادت
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
[حدود یک ماه بعد از این ملاقات، کار ابوعلی جور شد و حواله اش را زدند. بالاخره سیدابراهیم به قولش عمل کرد و از حضرت سیدالشهداء (صلوات الله علیه) حواله شهادت را برای ابوعلی گرفت.]
* *
ابوعلی شانزده روز قبل از شهادت خوابی دید. او بلافاصله با گوشی همراه، با صدای آرام، طوری که اطرافیانش بیدار نشوند، زیر پتو خوابش را تعریف کرد تا یادش نرود. متن ذیل، پیاده شده ی صوت ابوعلی است:
صوت شماره ۱: الان پنجم شهریور ۹۵ ساعت ۱:۵۳ دقیقه صبح است. همین الان از خواب پریدم. خواب سیدابراهیم را دیدم. خواب دیدم با هم می خواستیم برویم توی یک میدان فوتبالی. آمده بودیم به بچهها یک سری بزنیم؛ یک هم چین چیزی. بعد یک بنده خدایی سیب پوست کنده بود، داشت این قاچ های سیب را می گذاشت توی دهان ما. این سیب ها که روی نوک چاقو بود، اول گذاشت توی دهان من. یک دفعه دیدم که سید دهانش را آورده بود جلو که [سیب را] بگذارد توی دهان او. آن بنده خدا قاچ سیب را گذاشت توی دهان من. سید منتظر بود و دهانش باز بود. سیب را گذاشت توی دهان من، من خوردم. پشت سرش ۳، ۴ قاچ سیب پوست کنده گذاشت توی دهان سید.
وقتی سیب من تمام شد، دهانم را باز کردم، آوردم جلو. سید با همان دهان پرش من را بوس کرد. از سیب هایی که توی دهان خودش بود، گذاشت توی دهان من. بعد دوباره من را بوسید. این قدر با هم خندیدیم، خودش (سید) هم کلّی ذوق کرد.
ضبط صوتم را روشن کردم، خوابم را تعریف کردم، چون می دانم صددرصد صبح که بیدار بشوم، تمام خوابم فراموشم می شود. هیچ چیز یادم نمی ماند. همین طوری[صدایم را] پر کردم تا بتوانم صبح خوابم را یادآوری کنم، یادم باشد چه بوده است.
خدایا! بعدش یک تکّه ی دیگری هم بود. الان که این را تعریف کردم، [آن تکّه] یادم رفت. حالا اگر یادم آمد، دوباره تعریف می کنم.
صوت شماره ۲: الان ادامه خواب یادم آمد. کلی گریه کردم، کلی گریه کردم. از گریه فکر کنم از خواب بیدار شدم. کلی گریه کردم [و به سید گفتم] که سید جان! نکند در این عملیات من را تنها بگذاری و بروی؛ نکند شهید شوی و من را با خودت نبری. تو را به خدا این جوری نشود سید!
همه اش غصه می خوردم که نکند این خوشی های ما با شهید شدن سید از ما گرفته شود. همه اش گریه می کردم که نکند سیدابراهیم شهید شود و من را اینجا تنها بگذارد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚
مَحـــروق
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚 #قسمت_هشتاد_و_هفتم 7⃣8⃣ #فصل_دهم حوالی شهادت خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتاد_و_هشتم 8⃣8⃣
#فصل_دهم حوالی شهادت
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
سرانجام «مرتضی عطایی» با نام جهادی «ابوعلی» به تاریخ ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ مقارن با روز عرفه در محور «لاذقیه» با شلیک تک تیرانداز دشمن به گلویش، به شهادت رسید.
پیکر مطهر او بعد از انتقال به ایران، در بهشت رضا (صلوات اللّه علیه) مشهد به خاک سپرده شد.
وصیت نامه:
اینجانب مرتضی عطایی، ثواب زیارت امام حسین (صلوات اللّه علیه) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهداء (صلوات اللّه علیه) در تاریخ هفدهم شهریور ماه ۱۳۹۰ مصادف با نهم شوال ۱۴۳۲ را که به جا آوردم، برسد به کسانی که در تشییع جنازه ام شرکت کرده اند، غسلم داده و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیه ام شرکت می کنند، هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم اباعبدالله الحسین (صلوات اللّه علیه) را شفیع و دست گیرشان در یوم الحسرت قرار دهد؛ انشاءالله.
ضمناً همه را تحت قبه دعا نمودم؛ مخصوصا تمامی همسفرانی که أین جانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شده اند.
برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین، بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه می خوانم، دعاگویم و برای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بسیار دعا کنید که فرج مان در فرج آقا و مولای مان صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
از همه حلالیت می طلبم؛ مخصوصاً همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی.
مرتضی عطایی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚫️ پایان فصل دهم
🔴 قسمت آخر
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚