eitaa logo
مَحـــروق
60 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
: اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ... من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... .😇 بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ... - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... .😍 دفترش سه بخش بود ... اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد... دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ... سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ... به طور خلاصه ... بخش اول، نقد خودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... .😊 - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی... خندیدم ... من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ...🥰 چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ... چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ... دوباره خندید ... حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ... و زد روی شونه ام و بلند شد ... 🌹 یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... . حالتش عجیب شد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ... یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... .😍 حسابی کنجکاویم تحریک شد ... هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ... هم سر اسم ... . - پیشنهادت چیه؟ ... - جُون ... - جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... .😳 - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... .😢 سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... . - ناراحت شدی؟ ... . سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ... نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن...😞 _____________ ... 🦋@sayedebrahim❄️
برگه استعفا رو از روی میز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسیده بود که ...  - چرا با خودت این کارها رو می کنی؟ ... تو بهترین کارآگاه منی ... بین همه اینها روشن ترین آینده رو داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چیز رو خراب می کنی؟ ... 😞 بی توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی میز ...😒 - حداقل یه چیزی بگو مرد ..😮 - باید خیلی وقت پیش این کار رو می کردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگین شده ... نمی تونم بیارمش بالا و بگیرمش سمت هدف ... مغزم دیگه نمی تونه درست✅ و غلط ❌رو تشخیص بده ... فکر می کردم درست بود اما اون شب نزدیک بود ... 😧 نشستم روی صندلی ...  ـ بعد از چاقو خوردن هم که ...  فقط کافیه حس کنم یه نفر  می خواد از پشت سر بهم نزدیک بشه ... چند روز پیش لوید اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سینه اش ... 👊 اینجا دیگه جای من نیست رئیس ... نمی تونم برم توی خیابون و با هر کسی که بهم نزدیک میشه درگیر بشم ...🚫 نشست پشت میزش ... ساکت ... چیزی نمی گفت ... برای چند لحظه امیدوار شدم همه چیز در حال تموم شدن باشه ... 😇 کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ... 📄 - برات از روان شناس پلیس وقت گرفتم ...😟 اگه اون گفت دیگه نمی تونی بمونی ... از اینجا برو ... 😔خودم با استعفا یا انتقالیت یا هر چیزی که تو بخوای موافقت می کنم ... 😉 کلافه و عصبی شده بودم ... 😤نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از پنجره پرت کنم بیرون ... ❗️❗️❗️ چرا هیچ کس نمی فهمید چی دارم میگم؟ ... چرا هیچ کس نمی فهمید دیگه نمی تونم به جنازه های غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... 😭😭😭دیگه نمی تونم برم بالای سر یه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... 🍔چرا هیچ کس این چیزها رو نمی فهمید؟ ...😩😩 رفتم عقب و نشستم روی صندلی ...  - چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ... 😡 ‏ اومد نشست کنارم ... - جوان تر که بودم ... یه مدت به عنوان مامور مخفی وارد یه باند شدم ...👨‍✈️ وقتی که پرونده بسته شد، شبیه تو شده بودم ... 🗂یه شب بدون اینکه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ...😵 وقتی پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پریدم و دیدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می کردم ...🛌 چند روز طول کشید تا جای انگشت هام رفت ... 🖐 نگاه ملتمسانه ام از روی زمین کنده شد و چرخید روش ... 🥺 - بعضی از چیزها هیچ وقت درست نمیشه اما میشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت میزنشین شدنم می گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتی که همه فکر می کن رفع شده ... علی الخصوص زنم ... 👱‍♀️ اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... 😖 این زندگی ماست توماس ... زندگی ای که باید به خاطرش بجنگیم ... ما آدم های فوق العاده ای نیستیم اما تصمیم گرفتیم اینجا باشیم و جلوی افرادی بایستیم که امنیت مردم رو تهدید می کنن ...  امنیت ... تعهد ... فداکاری ... کلمات زیبایی بود ... برای جامعه ای که اداره تحقیقات داخلی داشت ... اداره ای که نمی تونست جلوی پلیس های فاسد رو بگیره ... 😒 و امثال من ... افرادی که به راحتی می تونستن در حین ماموریت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسی شلیک کنن ... 😔 این چیزی نبود که من می خواستم ... نمی خواستم جزو هیچ کدوم از اونها باشم ... هیچ وقت ... 🚫 سال ها بود که روحم درد می کرد و بریده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توی خواب و بیداری دست و پنجه نرم می کردم ... مدت ها بود که از خودم بریده بودم ... اما هیچ وقت متنفر نشده بودم ... و این تنفر چیزی نبود که هیچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ...  اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شلیک چند گلوله گوش کنن ... و پای برگه های ادامه ماموریت افرادی رو مهر کنن که اسلحه ... اولین چیزی بود که باید ازشون گرفته می شد ...🤦‍♂ 🍧 @sayedebrahim 🍧
📚 6⃣5⃣ عملیات تدمر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 سیدابراهیم پیشنهاد داد: «ماشین صوت رو برمی داریم، صوتش رو هم روشن می کنیم، می ریم طرف اون دو تا ماشینی که از ما زدن. اگه خودی باشه که هیچی، به طرف مون تیراندازی نمی کنه. میریم جلو و ته قضیه رو درمیاریم، تموم میشه می ره پی کارش. اما اگه دشمن باشه، چون این صدا تا ۳، ۴ کیلومتر می ره، نزدیک که بشیم، به طرف مون تیراندازی می کنه. دیگه می فهمیم که چند چندین با خودمون. طرف مون دشمنه یا خودی.» گفتم: «باشه، یا علی!» من نشستم پشت فرمان و سید هم نشست کنار دستم❤️. قبل از حرکت، سید یک ماشین محمول را که تیربار با کالیبر ۱۴/۵ روی آن بود، هماهنگ کرد و به او گفت: «دقیقا پشت سر ما حرکت کن. ما داریم می ریم جلو سمت دو ماشینی که تیر خورده. نفراتش هم نمی دونیم زنده هستن یا نه، جلومون دشمنه یا خودیه. منطقه ی خودمونه، ولی شاید دشمن نفوذ کرده. از هر سمتی که به ما شلیک شد، معطل نمی کنی، با ۱۴/۵ می زنی آردش می کنی😅.» گفت: «باشه.» سید پشت بی سیم به همه اعلام کرد: «آقا، حواستون باشه! ما با ماشین صوت داریم می ریم به سمت منطقه ی خطر. هیچ کس تیراندازی نکنه. تیراندازی الکی هم نکنید.» آخر ماه بود و آسمان مهتاب نداشت. آن قدر ظلمات بود که نیم متری خودت را هم نمی دیدی. چراغ ماشین را روشن کردم و نوربالا خیلی آهسته حرکت کردیم. صدای صوت را هم تا آخر بالا بردیم. دیوار صوتی با نوای آهنگران شکسته شد. ماشین محمول پشت سر ما می آمد. مقداری از مسیر را آمدیم. خبری نشد. همه پشت بی سیم گوش به زنگ بودند که چه اتفاقی می افتد. شبکه خلوت بود. منطقه آرامش داشت. هیچ تیراندازی نمی شد. به سید گفتم: «با این سر و صدایی که ما راه انداختیم، اگه دشمن بود، تا الان به طرف مون تیراندازی می کرد. این احتمالا خودیه. سید حرف من را تایید کرد. طی مسیر هیچ تهدیدی نداشتیم.رسیدیم به ماشین ها. ۳۰،۲۰ متر با آنها فاصله داشتیم.دیگر مطمئن بودیم که ماشین ها اشتباهی از طرف خودی خورده اند.رسیدیم پای ماشین ها. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚