eitaa logo
مَحـــروق
60 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
: رسم بندگی📿 حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... .😭 تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ...😓 احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... .😖 هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... وجودم رنگ خدا گرفته بود ...😍 یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... .😇 شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ...😌 برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ... من با قلبم خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ...♥︎ اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ...حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ...🙃 _________________ .... 💞@sayedebrahim
در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت و بی جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون می دید ...😔 - کارآگاه مندیپ؟! ... چی شده اومدید اینجا؟ ... لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ...☺️ - قاتل پسرتون رو پیدا کردیم آقای تادئو ... اشک توی چشم هاش جمع شد ... پاهاش یه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روی چارچوب در ... نمی دونست باید بخنده و شاد باشه ... یا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواری کنه ... 😢 - بفرمایید داخل ... بیاید تو ...  با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بی حالم رو روی مبل رها کردم ... 🛋 - کی بود کارآگاه؟ ... کی پسر ما رو کشته؟ ... به خاطر چی؟ ...😣 مارتا تادئو ... زن پر دردی که بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام میدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند برای پذیرش این افتخار دردناک، هنوز زود بود ...🙃 - تمام حرف هایی که قبلا در مورد علت قتل کریس ... و اینکه زندگی گذشته اش، زندگی آینده اش رو نابود کرده ... یا اینکه اون دوباره به همون زندگی قبل برگشته ... اشتباه بود... 😉 کریس، نوجوان شجاعی بود که جانش رو برای کمک و حفظ زندگی دیگران از دست داد ... اون چیزهایی رو فهمیده بود که می تونست مثل خیلی ها بهشون بی توجه باشه و فقط به خودش فکر کنه ... به موفقیت خودش ... به آینده خودش ... به زندگی خودش ... 😇 اما اون شجاعانه ترین تصمیم رو گرفت ... 😍با وجود سن کمی که داشت نتونست چشمش رو به روی اطرافیانش ببنده ... و تا آخرین لحظه برای نجات اونها و حمایت از انسان هایی که دوست شون داشت مبارزه کرد ... 💪 و این کاریه که من می خوام بکنم ... نمی خوام اجازه بدم تلاش و فداکاری اون بی ثمر بمونه ... الان اگه چیز بیشتری بهتون بگم ... ممکنه همه چیز رو به خطر بندازم ... حتی جان شما رو ... اما می تونم بگم ... همون طور که به قول دفعه قبلم عمل کردم ... این بار همه تمام تلاشم رو می کنم تا خون پسرتون پایمال نشه ... فقط تمام حرف های امشب باید کاملا مثل یه راز باقی بمونه ... رازی که تا من نگفتم ... هرگز از این اتاق خارج نمیشه ... ❌ از منزل اونها که خارج شدیم ... هر دو ساکت بودیم ... من از شدت درد ... و اون ...🤫 پای ماشین که رسیدم ... سرمای عجیبی وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگین و سخت شده بود ...  اوبران در و باز کرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگیره در ... که ... حس کردم چیزی توی بدنم پاره شد و پام خالی کرد ... افتادم روی زمین ... 😰 سریع پیاده شد و دوید سمتم ... در ماشین رو باز کرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روی صندلی ... 🚘 اون تمام راه رو با سرعت می رفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خیلی بیشتر از رانندگی اون بود ...😣 @sayedebrahim 💕
📚 4⃣5⃣ عملیات تدمر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 از جمله شهدای آن شب، برادران «مصطفی» و «مجتبی بختی» بودند. این دو به اسم افغانی آمده بودند. نام مستعار یکی شان « بشیر زمانی» و دیگری «جواد رضایی» بود. آنها خود را به عنوان پسرخاله های هم معرفی کرده بودند. تازه بعد از شهادت شان، خبردار شدیم با هم برادرند. این دو برادر داخل سنگر در بغل هم به شهادت رسیدند. یکی از آنها وکیل پایه یک دادگستری بود و دیگری فوق‌لیسانس حقوق می خواند.😔 پیکر آنها را با ماشین به عقب منتقل کردیم. کمی آن طرف‌تر چند تا جنازه ی دشمن افتاده بود. رفتم بالای سرشان. به کمر یکی از آنها کلت ماکاروف روسی بود. کلت کوچک و جمع و جوری که خیلی طالب دارد. کلت را با غلاف از دور کمرش باز کردم و غنیمت گرفتم😄. چون باید همه یک کارها را با هماهنگی انجام می شد، رفتم پیش فرمانده لشکر، حاج حیدر و گفتم: «حاجی! این کلت رو غنیمت گرفتم.» نگاهی کرد و گفت: «باریک الله.» کلت را بهم برگرداند و گفت: «بده حفاظت نامه شو بنویسه، برو بده به فرمانده گردانت.» (یعنی سیدابراهیم).😊 بعد از گرفتن نامه، آمدم پیش سید ابراهیم و گفتم: «بیا سید! این کلت رو گرفتم دادم به حاج حیدر، حاج حیدر گفت بدم به تو. اینو ببند کمرت، فرمانده گردان هم هستی، دیگه کلاست میره بالا.😉» آنجا خیلی کلاس می دانند که طرف کلت به کمرش باشد. چون در منطقه کلت نیست، همه کلاش است. حتی خیلی از فرمانده ها هم کلت ندارند. کسانی که سلاح کمری دارند، خیلی معدود هستند. سید گفت: «نه عزیزم! باشه دست خودت.🙃» احساس کردم خوشش نمی آید کلت کمرش باشد. گفتم: «حاج حیدر گفته بدم به تو.» گفت: «خب، منم میدم به تو دیگه، هدیه از طرف من داشته باش.» هر چه اصرار کردم، قبول نکرد که نکرد. خودم آن را برداشتم و هر جا می رفتم، همراهم بود. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚