eitaa logo
مَحـــروق
60 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 👈 این داستان⬅️(اولین قدم ) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ...  سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...  رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...  توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...  از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ... ـ همون جا وایسا ... پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...  از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...  چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...  ـ صبر کن بیایم سراغت ...  ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...  ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...  گفتم و اولین قدم رو برداشتم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــ .... 🌺 @seyedebrahim 🌺
📚 5⃣8⃣ حوالی شهادت خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 بعد از عملیات، رفتم مرخصی. وقتی دوباره برگشتم، یگان ناصرین متحول شده بود. همه جدید بودند. حالم گرفته شد. رفتم مسئولیت این یگان را تحویل فرماندهی دادم. او گفت: «حالا کجا می خوای کار کنی؟» گفتم: «هر جا که شد. هیچ فرقی برام نمی کنه. شما بگی جاروزن مقر بشم، می شم. اومدم کار کنم.» گفت: «من تو رو فرمانده محور غربی خان طومان معرفی کردم.» روی حرفش چیزی نگفتم. در عملیات«خان طومان» فرمانده محوری شدم که سه گردان پیاده و یک گردان احتیاط زیر دستم بود. عملیات به خوبی پیش رفت و ما موفق شدیم خان طومان را بگیریم. با یک حرکت دیگر می توانستیم اتوبان حلب - دمشق را هم بگیریم. برنامه هم همین بود. اگر اتوبان را می گرفتیم، نیمی از راه آزادی «فوعه» و «کفریا» را هم رفته بودیم. پشت بندش «ادلب» را هم می گرفتیم. در آن عملیات از ناحیه پهلو مجروح شدم. منتقلم کردند عقب و حتی می خواستند منتقلم کنند به ایران. چون جانشینم «جان محمودی» شهید شده بود، امکان داشت کار به مشکل بخورد. به همین خاطر شلنگ سرم را در بیمارستان قیچی کردم و آنژیو به دست، برگشتم خط. فرمانده لشکر وقتی من را دید، گفت: «برای چی برگشتی خط؟ تو وضعت مناسب نیست، برگرد برو.» گفتم: «جانشینم شهید شده. اگه برم کار زمین می مونه. باید خودم بالا سر کار باشم.» مدتی که آنجا بودم، هر روز می رفتم درمانگاه و پانسمانم را عوض می کردم. بعد از دو ماه حضور در خط، باید خط را تحویل نیروهای جدید می دادم؛ نیروهایی که از شیراز آمده بودند. خط را تحویل دادیم و برگشتیم. آنها هم بعد از دو ماه خط را تحویل بچه‌های شمال دادند. این مقطع مصادف شد با زمان آتش بس در منطقه. اما مثل همیشه، دشمن با نقض آتش بس و حمله به خان طومان، خط را شکست و علاوه بر خان طومان، «خلصه»، «برنه» و «زیتان» را هم اشغال کرد. نوروز ۱۳۹۵ برای مرخصی آمدم ایران. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚